101 برگ از بهشت
از بهشت
1-او راهنما بود
دير زماني است كه گفته اند بهشت زير پاي مادران است. مادري كه دامان خود را براي پذيراي او ارث را از «زمين» برده است زماني كه سياهي جهل دامن خود را بر آسمان گستراند .يكي از سلاله خوبان متولد شد. آنچه مي سرايم از زبان اين مادر است كه فرزندش را به عنوان يك راهنما، يك معلم و در يك كلمه يك رهبر پروراند مادري كه در وصف فرزندش مي سرايد: يك طلبه،يك بسيجي كه هميشه به فكر امامش بود. و از زبان گوياي اوست كه مي گفت: دلم را در يك بياباني مي يابم كه به ياد اين عزيز (عبدالمجيد) مي خواهد داد بزند، و هنوز غمش از دلم پاك نمي شود ولي هرلحظه الحمدلله و شكر خدا مي كند كه در صف دفاع مقدس و خانواده دلباختگان حسيني (شهدا) است. اوست كه با لبان خندان سخن از فرزندي مي گويد كه فقر فقرا، را بسان مولي علي عليه السلام درك كرده بود. و هميشه به فكر آنان بود. و هميشه مصداق اين آيه از كلام خداست. «و المال و البنون زينه الحيوه الدينا و الباقيات و الصالحات خير عند ربك ثواباً و خير املا»ً سوره كهف، آيه 46.
برگرفته از روايت مادر شهيد
2- صداي صوت قرآنَ را مي شنوم
در يچه اي به سوي آسمان باز مي شد و آن زماني كه شب فرا مي رسد صداي صوتي كه هر شب بدون آن، خواب بر چشمانم چيره نمي شود چهارده سال مي گذرد ولي هر شب صداي صوت قرآنش كه مي شنيدم قطعه هاي وجودم در تمام سرزمين به دنبال آن كلام روح پخش آرامش مي يابد مادري كه هر روز منتظر است شب فرا رسيد و آهنگ دلنواز قرآن را با گوش باطني و بالاتر از آن گوش ظاهري نشود. مادري كه مي گفت: چهارده سال از شهادت سرخ لاله ام مي گذرد ولي صداي صوت قرآنش در خانه پيچيده «عبدالمجيد » شهد شيريني بود به فكر فقرا به فكر مسلمين و به فكر اسلام بود او مادري است كه با افتخار به شهيدش مي گويد: عبدالمجيد عاشق دين واسلام وامام بود و به مكتب امام صادق عليه السلام حوزه علميه براي تحصيل رفت بود و زماني كه نداي امام راحل را شنيد لبيك گويان گفت “اگر همه به دنبال درس بروند سرانجام اين جنگ چه مي شود رهبر ماست كه در وانفساي روزگار دستان پر مهرش را به سمت وسوي ما دراز مي كند و ازلسان رهبري انقلاب مي گويد: به بازوي بسيجيان بوسه مي زنم، درس و مشق براي بعد اگر خدا عمري داد همه چيز درست مي شود عمر انسان دست خداست نه دست جبهه". برگرفته از روايت مادر شهيد
3-درس هم خوانده مي شود
نگاه مادري بر كتاب شهيدش عميق تر مي شود او با زبان حال مي گويد:
و بعضي در تنگناي مصائب، زبان به شكوه باز مي گويند ولي آن شهد شيرين روزگار مي گفت: درس هم خوانده مي شود. همه چيز درست مي شود عمر انسان دست خداست نه دست جبهه.
اوست كه با زبان حال، لبخند را در كوي و برزن بر لبان هميشه خندانش موج موج مي غلتاند و مي گويد: عبدالمجيد با زبان قال اين جمله را به جهانيان اعلام مي دارد: عمليات بدر رفتم، مگر بر نگشتم فاو رفتم و برگشتم، در دشتي به وسعت معرفت ابوالفضل عباس رفتم (دشت عباس) 3 ماه نبرد (پي در پي، خيلي از دوستانم شهيد شدند ولي من برگشتم. قافله مرگ هر جا رحل اقامت كند به سراغمان مي آيد در قم، بندرعباس هر جا باشيم. برگرفته از روايت مادر شهيد
4- با خون خود اسلام را…
اسلام درختي است كه بايد آبياري شود به جبهه مي روم براي آبياري دين مبين اسلام و خون من مانند آبي است كه اسلام را آبياري مي كند. هدف من راه خدا و قرب الي ا… ر قدم بر داشتن در همين راه است.
