استاني براساس روایت نادعلی براتی همرزم شهیدان سردار شهید اسحق دارا واسدا... رئيسي کتابچه اشک
داستاني براساس روایت نادعلی براتی همرزم شهیدان سردار شهید اسحق دارا واسدا… رئيسي
کتابچه اشک
«الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل… » آيا نديدي خداي تو با اصحاب فيل چه كرد. آيا كيد وتدبير آنها تباه نكرد براي هلاكت آن ها مرغاني گروه گروه فرستاد تا آن سپاه را به سنگ هاي سجيل سنگباران كردند و تنشان را چون علفي زير دندان حيوان خرد گردانيد… «سوره فيل»
سال ها بود كه از محاصره جمهوري اسلامي ايران توسط ناوگان دريايي آمريكايي هامي گذشت در اين مدت طولاني بارها و بارها مراكز اقتصادي و كشتي ها توسط ناوگان آمريكا مورد هجوم قرار گرفته بود.
چند قايق كوچك در مقابل بزرگ ترين جنگنده هاي ابر قدرت جهان به ياد داستان حقيقي از معتبر ترين منبع مي افتيم. جنگ جنگ تا پيروزي … جنگ با بزرگترين شيطان بزرگ، دشمن بشريت، آمريكا كه اين بار هدف منابع مراكز اقتصادي و كشتي ها بود… شيطان بزرگ و ناوگان غول آساي آن ها تجسم عيني «ابرهه» وقایق ها ی کوچک با تجهیزات کم وناچیز بسيجيان بسان«سجيل» می باشد… غروب روز 28 فروردين سال 1367، نورهای قرمز وزرد را پررنگ تر از همیشه بر شن های ساحل جزیره ابوموسی نمایان می کرد. اما آن غروب دیگر تکرار نشد.
براتي … برادر براتي.. ازفرماندهي بندرعباس با شما كار فوري دارند. … براتی- به همراه آقاي عمايي به سوي فرماندهي سوسنگرد حركت كرديم. تمام افراد با تجهيزات كامل به حفاظت از جزيره مشغول شدند. شبانگاه آقاي قدومي دستور داد از همين لحظه تمامي نيروها آماده باش بدهم. شب علميات بود هر كسي در دنياي خويش… يكي قرآن مي خواند، ديگري قلم به دست گرفته و وصيت نامه مي نوشت گروهی آخرين سخنان خود را در گوش دوستان صميمي شان نجوا مي كردند و تعدادي در آخرين زواياي خاكريز تقويم سرنوشت را ورق مي زدند… .
آن وعده الهی فرا رسید وتاریخ 29فروردین سال1367مصادف با یکم رمضان را نشانه گرفته بود. همه در آرایش نظامی ودر دنیای دیگری سیر می کردن ومنتظر این روز هر لحظه عقربه های ساعت را با دید چشمانشان می گذراندند.
توپدار علمياتي،بازرسي و همه چيز براي حمله ي پرتوان و وسيع آماده شد.
به قايق ران ها دستور دادند سريعتر پيش بروند 20مايل از جزيره ابوموسي دور شده بوديم ديگه ساحل ديده نمي شد پس از چندي با كشتي اي بريتانيايي كه سوخت ناوگان آمريكايي را تأمين مي كرد روبرو شديم… اين كشتي با قايق هاي كوچك نيروهاي جمهوري اسلامي ايران قابل مقايسه نبود. كشتي سوخت خود را از سكوي نفتي «مبارك» دريافت كرده بود. و به سوي ناوگان آمريكا در حركت بود وقتي به نزديكي كشتي رسيديم قايق ها از دو جناح حمله خود را آغاز كردند. ستون نخستين به سمت جلوي كشتي و ستون دومين به سوي عقب و كابين كشتي شروع به حركت كرد. خدمه كشتي 4 نفر بودند كه وحشت زده و هراسان به هر وسيله اي سعي داشتند خود را از كشتي بيرون بيندازند.
