صیاد دلها / به بهانه 21 فروردین، سالروز شهادت سپهبد علی صیاد شیرازی!
صیاد دلها / به بهانه 21 فروردین، سالروز شهادت سپهبد علی صیاد شیرازی!
مجله پرسمان فروردین 1383، شماره 19
سینه ستبر تاریخ مالامال از خاطرات حیات و ممات مردان مردی است که روحشان فراتر از زمان و عرصه فراخ زمین تنگ تر از قلب سرشار از عشقشان بوده است . عشق به یگانه هستی بخش که اشتیاق لقائش آرام از جسم و جان آن ها گرفته و سر سودایی شان را همواره بر آستان داشته اند .
چند نکته از زبان حال شهید
عظیم ترین نعمت خدا را «نعمت عظیم ولایت » می دانم و استحکام در پیوند با ولایت را ضمانت بخش هدایت و عاقبت بخیری می پندارم فلذا نه تنها در قلب و زبان بلکه در عمل کوشیده ام ارادتم را به ولایت به ثبوت برسانم و از خداوند متعال مسئلت دارم که مرا در این مهم یاری فرماید .
- در تجربه بیست سال خدمت به انقلاب رمز موفقیت فردی و جمعی را در ادامه راه شهدا .
- رسیدن به صلاحیت «والذین جاهدوا» می دانم و به لطف خدا تجربه سنگینی را کسب نموده ام .
- معتقدم هرچه بر شدت و غلظت فضای معنوی کار افزوده گردد زمینه نزول معرفتها، بصیرتها و نصرتهای الهی برای مجموعه فراهم تر می گردد .
- بسیج را کانون توسعه فرهنگ اصیل اسلام ناب محمدی (ص) می دانم .
در نبودش چه کنم؟
فرزند ارشد شهید، مهدی صیادشیرازی درباره پدر چنین می گوید:
تصور می شد که ایشان فقط یک فرد نظامی است اما واقعیت این بود که پدرم صرفا یک نظامی نبود . آیت الله بهاء الدینی گفت: پدرت یک روحانی بود در لباس نظامی .
درباره ارتباط پدرم با من باید عرض کنم ایشان من را آزاد می گذاشت ولی از دور مراقبت می کرد . می گفت: بچه ها را نباید حبس کرد . من 5 ساله که بودم برایم برنامه داشت و با توجه به علاقه ای که خودم نشان می دادم لباس چریکی تنم می کرد و من را به سخنرانی می برد . برایم خیلی ارزش قائل می شد . با این برنامه ها روحیه شهامت را در وجودم پدید می آورد . من از همان کودکی شاهد بودم که ایشان چقدر شجاع هستند . حتی محافظ هایش را قال می گذاشت . شاید بخاطر این بود که او اولا از مرگ نمی هراسید . ثانیا می خواست ساده زیست باشد . یادم است که در دوران کودکی حتی من را به منطقه نظامی و جبهه ها می برد تا با فرهنگ دفاع مقدس بیشتر آشنا شوم . در جبهه ها هلی کوپترها را که را می دیدم یک سرور و نشاط خاصی در من ایجاد می شد . در جاهایی که شهدا بودند من را می برد و یا به خانه هایی که فرزندان بی سرپرست داشت من را هم می برد . همه اینها بخاطر این بود که من را با محیط اطراف خودم بیشتر آشنا سازد .
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش . آن شب حال عجیبی داشت . چون از مسافرت آمده بود; زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد، زیارت مشهد شهیدان شلمچه; همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلا انگار آماده بود . فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شبی بسیار سخت و مصیبت باری بود . تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودنش چه کنم؟ برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم . چون او را از پدرم بیشتر دوست دارم .