شهيد عبدالمجيد قنبري
5- هيچ غم به خود راه نده
اي فرزانه آفرينش كلام حق را از زبان مادري كه از لسان شهيدش مي سرايد: مادرم! براي حفظ قرآن و اسلام و دين مي روم هيچ غم به خود راه نده، كوه آفرينش،غم نامه اي را مي گويد كه مي داند آخر اين راه شهادت در راه حق است و اوست (مادر) كه مي گويد: حرف هاي فرزندم را مي شنيدم و به او مي گفتم: در جبهه چه ديده اي؟ عبدالمجيد مي گفت: رزمندگان، بسيجيان، سپاهيان، طلبه ها، همه زير آتش، توپ و تانك دشمن اند، بايد كمك كرد اگر نجات پيدا نكنيم مانند فلسطين اشغالي مي شويم. برگرفته از روايت مادر شهيد
قطره قطره جمع مي شود
6-انتظار سبزه اي ست كه هر از چند ماهي منتظر به ثمر نشستن آن است كه بيايد و از مرحله مرحله رشدش به او بگويد.. آري منتظر عبدخدا كه از جبهه بيايد و از جنگ بگويد.. او مي گفت “اگر امام حكم جهاد صادر كند از پيرمرد هاو پير زن ها هم بايد بيايند قطره قطره جمع مي شوند و دشمنان اسلام را مانند سيلي غرق مي كنند". مانند آن زماني كه قوم فرعون با سپاهيانش به مبارزه با موسي زمان بر خواستند، موسي كليم ا… از رود نيل عبور كردند و آن عصاي موسي بود كه به اذن خداوندي بر رود نيل، آبش خشك شد ولي فرعونيان كه خواستند از رود عبور كنند موجي از درياي سهمگين بسان ديواري باريك آنان را احاطه كردند و نابود گشتند.
برگرفته از روايت مادر شهيد
بايد كاري كرد
7-"آيا جاي درنگ است ما جوانان در خانه بنشينيم تا ايران آزاد شود، بايد كاري كرد، او مي گفت: امام خميني رحمه ا… به اميد ما جوانان آمده است،ما بايد برويم جبهه". شهيد عبدالمجيد قنبري
برش مي گردونم
8-وقتي مي اومد كفش راسر پا انداخته و يك بلوز، يك شلوار؛ و اين راهم مي گفت: برش مي گردونم ديگه لباس از تداركات نگيرم. برگرفته از روايت مادر شهيد
شب آخر مي موند
9-فقط شب آخر پيشم مي موند، او كه جا و مكان نمي شناخت هم جا خونه اش بود، مسجد، خانواده شهدا، بسيج، خونه خانواده هاي شهداي شميل و فين؛ فقط 12 روزمرخصي داشت و اون شب آخري پيشم مي موند.
برگرفته از روايت مادر شهيد
با جسم خاكي مي اومد
10- صحبت قاصدك هايي است كه وقتي براي مرخصي مي اومدند، روحشون اونجا بود، و با جسم خاكي مي اومدند، عبدالمجيد خطيب توانايي بود در مسجد ابوالفضل، مسجد صاحب الزمان، كوچه فرهنگ محله برق، صحبتي از عاشقانه ترين رقص پرستوها و دين و اسلام مي كرد براش ميكروفن مي گذاشتند ولي او مي خواست ارث را از بي بي خانم فاطمه الزهراء ببره،گمنام در مدينه زمان. مادر آهي مي كشد و مي گويد: شهدا جايشان خوب است، اميدوارم جاي ما هم در كنار شهدا باشد. انشاء ا… انقلاب ما به انقلاب حضرت مهدي عليه السلام متصل شود. برگرفته از روايت مادر شهيد
هر دوتارو كتك كاري كردن
11-دوران ابتدايي و راهنمايي در بهبهان بوديم، كلاس سوم دبستان بود، يه روزي كه به نماز جمعه رفته بود، گفت: همان طرف به خانه آقا اميري مي روم. ماموران ساواك كه به خانه آقاي اميري درجه دار و علاقه مند به امام و رهبري ريختند، هر دو تا شونو كتك كاري كردند آلان هم جانباز شده و هست. رواي مادر شهيد
ولي بازم مي رفت
12-چند ضربه با توم خيابان شاه حسيني خورد ولي بازم مي رفت و مشروب فروشي ها رو آتش مي زد و راهپيمايي مي كردند. رواي مادر شهيد