كوس چنگ نواخته شد و برگ هاي سياه مشتاقانه در دستور حمله صادر و حمله ما به وسيله موشك آغازشد. 12موشك به طرف كشتي شليك كرديم حمله به عقب كشتي شديدتر بود مخازن 4 حفره بزرگ نفتي آتش گرفت و شعله هاي آتش با شدت از دهانه آنها به بيرون مي كشيد. چون به قسمت انتهايي كشتي صدمات شديدي وارد شده بود كم كم عقب نشيني كشتي به اعماق دريا كشيده مي شد. پس از ساعتي قسمت زيادي از كشتي در آب فرو رفت. ولي شعله هاي آتش هم چنان زبانه مي كشيد. ماموريت اول ما به پايان رسيد. صداي تكبير رزمنده ها با صداي امواج دريا و انفجار كشتي دشمن، در هم آميخته و شور و شعف را براي اردوگاه به ارمغان آورده بود.
هنوز شعله هاي قهر الهي از تاب و توان نيفتاده بود كه متوجه صداي چند فروند هليكوپتر شديم، احتمالاً نيروهاي بريتانيايي در آخرين لحظات از ناوگان آمريكا تقاضاي كمك كرده بودند و اينك شيطان بزرگ اين هليكوپترها را به منظور كمك به آنان فرستاده بود. خلبانان به محض ديدن صحنه نبرد به طرف قايق هاي ما هجوم آوردند و به كليه ي قايق ها دستور داديم هر چه مي توانند از هم فاصله بگيرند و سعي كنند روي آب ثابت نمانند. تا هلي كوپترها به راحتي آنان را هدف نگيرند. همزمان مشغول تيراندازي به سمت هلي كوپترها شديم. جنگ و گريزي واقعي بين قايق هاو هلي كوپترها در گرفته بود ولي بيشتر تيرها به هدف نمي نشست. فضاي عجيبي بود مثل اينكه محشر به پا شده بود. در همين حال ناگهان با پرتاب گلوله يكي از قايق ها، هلي كوپتر دشمن منفجر شد و با سرعت به پائين سقوط كرد. بر اثر برخورد با سطح آب، انفجار عظيمي روي داد و خليج بار ديگر وام دار صداي تكبير رزمندگان اسلام شد ماموريت از روي خشكي نيز با مشكل مواجه مي شد و مورد هدف قرار مي گرفت چه رسد از روي قايقي كه بر اثر امواج دريا حدود 15 متر بالا و پائين مي برد. وقتي دو هلي كوپتر ديگر، صحنه ي نبرد را آتشين يافتند با خواري و ذلت گريختند و ما دومين پيروزي خود را به جشن نشستيم. بعد از اين ماجرا نيروها روحيه اي دو چندان يافتند و براي هدف متعالي خويش آماده شدند.
هدف اصلي و نهايي كشتي لجستيكي بود كه طبق اطلاعات رسيده، اين كشتي حامل مواد منفجره، وسايل يدكي، مهمات و پوكه ي مواد شيميايي بود و به مقصد فاو حركت مي كرد. اين بار برخلاف كشتي بريتانيايي كه حمله ي به وسيله كاليبر آغاز شد، به طور مستقيم با موشك، كشتي آمريكايي را هدف قرار داديم. كشتي با حمله ي برق آساي رزمندگان اسلام آتش گرفت و مهمات آن منفجر شدو انفجار مهمات درون كشتي به قدري شديد بود كه پس از لحظاتي كشتي غول آسا با آن مستي نانجيبش را به عدم فرستاد. گازهاي كشتي متصاعد مي شدند و منظره ي شگفت انگيزي را به تصوير مي كشيدند. كشتي با آن همه شوكت و هيبت، آرام مثل كودكي كه چشم را به خواب مي سپارد به اعماق بي كران دريا فرو رفت. شيريني تكبيرهاي رزمندگان به كام جزيره نشست و پايان عمليات را پيام آور بود. تمام سرنشينان كشتي تلف شدند.
