رونوشتی از باران(مجموعه ای از خاطرات سردار شهید اسدا... رئیسی)
رونوشتی از باران(مجموعه ای از خاطرات سردار شهید اسدا… رئیسی)
1ـ دیده به جهان
دیده را گشودم شاید امروز یکی از سرزمین نور بیاید ودیدگان ما را با قدومش بینا کند. تا اینکه ساعت روزگار عقربه هایش را نشانه امید در قلب هایم ثانیه ثانیه به وعده دیدار به سر آید. نامش اسد ا… فرزندغلام در خانواده اي مذهبي به سال 1324 در روستاي آقاسين ديده به جهان گشود.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
2ـ دامان پرمهر مادر
كودكي را در دامان پر مهر والدين خود سپري نمود و درمكتب خانه اي كه پدر براي ياد دادن قرآن به فرزندان اسلام داير كرده بود، قرآن را فراگرفت.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
3ـ آموزش کلام حق
قرآن را با گوش وجان آموخت ودر آموزش به جوانان در سطح روستا و منطقه سياهو همت گماشت كه در حال حاضر تعداد زيادي، از زحمات آن شهيد بهره مند هستند.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
4ـ چرخ روزگار
پدر را در سن كودكي از دست داد و در دامان پر مهر مادر و برادران بزرگتر به سن چهارده سالگي رسيد.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
5ـ بهره مندی از کلام حق
سال 1337 به مدرسه رفت و تا كلاس پنجم ابتدايي در روستاي آقاسين دوره دبستان را طي نمود. در نوجواني از علم قرآن غافل نبود.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
6ـ مبارز انقلابی
روحیه اطاعت پذیری از ولایت فقیه ومرجع زمانش امام خمینی(ره) از لزومات زندگی اش بودو از مقلدين امام راحل بود چه قبل و چه در دوران انقلاب، درمبارزات چشم گير، در امر پخش اعلاميه، نوار و سخنراني ها برعليه رژيم ستمگر شاهي كوتاهي نمي نمود.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
7ـ سیاست ستم شاهی
در راهپيمايي ها شركت فعال داشت، در اثر سياست ستم شاهي حاكم بر روستا، زادگاه را به قصد شهر ترك نمود و در اداره بندر و كشتيراني به صورت كارگري مشغول به كار شد.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
8ـ معرفی خائنین
در معرفي خائنين به انقلاب،از پيشتازان بود،و درهمين زمان مادر و برادر بزرگتر را از دست داد.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
9ـ فعالیت انقلابی
از فعالان انجمن اسلامي روستاي آقاسين و مسجد صاحب الزمان(عج) بود. در شروع كار بسيج، خواب را بر خود حرام كرده بود. هنگام فراغت درگشت و نگهباني، نقش فعالي داشت.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
10ـ عضویت در سپاه پاسداران
با شروع جنگ تحميلي چندين بار به جبهه اعزام گرديد و مدتي در بنياد شهيد مشغول به كار بود. سپس مامور به خدمت در بسيج گرديد . بعد از بارگشت به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
11ـ دشمن اصلی آمریکاست
هميشه اين جمله را ورد زبان داشت دشمن اصلي، آمريكاي جهان خوار است. خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
12ـ شهادت
تاريخ 29فروردين سال 1367 مصادف با يكم رمضان،پس از دلاوري هاي بسيار در جبهه خليج فارس در مصاف با دشمن اصلي آمريكا شربت شهادت را نوشيد.