همه ثواب ها او ببرد
13-هنوز انقلاب به پيروزي نرسيده بود، در دبستان حافظ بندرعباس، معلما شون بچه ها رو جمع كردند كه نمازياد شون بدن، آقاي رسولي (مدير) صدا زد چه كسي نماز بلده، كسي دستشو بالا نكرد. عبدالمجيد گفت: من بلدم، گفتند: از چه كسي ياد نگرفتي، گفت: از مادرم و خلاصه پيش نماز بود تا اين كه يه روزي بچه ها حمله كردند و سر او را شكستند تعجب كردم شايد خدا مي خواست همه ثواب ها او ببرد، چقدر تحمل داشت كه اين قدر كتك بخورد، او برا ي انقلاب هميشه زحمت مي كشيد حتي تو خانواده خودش قبول نداشت بر خلاف اسلام حركت كنند. راوي مادر شهيد
مو به مو
14-جلوي موتور پدرش را گرفتند، گفتند: بگو مرگ بر شاه. او گفت: من ژاندارمرم و زندانم مي كنند، گفتند: تا نگويي از رفتن خبري نيست خلاصه پدرش گفت: مرگ بر شاه. وقتي خواست برود گفت: مي دانم چه كسي همراه شماست كه جلوي من را گرفته است. او موبه مو به طرف انقلاب و اسلام مي رفت. رواي مادر شهيد
اين راه را بايد رفت
15-نمي فهميديم چي هوشي در سرش بود، كه اين همه عاشق اين انقلاب بود، عشق به اسلام، قرآن و امام؛ هميشه مي گفت: راه اسلام و امام را بايد رفت اين حرف هايي كه امام مي زند سخن خدا، قرآن، امام زمان عليه السلام است. حرف من و شما نيست. راوي مادر شهيد
16- مو به مو گشت
عمليات بدر يكي از رفقاش گم شد براي مرخصي به خانه آمد.وقتي فهميد دوباره برگشت ودر جزيره مجنون، هور الهويزه خلاصه مو به مو در آب هاگشت وقتي كه برگشت خيلي مريض شد. راوي مادر شهيد
17- خودش چيزي نگفت
وقتي كه از فاودستش سوخته بود نمي دونم به چه شكلي، خودش هم چيزي نگفت. لباس سفيدي يكي از دوستانش علي اسفندي به او داده بود چون پيراهن خودش از بس داور ريخته بود قابل استفاده نبود وقتي به شهر آمد دستش مجروح بود. راوي مادر شهيد
18- نه مجروح نه اسير
بهش گفتم مجروح مي شي، فلج مي شوي، گفت: نه مجروح مي شوم و نه اسير، خودم خواب ديديم كه مولايم و آقايم به من گفته نه مجروح و نه اسير مي شوم. راوي مادر شهيد
19- وقتي شهيد بشوم…
مي گفت: مثل حضرت ابوالفضل عباس شهيد مي شوم همان طوري كه جعفر طيار به شهادت رسيد و خداوند دوبال برايش فرستاد ابوالفضل عباس وقتي به شهادت رسيد خداوند مانند جعفر طيار دو بال برايش فرستاد.
راوي مادر شهيد
20- واقعا ابوالفضلي پرواز كرد
من نمي خواهم با يك تير شهيد بشوم و يا در راه تصادف كنم بلكه مثل ابوالفضل عباس عليه السلام به شهادت مي رسم همان طور كه خودش خواسته بود، واقعاً ابوالفضلي پرواز كرد با رمز ابوالفضل در عمليات مهران، بدنش چند تكه شده بود. راوي مادر شهيد
21- به آرزوي خودت رسيدي
هميشه مي گفت: من بايك تير شهيد نمي شم آقام گفته من مجروح و اسير نمي شم. من مثل آقا ابوالفضل با رمز ابوالفضل در عمليات مهران، با بدن تكه تكه به شهادت مي رسم من تا توان داشتم گفتم الهي شكر به آرزوي خودت رسيدي در اين دفاع مقدس ما را هم به فيض رساندي. راوي مادر شهيد
22- ديگه طاقت نداشتم
خدا رو شكرت واقعاً ابوالفضلي همان طوري كه خودش مي گفت: شهيد شد وقتي بدنش را زير و بالا مي كردم، دو دست كه هيچي، يك دستش پودر شده و ديگري قطع شده بود، پاهاش قطع شده. ديگه طاقت نداشتم.