تكبير رزمندها موج هاي آب را وا مي داشت كه رقص كنان، سمفوني امواج را در درياي نيلگون خليج به ارمغان آورند. و اين بار انگار ابرهه ها از چند ساعتي قبل تر باديدبان شياطيني خود، حركت عظيم كبوتران را مي نگريستند. هنگام عمليات متوجه شدیم كه چند ناوچه ي جنگي كه احتمالاً متعلق به يكي از كشورهاي عربي با ايالات متحده ي آمريكا هستند و قصد مداخله دارند آرام به ما نزديك مي شوند، به قايق ها دستور داديم كه به سرعت آرايش نظامي به خود گيرند، چند فروند موشك به سمت ناوچه ها شليك كرديم اما وقتي آنها عزم و اراده ي ما را براي مقابله با خود ديدند، صحنه نبرد را ترك كردند. حتي يكي از هلي كوپترهاي آنها كه در آغاز قصد حمله به ما را داشت، صحنه ي نبرد را ترك كرد. شور وهيجان عجيبي در بچه هاي رزمنده ايجاد شده بود. اين پيروزي به يقين از شكوه خداوندگار قادر خلق شده بود. رزمندگان از درون قايق انگشتان خود را به سوي دوربين مي گرفتند چه با شكوه و ديدني است اگر، فردي بسيجي از درون قايق كوچك،بزرگترين ابرقدرت جهان را به تمسخر بگيرد و اين چيزي نيست جز به لطف بي دريغ خداوند و غيرت علوي كه در رگ هاي مردان آزاده ي ايران زمين پوياست پس از سرشماري قايق ها و نيروها به سمت جزيره اي ابوموسي حركت كرديم.
لحظه ها نزدیک ونزدیک تر می شوند وآن دو کبوتر دیگر دریا را به خشکی ترجیح می دهند که با قدم های خاکی خویش، امواج های سهمگین دریا را به پاس داشت خون خویش پیروزی را به ارمغان می آورند.
به اتفاق دوستان دلاورم «اسحاق دارا و اسدا… رئيسي» سوار قايق شديم و با فاصله ي زيادي از ساير قايق ها حركت كرديم. از اين كار دو هدف داشتيم. اول اينكه مبادا از پشت سر قايق ها را غافلگير كنند و دوم اينكه هنوز آخرين هدف عمليات، در اطراف يكي از سكوهاي نفتي باقي مانده بود. ما در صدد بوديم كه آن را منهدم كنيم. پس از مدتي در مقابل سكوي نفتي قرار گرفتيم من موشكي را آماده شليك كردم. نفس در سينه ام حبس شده بود. انگشتانم را روي ماشه قرار دادم، چه عظمتي داشت. صداي غرش هواپيمايي به گوش رسيد. اسدا… فرياد زد: هواپيماي آمريكايي، هواپيماي آمريكايي… من موشك را رها كردم و دارا به پيش حركت كرديم. هواپيماها هر لحظه به ما نزديكتر مي شدند و من با شتاب خود را به بي سيم رساندم تا به نيروها خبر دهم كه هواپيما ها به سرعت از فراز سرما گذشتند و در دور دستها چرخي زدند و دوباره به سوي قايق ما حمله ور شدند افكار مان متمركز نبود.
وجودمان لبريز از تشويشي مبهم و اضطرابي غريب شده بود. خيال ها از مقابل اذهان مي گذشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنيم. فكر كرديم قايق را رها كنيم و هر سه به داخل آب بپريم. اما بعد از چندي منصرف شديم چون من و اسحاق جليقه ي نجاتمان را گم كرده بوديم. در همين موقع هواپيماها كه ارتفاع خود را با ما كم كرده بودند در حدود 10پايي، بمب هاي خود را به سوي قايق هاي ما نشانه رفتند. بمب هاي ناخلف سرگردان با سرعت زياد به سوي قايق مي آمدند. من و اسدا… كف قايق دراز كشيديم. ملتهب بودم. سرم گيج مي رفت. لحظه اي چشم هايم را بستم. در تصورم بمب ها درست وسط قايق فرود آمد. صداي انفجاربه گوش مي رسيد. به دليل سرعت زياد و تحرك قايق، بمب در فاصله20متري فرود آمد. صداي انفجار مهيب و تلاطم امواج، قايق را به اين سو و آن سو بازي مي داد. نگاهي به بالاي سرم انداختم در حال دور زدن مجدد بود با خودم گفتم: نخير، اينها امروز دست بردار نيستند.
انگار ستون افكارم از توان افتاده بود. هيچ راهي به نظرم نمي رسيد. ديگر از خستگي، قدرت صحبت كردن و فكر كردن را نداشتم. خسته و درمانده و شايد تا بدان لحظه، خود را چنين ناتوان و عاجز نيافته بودم.