خاطرات سردارشهيد اسد ا… رئيسي
13-از آسمان مثل شب عروسی بمب
چند روزي از شناسايي و بمباران هوايي منطقه دليجان توسط عراقي ها مي گذشت، براي اينكه جاي امن تري پيدا كنيم، گردان را به نقطه اي ديگر در بين تپه ها منتقل كرديم. روز وحشتناكي بود. از آسمان مثل شب عروسي بر سرمان نقل بمب و خمپاره مي ريخت. همه جا در گرداگرد دود و آتش مي چرخيد و تنها دستها و پاي بر جا مانده شهدا بود كه بر برانكارد بهداري را پر مي كرد. قلبم از اندوه لحظه هاي تلخ آكنده شده بود. محمد بيا يه زخمي هم اينجاست. عجله كن. با صداي عباس به خود آمدم، چشمام در هاله اشك به پلك نشسته و سويش را از دست داده بود با سر آستين لباسم كه به خون شهدا آغشته شده بود اشك هايم را پاك كردم و به طرف عباس دويدم. صادق محمدي را ديدم كه زانو هايش در زير كمرش تا شده و رو به آسمان مي بارد. از دردي كه فواره خون از پهلويش بيرون مي زد. بجنب محمد خيلي درد داره.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
14- چرا ماتت برده
بيا كمك چرا ماتت زده محمد،مگه نمي بيني داره ازش خون ميره؟ دستانم به دور كمر صادق حلقه شد، لبخند مه آلودي از لبانش بر چهره خاكي و غمگينم جاري شد. نگاهم شكست. مانده بودم با آن همه عشق چه كنم، به كمك عباس، صادق را روي بر انكارد گذاشتم. نگاهم را به لبخند دوختم. با همه دردي كه داشت. اما آن تبسم هميشگي از لب هاي گوشت آلود و مردانه دور نمي شد… طلائي شدي مؤمن، مباركت باشه، خدا… قبول… كنه … آه هنوز صادق را در آمبولانس نگذاشته بوديم كه اسدا… صدايم كرد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
15ـ شاهدان
همه جا دود و آتش و هر روز شاهد پريدن دوستان، به كمك عباس، صادق را روي برانكارد گذاشتيم هنوز صادق را در آمبولانس نگذاشته بوديم كه اسد ا… صدايم كرد. محمد بيا اينجا چند تا از بچه ها زير سنگر گير افتاده اند.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
16ـ دست زیر خاک
دست غرق به خون يكي از بچه هاي بسيجي زير خاك بيرون آمد، هنوز گرم بود. اسد را صدا كردم بيا اينجا، يكي از بچه ها رو پيدا كرديم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
17ـ چشمام خشک مانده بود
تند تند خاك ها را كنار زديم، هرچه از سينه خاك به عمق زمين مي رسيديم خون تازه تر مي شد. يا ابوالفضل عباس، زانوهايم به يكباره تا شد و بر روي زمين افتادم، دستانم، دست از آرنج قطع شده يك بسيج را در خود گرفته بود، قلبم مي لرزيد و چشانم به نگاه اسد واسحاق و محمود خشك مانده بود. يا قنبر بني هاشم ببين چي به سر بچه هاي مومن آوردند.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
18ـ فریاد در گوش آتش
بلند شو محمد، شايد هنوز زنده باشه. فرياد يا علي بود كه در گوش و دود و آتش پيچيد و به افلاك رفت هنوز بوي خون مشام منطقه را غلغلك مي داد. غروب چنگ سرخش را به آسمان انداخته بود وهمراه خون جاري شده از شهدا بر زمانه مي غلطيد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
19-صدای ناله ودرد نمی آید
ـ ديگر صداي ناله و درد نمي آمد. سكوت تلخ در خرابه ي سنگر هاو خاكستر چادرها به هلهله پرداخته بود. شهدا و مجروحين را به عقب بردند و ما مانديم و بازمانده ي خاطراتي كه فضا مثل قاصدگي سرگردان چرخ مي خورد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
20ـ دردی جانکاه
حال خوشي نداشتم. دردي جانکاه روحم را مي سائيد. گوشه اي از همان سنگر ويران شده كنار قطرات خون شهيدي كه دستش در دستانم جا مانده بود نشستم و در بعض تلخم لانه كردم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
21ـ نیمه سوخته ماه
