دوبال پرواز براساس خاطراتي از مادر سردار شهيد عبدالمجيد قنبري
دوبال پرواز
براساس خاطراتي از مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
آسمون اول
چشماش خيره به آسمون بود مژه هاش يه لحظه هم تكون نمي خورد؛ گفته اند هفت آسمون داريم، با خودش گفت: تو آسمون اول يه سركي بكشم آيا خبري از اون هست… رفت و رفت و رفت از ستاره هايي كه زينت آسمون بودن پرسيد به دنبال كسي با اين نشاني مي گردم آيا خبري از اون داريد؟
گفتند: نشوني اش چيه… گفت: فقط يه نشوني وقتي مي خواست پر بكشه مثل علمدار كربلا دو دستش رو تقديم وبا دو بال پرواز كرد. آيا چنين كسي رو ديديد… گفتند اين نشوني كه جعفر طيار هم داشته.
يه نشوني ديگه بده اون كسي يه كه معبر گشاي پرستوهاي عاشقي ست كه در تاريخ18/4/65 پركشيد و به اوج رسيد.
يكي از زينت هاي آسمان اول ستاره اي بود كه خيلي مي درخشيد گفت: در چنين تاريخي يك پرستو رو ديدم كه با دو بال پرواز مي كرد به نام عبدالمجيد قنبري.
آسمون دوم
يكي از شهاب اي آسمون اينقدرتند مي رفت كه به او نمي رسيدم بهش گفتم صبر كن تا بهت برسم.
– گفت: دريچه رو باز كن خودت مي بيني دريچه رو كه باز كردم دو تا پرستو با هم گپ مي زدند بهشون گفتم اينجا كه آسمونه شما كجا و اينجا كجا… گفتند ما ها هر روز به دنبال كسايي هستيم تا از اونا واسه شون قصه بگيم… يكي بود يكي نبود هر روز صداي ناله اي مي شنيديم كه با جان و دلش شكر خدا و الحمدلله مي گفت: پچ پچ كرديم اين چه سري است كه هم ناله مي زنه و هم همان لحظه لبخند و شكر خدا رو مي گه پر كشيديم و روي بوم اون خونه نشستيم يه خانمي رو ديديم بهش گفتيم: هر چه مي خواي بگو هر چه تو دلته بگو. اون با زبون «حال» همين جور نگامون كرد و گفت: دلم مي خواد تو يه بيابوني برم وبه يادش داد بزنم هنوز غمش از دلم پاك نشده.
آسمون سوم
پرستو ها شروع به پر كشيدن به اين طرف و آن طرف كردن. بهشون گفت: چرا شادي مي كنيد؟ گفتند آخه امروز صداي ناله تو را تو آسمون اول شنيديم، و به ما اذن دادن كه بيايم و از اون كسي كه اين قدر به شما صفا داده سوال كنيم، مادر گفت: (صفاي دل من) رهبر و استاد و معلم بود او يك روحاني بود يك طلبه بسيجي؛ اون هميشه به فكر فقرا بود و به طرف مال نمي رفت 14 سال است كه از پر كشيدن اون مي گذره ولي هميشه صداي صوت قرآنش تو خونه هر شب مي شنوم.
دو پرستو زار زار گريه مي كردند و اشك شون مثل رود خونه روي ايوان خونه جمع شده بود. مادر گفت: اون صفاي دلم به دنبال درس نرفت. هميشه مي گفت: پس اين جنگ چه مي شه؟
رهبرمون امام خميني رحمه ا… عليه دست به طرف ما دراز مي كنه، و مي گه به بازوي بسيجيان بوسه مي زنم. درس و مشق براي بعد … اگه خدا عمري داد…
آسمون چهارم
دو پرستو به آسمون پر كشيدند يه جمعيتي رو ديدن كه دارن با خون درختا رو آبياري مي كنن
- آره… اون قاصدك زميني متعلق به آسمونا بود اون كسي يه كه به جبهه رفت براي آبياري درخت اسلام. او كسي يه كه مي گفت من هدفم راه خدا و قرب الي ا… ست پرستوها خيره به اون جمعيت كه با خون اون شهيد دارن درخت اسلام رو آبياري مي كنن.
آسمون پنجم
لحظه اي درب رو باز كرد، صدايي رو شنيد دوباره صدا قطع شد. به دنبال صدا گشت. از دور شعاع نوري رو ديد. ستاره ها دورو بر يه جووني رو احاطه كرده بودن. رفت جلوتر… ترس تمام بدنش رو احاطه كرده بود…. ولي به خودش جرأت داد. يه جوان خوش صدا براي جمعيت زيادي داره صحبت مي كنه. صحبتاش خيلي جذاب بود او مي گفت: اگه امام حكم جهاد صادر كنه پيرمرد و پيرزن هم بايد جبهه بيان، هر بچه اي هر پيري يك سطل آب بريزه صدام رو آب مي بره، نبايد ما در خونه بشينيم .
آسمون ششم
هر چه دنبالش گشتم پيدا نكردم، تا اين كه سراغشو از اون دو تا پرستو تو آسمان اول پرسيدم. گفت: اون چيزي كه دنبالش هستي اينجاست. يه چيزي پاهام رو نوازش مي داد نگاه كردم خاك بود دستم را روي همان قسمت گذاشتم و يك مشت از اون برداشتم يك آئينه اي رو پيدا كردم. خاكا رو كنار زدم حرم حضرت معصومه(س) رو ديدم . نيمه شب بود وداره زار زار گريه مي كنه و زمزمه مي كنه به طوري كه اشكام در اومد يه چيزي رو تقاضا مي كرد درست نمي فهميدم… شهادتش رو از خدا مي خواست.
آسمون هفتم
صحنه ديگه اي رو تو آينه ديدم… مدرسه امام صادق عليه السلام حوزه علميه قم… خيلي با طلبه ها ي اون جا گرم گرفته بود… خوب كه دقت كردم همه مي خواستند باهاش دوست بشن… چنان محو اون شده بودم يه دفعه يكي از دوستاش رو ديدم كه مي گفت: خيلي تو مدرسه علميه، فعال و علاقه مند به كاراي تبليغاتي فرهنگي و اجتماعي بود… يه صحنه اي رو ديدم كه داره با يه عده از طلبه ها يه مسيري رو مي رن، 5 الي 6 كيلومتر طول كشيد تا اين كه به يه مسجدي رسيدن نوشته بود مسجد جمكران.. داخل شدن نماز شب خوندن و بعد دعاي ندبه و بعد هم يه صبحاني دنجو و كاراي ورزشي انجام دادن و يه انرژي مضاعف براي درس و تبليغ اسلام… همين جور كه محو اون صحنه ها بودم يكي از صحنه ها خيلي دلخراش بود… يك زميني رو ديدم كه آسفالتيه ولي آسفالتا داشتند حركت مي كردند و از اون دور دورا يه شخصي رو ديدم كه داره مكاني رو باز مي كنه و آروم آروم همه بعد از باز شدن اون مسير دارن حركت مي كنند يه دفعه صحنه اي رو ديدم كه دلم لرزيد… و اون لحظه اي كه قاصدك همه جا رو با نورش روشن كرد. اون پر مي كشيد ولي اين بار با دو بال چون دوست داشت كه مانند ابوالفضل عباس شهيد بشه، به آرزوش رسيد.