فقط زمزمه مي كردم و باتمام درد خويش و چشم هاي پر التماس، امن يجيب المضطر اذا دعا و يكشف السوء مي خواندم. دوستانم نيز به قطب عالم امكان مهدي موعود متوسل شده بودند. هزار لايه ي پر عطش و سه قلب مشاق به سمت و سوي او صعود پيدا كردند. آنگاه متوجه شدم كه هواپيما ها روش حركت شان را تغيير دادند هواپيماي بالاي سرما در ارتفاع زياد و ديگري پشت سرما روي سطح دريا با فاصله اي حدود 5 متر از سطح آب به سرعت به ما نزديك مي شد چنان نزديك كه خلبانش را به راحتي مي شد ديد. سرم را بالا گرفتم به آسمان خيره شدم. دلم مي خواست هواپيما را نبينم و از آبي آسمان، از پرندگان و از بوي دريا و شرجي لذت ببرم. دلم مي خواست يك لحظه هم كه شده به كودكي ام فكر كنم. به همبازي تيله بازي ام، به شور دلباختگي در ايام جواني ام، به زندگي كه آن طرف خطوط گذشته، فسيل شده بود. و به آينده اي كه ممكن بود كوتاهتر از چند دقيقه باشد.
شاید در این لحظه فقط تنها کلمه ای که می توانستیم بر زبان بیاوریم یا صاحب الزمان ادرکنی بود. از اسحاق و اسدا… خواستم كه بامن همزبان شوند تا اشهدمان را بخوانيم تا لب به سخن بگشاييم. و فريضه مان را به جا آوريم، به همديگر نگاه كرديم امام اين نگاه طولي نكشيد. چون در يك لحظه كاليبر هواپيما به سوي ما نشانه رفت و صداي انفجار مهيبي شنيده شد. من ديگر هيچ چيز نفهميدم وقتي به هوش آمدم. آرام چشم هايم را باز كردم.سرم به شدت گيج مي رفت و چشم هايم تار مي ديدند. احساس مي كردم كه در حال چرخ خوردنم. اما سريع متوجه شدم كه اين قايق است كه با سرعت به دور خودش مي گردد. سرم را بالا گرفتم و نگاهي به درون قايق انداختم. چشم هاي هراسان و جستجو گرم به دنبال كسي مي گشتند. آرام صدا زدم. اسحاق… ناله اي آرامي در گوشم زنگ خورد او را يافتم، به شدت مجروح شده بود. آن قدر تير و تركش خورده بود كه لباس هايش پاره پاره و شده بودند. جاي سالم در بدن نداشت در نگاه اول فكر كردم شهيدشده است، اما ناله هايش مرا مطمئن ساخت كه هنوز زنده است ونفس مي كشد.
دیگر چیزی از صفحه ذهنمان نمی گذشت جز جرقه های پی درپی امواج …قايق هم چنان به دور خودش مي چرخيد، متوجه شدم كه يكي از موتورهاي آن به دليل اصابت تركش از كار افتاده است و علت چرخش محوري اش، از كار افتادن يك موتور است. با خودم فكر كردم اگر بتوانم سكان قايق را محكم نگه دارم تا حدودي مي توانم قايق را مهار كنم. و با سرعت كم مي شود آن را پيش ببرم تا به کوه حلوا برسيم. اما نمي دانستم ابوموسي كدام سمت است به كدام سو بايد حركت كنم. سرم را به سختي بلند كردم. ازدور افق مه آلود دريا، سياهي ديدم، با خود گفتم: اين حتماً ارتفاع كوه حلوا در جزيره است. سريع تر دست به كار شدم اما باز مشكلي ديگر، كف قايق از اصابت تير و تركش سوراخ شده بود و آب دريا به داخل قايق نفوذ كرده بود، آبي از خون عزيزانم گلگون شده بود. حركت قايق باعث مي شد آب كمتري به داخل قايق نفوذ كند.