خورشيد مي رفت و نيمه سوخته ماه به شب لبخند مي زد. نمي دانستم چه بايد بكنم. دلم گرفته بود. یاد همان دست افتاده بودم و همان لبخندي كه روي لب هاي صادق نشسته بود.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
22ـ این برات تازگی نداره
دستان گرمي روي شانه ام نشست سرم را برگرداندم، چيه توي فكري محمد، تويي اسد، حالم خوش نيست، همش ياد دست اون شهيد مي افتم. اين كه براي تو تازگي نداره، معلوم نيست كدوم از خدا بی خبري گزارش منطقه رو داد كه مثل روز محشر عذاب نازل شد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
23- جبهه یعنی همین…
ـ نه اسد، دلم خيلي گرفته ببين چقدر از بچه ها شهيد شدند، انگار نه انگار همين چند ساعت پيش اينجا مملو از بسيجي و رزمنده بود و حالا.. جبهه يعني همين،بلند شو بايد بريم. دستور فرماندهي گردانه كه نيروها را به جاي ديگه منتقل كنيم ظاهراً دويست متر آن طرفتر يك منطقه امن تر پيدا كرده اند. اينجا نشستن و زانوي غم به بغل گرفتن فايده اي نداره ياعلي بگو و بلند شود بچه ها منتظرند.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
24- به دنبال اسدا…
ـ بغض توان حرف زدن را از من گرفته بود، از جايم بلند شدم و به دنبال اسدا… به راه افتادم. تا طلوع سپيده نيروها را به منطقه مورد نظر منتقل كرديم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
25ـ به جای تولک رفتن…
نماز صبح را در چادر تازه بر پا كرده بچه ها خواندم اسد سر از سجده بر داشته بود كه مرا به خود آورد. قبول باشه برادر از شما هم قبول باشه. چيه دمقي، بابا بيشتر از اينها از تو توقع داشتم ناسلامتي تو فرشته نجات بچه هايي اين قيافه رو به خودت نگير و به جاي تو لك رفتن براي شفاي مجروحين دعا كن.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
26ـ ازش خبری نبود
ساعت چنده؟ يه ربع مانده به ويزاي عبور (وقت نماز) بدون اينكه سوال ديگري بكنم به طرف تانكر رفتم تا وضو بگيرم. بعد ازنماز ظهر دنبال اسد ا… گشتم اما ازش خبري نبود. سراغش را از چند تا از بچه هاي گردان گرفتن اما كسي او را نديده بود. ناهار را خورده و نخورده رها كردم و دوربينم را برداشته و رفتم سراغ اسحاق (دارا) بلكه از اسد ا… خبري بگيرم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
27ـ پوتین های لنگه به لنگه
با پرس و جو از بچه ها اسحاق را پيدا كردم. پوتين هايم را در آورديم و با اجازه گرفتن از بچه ها وارد چادر شديم. هنوز وسايل و اسلحه هاي بچه ها وسط چادر بود. از پوتين هاي لنگه به لنگه، كوله پشتي گرفته تا سهميه مهمات و غذا… .
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
28ـ اسد… کجاست؟
اسحاق پس اسد كجاست؟ همين دور روبراست، الآن كه پيداش بشه، چه خبر ديروز خيلي دمق بودي؟ خيلي شهيد داديم. آره، بازهم خدا رو شكر زود منطقه را تخليه كرديم و گرنه كلاهمان پس معركه بود.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
29ـ جندا…
هنوز حرفم تمام نشده بود كه اسدا… پيدا شد. يا جند ا… عزيز، خدا قوت بشين خوش آمدي، ديروز خيلي خسته شدي خدا خيرت بده،اگه شما نبوديد معلوم نبود تكليف مجروح ها چه مي شد. چوبكاري مي كني مومن، ما رو چه به اين حرف ها نه عرفان اين آقا محمد ما مدل بالاست، و گرنه بچه ها شاهد بودند چقدر زحمت كشيد خدا قبول كنه، خوب جند ا… عزيز چی شد ياد ما افتادي؟ من هميشه يه ياد شما هستم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
30ـ کی از تو بهتر
دوربينم را درآوردم تا چند تا عكس يادگاري با هم بندازيم. لبخند شيريني بر لب اسدا… نشست و گفت: يعني مي خواي از من هم عكس بگيري؟ چرا كه نه كي از تو بهتر. نه باور نمي كنم چون اينجا جايي براي ظهور عكس نيست. چطوري مي خواي عكس مان را ظاهر كني؟ اون با من، كاري نداره عكس ها را كه گرفتم مي روم اهواز و ظاهرش شون مي كنم و عكس ها را مي آرم كه ببينيد آن وقت هر كدوم كه خوشت آمد برات تكثير مي كنم. خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
