شهید حسن جنگجو
️به_بهانه_بازگشت_پیکر_شهید_حسن_جنگجو
او را همه با عکس اش می شناختند . عکس اش را در همه جای دنیا دیده اند . نوجوانی با یک تفنگ برنو در دست که در گل و لای سینه خیز می رود . محل عکس مسجد سلیمان است و زمانش اسفند 59 . یعنی شش ماه بعد از آنکه ولگردهای تکریت دور صدام حسین حلقه زدند و رقصیدند و هلهله کردند تا « قائد الرئیس » اولین گلوله توپ را به طرف ایران شلیک کند و پنج روز بعدش در تهران جشن پیروزی را بگیرد . اما پنج ماه که نه ، شش ماه از آن روز می گذشت و هنوز شنی تانک های بعثی نتوانسته بودند سینه آسفالت خیابان های اهواز را بخراشند.
آن عکس مشهور از حسن را آن روزها آلفرد یعقوب زاده در مسجد سلیمان انداخته است . حسن با دوستانش از تبریز آمده بودند اهواز و آورده بودنشان مسجد سلیمان که دوره فشرده ده روزه ای را بگذرانند . بعد از دوره هم فرستادندشان به گروه مصطفی چمران . در جایی بین تپه های الله اکبر و کرخه نور . آن روزها رییس جمهور ایران ابوالحسن بنی صدر بود . دستور داده بود به نیروهای مردمی امکانات ندهند .
روزی حسن و دوستانش می روند پادگان ارتش برای هم رزمانشان که در محاصره افتاده بودند رند . از قضا سر ناهار می رسند پادگانو می گویند که آمده اند ناهار بگیرند . مسؤول غذای پادگان می گوید: - دستور رسیده به غیر نظامیان غذا ندهیم! …
حسن و دوستانش بر می گردند . مسؤول غذا از پشت سر صدایشان می زند و می گوید:
- کلاههایتان را بردارید و در دستتان بگیرید!
بعد هم کفگیر و ملاغه را در دیگ می کند و چلو مرغ ها را می ریزد در کلاه ها. حسن غذا را برمی گرداند به دیگ و می گوید:
- بده همان رییس ات که دستور داده بخورد!
روزهای سختی بود . مصطفی چمران که در آمریکا برای خودش کسی بود و کیا و بیایی داشت ، از امریکا آمده بود لبنان و بعد هم ایران . در لبنان با امام موسی صدر همراه شده بود و جنبش امل را راه انداخته بود ، و در ایران گروه جنگ های نا منظم را . با همین بر و بچه های بسیجی که رییس جمهور وقت آن ها را غیر نظامی می خواند . حسن و دوستانش به مقر برمی گردند . در محاصره هستند . باید با همان جیره های جنگی سر کنند . آب هم ندارند . از آب گل آلود شط بر می دارند و قرص می اندازند تویش و کمی که صاف شد می خورند . حسن جیره اش را به دوستانش می دهد و می گوید:
- من خورده ام. شما بخورید!
مصطفی چمران شیفته حسن بود . روزی که چمران در دهلاویه شهید شد ، حسن در تبریز بود . آمده بود مرخصی . تا خبر را شنید راه افتاد . اما چمران دیگر رفته بود.
مادرش می گویدکه حسن از آمپول می ترسید . یک بار که زخمی شده بود و آورده بودنش بیمارستان ، تا پرستار را می بیند که آمپول در دست دارد می آید ، داد و هوار راه می اندازد . پرستار دو نفر را صدا می کند دست و پایش را می گیرند و آمپول را می زند . دکتر که می آید سر تخت حسن، می پرسد:
- تو که این همه ترکش خورده ای ، چه طور از ترکش نمی ترسی و از آمپول می ترسی؟
حسن می گوید:
- ترکش وقتی می آید خبر نمی کند. سر خود می آید و می نشیند لای گوشت. اما آمپول را من در دست شما می بینم!
مادر می گوید:
- یک بار که ترکش خورده بود و پایش را گچ گرفته بودند ، مدتی را باید می ماند خانه . تلویزیون ، جبهه را نشان داد . حسن زد زیر گریه . وقتی پرسیدم برای چه گریه می کنی ، گفت که فرمانده شان چمران شهید شده . و بعدش گفت که کاش او به جای چمران شهید می شد .گفت و گریه کرد . بعد گفت که باید برود جبهه . گفتم « تو هنوز پایت در گچ است «. گفت که امام فرموده سنگرها را خالی نگذارید . می گفت و گریه می کرد . او که گریه می کرد من هم گریه می کردم.
«اینجانب حسن جنگجو فرزند محمد جنگجو برای لبیک گفتن به فرمان امام زمان و نایب بر حقش امام خمینی به جبهه های حق علیه باطل اعزام شدم» …
وصیت نامه اش را در دوم مهر 61 نوشت و در اسفند 62 در جزایر مجنون شهید شد .
بخشی از کتاب نقطه_سر_سطر ، نوشته مهدی_نعلبندی