همه جا در سکوت ولی صدای ناله ای هنوز به گوش می رسید بله این صدای ناله ي اسحاق بود که به گوش مي رسيد و من شرمنده تر از بيش اشك مي ريختم چشم هايم به دنبال اسدا… مي گشتند. تمام قايق را از نظر گلوله و تركش به خون نشسته بود، در گوشه قايق افتاده بود و تكان مي خورد تقلا كردم از جايم برخيزم ولي محكم بر كف قايق افتادم. مي خواستم از خشم داد بكشم و از ناتواني خودم زجه بزنم. پاهايم را نگاه كردم. خداي من! پاي چپم خرد شده بود وتنها به يك تكه باريكي از پوست آويزان بودو همين طور از بدنم خون مي رفت. سريع باطنايي كه در دستم بود بالاي خون ريزي را بستم. در اين حال متوجه شدم پاي ديگرم نيز از دست نامردان سالم نمانده است. تنها با زحمت زياد توانستم خود را به سكان قايق برسانم. سر قايق را به سمت ارتفاعات حلوا چرخاندم و آن را محكم در دست گرفتم. بارقه اي از اميد دوباره در جانم دميد. خداي را سپاس كه سخاوتش، اميد بخش قلب هاي سختي چشيده است. دلم، خوش، گواه مي داد. با خودم گفتم اگر چه سرعت مان خيلي كم است، اما عاقبت به جزيره خواهيم رسيد.
بگو.. از آنچه می خواهی بگو… می دانی در این لحظات رب العالمین منتظر قدوم توست .. برخیز که وقت تنگ است ولحظه دیدار به سر آید.
نگاهي به اسحاق انداختم. به چشمش خيره شدم. نگاهش مي خواست چيزي بگويد. آرام گفتم بگو دوست من، هر چه خواهي بگو، اصلاً آفريده شده ام به حرف هاي تو گوش بسپارم برادرم! بگو، از جان خسته ات تا از اين غم وار ها نمت، چيزي نگفت: فقط با سختي فراوان ساعت مچي اش را از دست باز كرد. با لحن آرام اما درمندي گفت: اين را به خانواده ام بده و بگو اسحق رفت. حلالش كنيد، شايد مي خواست كه من به خانواده اش گوشزد كنم كه تا آخرين نفس به يادشان بوده است.
دستانم ديگر قدرت نداشتند طنابي را كه به پايم بسته بودم از داخل فرمان قايق عبور دادم و بعد آن را پائين كشيدم و به دندان گرفتم. اكنون قايق را با قدرت هدايت مي كردم. دست هاي خسته ام آزرده شده بودند. زير چشمي به عقب قايق نگاهي انداختم. آب آغشته به خون، تقريباً نيمي از قايق و بدن اسدا… را فرا گرفته بود. اسد ا… را صدا زدم. با تمام توان به سوي خويش مي خواندمش، اما او در آب و خون فرورفته بود و براي خدايش دست تكان مي داد. او يارانش حماسه ي يك روزه اش را با ديدار خدا به سو ی نشست و به كامش رسيد.
دیگر جای ماندن نیست ولحظه دیدار فرا رسیده . برخیز وجان خسته ات را با آب کوثر بشوی که مقربین در انتظار تواند.
در همين حال اسدا… را صدا كردم، اما تمام استخوان هايش خرد شده بودند در همان حال صداي موتور قايق، خاموش شد من نگاهي به اسدا… انداختم. همان زمان صداي او نيز در گلو فروماند. زبان به دهان گرفته بود و نزد خداوند گارش صوت داوود، تلاوت مي كرد. حال، من مانده بودم و دو پاي مجروح و قايقي شكسته و تني خسته.. حال عجيبي داشتم. با از كار افتادن موتور قايق، آب با سرعت زيادتري به داخل قايق نفوذ مي كرد. ديگر اميدي نبود. قايق هرلحظه بالاترمي آمد، تصميم گرفتم خود را به جلوي قايق برسانم. ديگر آب تمام بدن برادران شهيدم را فرا گرفته بود و پيكر غرق در خونشان به سوي آب هاي گلفام قايق شناور بود. اين صحنه مرا مي شكست. درد، كمرم را خم كرده بود. وقتي به سر قايق رسيدم، ناگهان قايق واژگون شد و هر سه به داخل آب افتاديم. از دوستان شهيدم غافل شدم. قايق واژگون و بر سرم افتاد.