31ـ اونایی که هوس عکس…
اسد… از جاش بلند شد و برو بچه هايي كه مي شناخت را صدا كرد و گفت: اون هايي كه هوس كردن عكس يادگاري کردن، بيان اينجا… چشم روي هم گذاشتم ده پانزده نفري جمع شدند. با اشتياق از بچه ها عكس گرفتم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
32ـ عکساشونو دادم
چند روز بعد از عكس گرفتن از بچه ها، براي انجام كاري به اهواز رفتم دوربين را هم همراه خودم بردم. به اولين و شايد مي شد،گفت تنها، عكاسي كه باز بود رسيدم، عكس ها را ظاهر كردم و بعد از خريدهايي كه سفارش شده بچه ها بود به دليجان برگشتم. عكس ها را بين بچه ها تقسيم كردم و عكس هايي را كه از اسحاق و اسد ا… گرفته بودم راهم به چادرشان بردم و به آنها دادم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
33ـ عکسای قشنگی بود
عكس هاي يادگاري قشنگي شده بود. هر كس آن طور كه دوست داشت عكس انداخته بود يادم نمي رود وقتي نوبت اسدا… رسيد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
34ـ باید یه چیزی ازم بزارم
نوبت اسدا… که رسید تيربارش رو برداشت و با قطار گلوله هاش به سنگر تكيه داد و گفت: بسم ا… آقا منتظريم يه طوري بند از كه هر وقت نگاهش كردم یادم بيفتي، محمد- قرار نشد ازت عكس بگيرم كه اين حرف ها را بارم كني ها. اسد نوار تيربارش را به شكل ضربه در به سينه اش بست و گفت: ان شاء ا… به ياري خداوند تبارك و تعالي در اين مبارزه شهيد خواهم شد، پس بايد چيزي رو به عنوان يادگاري براي خانواده و دوستام بگذارم.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
35ـمردی با قلبی مطمئن
قلبم در شدت ضربان خود مي لرزيد و حس تلخ تنهايي و جدايي از اسدا… را زمزمه مي كرد. دلم گرفت، چشمانم را براي لحظه اي از دست هاي اسد بر روي تير بار به رسم نوازش مشغول بود بر نمي داشت. دوربين در دستانم رنگ ياخته بود. چشمايم زيباتر از عدسي دوربين مي ديد، مردي را مي ديد كه با عشق و با قلبي مطمئن به ضيافت نور مي رفت.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
36ـ توی عکس یادگاریم…
اسد- محمد… محمد… كجايي پسر؟ چرا ماتت برده؟ بابا يه ساعته ما رو گذاشتي سركارها. محمد- چي… باشه، باشه الآن ازت عكس هم بدون تير بارت بگيرم. اسد- نفر ما برادر، اين اسلحه منه، شما با كلاشینكف و ژسه حال مي كنيد من با تير بار. محمد- حالا نمي شه دو دقيقه بدون اسلحه عكس بگيري. اسد-شرمنده، كلاس ما خيلي بالاست، من با اين اسلحه كلي از عراقي ها رو درو كردم حيف توي عكس يادگاري ام اثري از اسلحه ام نباشد، تازه براي من صرف نمي كنه با بي بي چلچله و نخود و كشمش كاري كنم. خدا قمست كنه با تير بار شهيد بشم، پس اصرار نكن چون اثري نداره.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
37ـ ماموریتی دیگر
عكس در قاب چشمان اشك آلود نشست از آن روز تا بعد از عمليات بدر ديگر اسدا… را نديدم. تا اينكه براي خداحافظي به ديدنم آمد براي آخرين ماموريت كه در جبهه اي ديگر (خلیج فارس)انجام مي شد، حمله مستقيم به ناوهاي آمريكا در خليج فارس… .
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي
38ـ تنها مردعکس های یادگاری
مردي كه با چشم هاي باز و آسماني باتني از هم جدا شده روي سنگ غسالخانه آرميده است و روحش به نظاره اشك هايم نشسته، اسدا… تنها مرد عكس هاي ياد گاري روزهاي جنگ است. عكس هايي كه مرا ياد خاطراتش مي اندازد.
خاطراتي از محمد مدبر همرزم شهيد اسد ا… رئيسي