من در زير قايق گير افتاده بودم. نشستم… بريده بود. بي اختيار آب هاي شور دريا را مي خوردم به هزار سختي خود را از زير قايق بيرون كشيدم و به روي آب آمدم. تمام قايق به زير آب فرو رفت و فقط قسمت كوچكي از آب، بيرون ماند كه رشته طناب بلندي به آن بسته شده بود باز هم جاي شكرش باقي بود. قايق روي سطح آب قرار گرفته بود. سر قايق را گرفتم و طناب را محكم به كمرم بستم. مقدار زيادي آب شور خورده بودم. بدنم خسته و خون زيادي از من رفته بود. درد شديد پاهايم، امانم را بريده بود و مقاومت بيشتر برايم امكان نداشت، هر لحظه منتظر نيروهاي آمريكايي بودم تا مرا به بند اسارت بكشند. بيشتر از يك ساعت گذشت و من هم چنان خود را به قايق واژگون آويزان كرده بودم.
دريا متلاطم بود و گاه ارتفاع موج، به 10 متر مي رسيد. هر بار كه موج به سرم مي خورد بي اختيار مقدار زيادي آب مي بلعيدم. سوزش عجيبي در لب ها، چشم ها و گلو، احساس مي كردم. گاه از فرط ناتواني دستم از قايق جدا مي شد، ولي باز با همان طنابي كه به كمر بسته بودم به قايق مي رسيدم در اين افت و خيز ها ناگهان صدايي به گوشم رسيد، خداي من! آيا باز هم هواپيما ها و هلي كوپتر ها به سراغم آمده اند.
شايد هم قايق هاي دشمن باشند. وقتي صدا نزديك تر شد متوجه شدم،صداي قايقي است. يكي از قايق هاي عاشورا بود. سلاح موشك انداز آن را به خوبي مي توانستم ببينم. قايق نزديك و نزديك تر شد. حدود 50 متر بيشتر با من فاصله نداشت كه موتور آن دچار مشكل فني شد و قايق از حركت ايستاده، قايق بي يار و با يك موتور خاموش، و من كه بين مرگ و زندگي دست و پا مي زدم، طناب را از دور كمرم گشودم. با آن خستگي و ناتواني، شنا كردن كاري غير ممكن به نظر مي رسيد. اما با هزار اميد به سمت مقصود شنا كردم. با تمام قدرت آب ها را با دست هايم كنار مي زدم امواج را مي شكافتم و پيش مي رفتم، 20 متر از مسافت را پيمودم.
ديگر همه چيز داشت تمام مي شد. حتي حال و حوصله ي نفس كشيدن را از كف داده بودم من با زندگي و مرگ تنها 30 متر فاصله داشتم. هر چند در آن لحظات پاياني دعاها و توسل هاي زيادي از ذهنم مي گذشت، ولي احساس مي كردم براي صدا كردن و به خدمت در آوردن واژگان انرژي ام، كفايت نمي كند. آخرين حركت دست ها و پاهاي مجروحم را به ياري طلبيدم. براي آخرين بار، چشم هايم را گشودم خداي من! قايق به من خيلي نزديك شده بود. نمي دانم جريان آب آن را به سمت من آورده بود يا من به ناگاه خود را به آن رساند بودم؟! يا لطف الهي ديگر بار مرا در لواي عنايت خويش پذيرفته بود. چندي بعد سرو صداي بچه هاي رزمنده در داخل قايق به تمام افكار ها خاتمه داد و مدتي بعد با طناب، خود را به داخل قايق كشيدم. لحظه اي فكر كردم. دلم گرفت اسدا… و اسحق عزيزم را از دست داده بودم. چشم هايم در گسترده افق به پرواز در آمدند و خاطرات با هم بودنمان را به مرور نشستم. روز ها و شب هاي روزگار، جاي پاي يكديگر را سايه مي زنند وبا نيزه هاي تقويم عمر، روي همه چيز رنگ كهنگي را نقاشي مي كند. روي همه چيز به جز خاطره هاي عاشقانه ي آنان كه سبز زندگي كردند و سرخ مردند و من تا هميشه دسته دسته، رنگ هاي شفق و آواز هاي مرغكان دريايي را از فاصله ي عظيم دو دنيا برايتان مي فرستم. روحشان شاد.