راوي مادر شهيد
23- دوپله از عيسي مسيح…
تا چهل روز بعد از شهادت شهيد خيلي ناراحت بودم يك شب قبل از چهلم خواب ديدم كه صدايم زدند، آقايي در حياط آمده بود نه كوتاه قد و نه بلندقد متوسط، چهار شانه و پيراهن سفيد ش تا روي كفش هايش و دستمال سبزروي آن انداخته بود. با صداي بلند سلام كردم و گفتم: آقا اومدي گفت: بله اومدم، گفتم اون كه سرباز شما و شاگرد شما بود شهيد شده، گفت: حالا اومدم كه به تو بگويم. عبدالمجيد ساعتي كه شهيد شد به عرش خدا رفت، گفتم: مگر عيسي مسيح بود، به مادرش زهرا كه همين طور جوابم داد كه عبدالمجيد دو پله از عيسي مسيح بالاتر بود. بعد از اين خواب رنج و ناراحتي ام كمتر شد. راوي مادر شهيد
24- براي اهداف انقلاب اسلامي
عبدالمجيد در حوزه علميه بندرعباس و مدتي هم در حوزه علميه قم اشتغال به تحصيل داشت. او علاقه زيادي به جبهه داشت و جهت پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي به فرمان امام خميني رحمه ا… عليه به جبهه حق عليه باطل رفت. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
25- چند نوبت به جبهه…
او در چند نوبت به جبهه حق عليه باطل رفت و در گردان هاي مختلف عاشورا و الزهرا بودند و يك بار كه به جبهه رفتند در گردان هاي تبليغاتي بودند. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
26- پيش تاز…
طلبه روحاني و بسيجي بود كه با علاقه به انقلاب وامام به جبهه رفت. او مي گفت: همان طوري كه روحاني در جامعه و اجتماع پيش تاز است در جبهه هم پيش تازاست چه بسا كه ما درهر پست و هر قسمت كه در جبهه باشيم موثر هستيم. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
27- شركت فعال
عبدالمجيد در علميات هاي مختلفي از قبيل والفجر هشت و كربلاي پنج و چند عمليات ديگر شركت فعال داشتند. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
28- منطقه مهران
درآزاد سازي مهران تاريخ 18/4/1365 در عمليات كربلاي 5 منطقه علمياتي مهران به شهادت رسيدند.
راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
29- علاقه به مطالعه و…
علاقه زيادي به تحقيق و مطالعه داشتند و زماني كه در بندرعباس نمايشگاه كتاب برگزار مي شد با هم دو نفري سوار دوچرخه مي شديم و به محل برگزاري نمايشگاه كتاب مي رفتيم. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
30- اهل تحقيق و…
اهل تحقيق و مطالعه مخصوصاً كتابهاي علمي- تحقيقاتي فرهنگي و اجتماعي بودند.زماني كه در بندرعباس نمايشگاه كتاب برگزار مي شد چون علاقه زيادي به مطالعه و تحقيق داشتند با دوچرخه دو نفري به طرف نمايشگاه كتاب مي رفتيم. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
31- معبرگشا
منطقه عملياتي مهران، عمليات كربلاي 5 با رمز يا ابوالفضل در حال خنثي كردن مين بودند، پاي ايشان به تله انفجار مي گيرد و آن منطقه علمياتي كاملاً باز مي شود به قولي معبرگشا بودند. راوي برادر شهيد عبدالمجيد قنبري
32- فعال وخون گرم بود
در حوزه علميه امام صادق قم كه بود كارهاي فرهنگي انجام مي داد خيلي فعال و خون گرم بود منتظر نبود كه ديگران به او بگويند كارهاي فرهنگي كند. راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
33- دور تا دور مدرسه مزين…
دور تا دورمدرسه امام صادق (عليه السلام) حوزه علميه قم مزين به خطاطي و شعارهاي انقلابي آن شهيد است. كارهاي فرهنگي او هنوز هم به يادگار مانده است. راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
34- نماز شبش ترك نمي شد
نماز جماعت و نماز شبش ترك نمي شد، شب ها كه مي شد براي عبادت و راز و نياز و دعا به مسجد جمكران مي رفت يك حالت خاصي داشت. راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
35- از شخصيت هاي …
حاج آقا ايوبي مي گفت: خيلي ناراحت شدم وقتي شهيد قنبري و شهيد حيدري از مدرسه امام صادق (عليه السلام) قم به شهادت رسيدند. اگر براي استانشان مي ماندند از شخصيت هاي بالايي مي شدند.
راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
36- معنويت وفعاليت فرهنگي …
شهيد حيدري از بوشهر و شهيد قنبري از بندرعباس دو تا شهيدي بودند كه اگر مي ماندند شخصيت هاي بزرگي از نظر معنويت و هم از نظر همكاري در فعاليت هاي فرهنگي براي استانشان مي شدند.
راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
37- دوتا پتو
روحيه تلاش، معنويت، ودركارهاي فرهنگي واقعاً جلوداربود، موقعي كه طلبه هاي مدرسه را براي مجلس شهيد به خانه اشان برديم. مادر شهيد گفت: كجايند كه تهمت مي زنند روحانيت دنيا طلب و دنبال مال و منال هستند اين پسر من مالش همين است دو تا پتو. راوي محمود پاكنژاد هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري
38- جذابيتي كه در…
اوايل طلبگي يمان بود كه با هم آشنا شديم ازهمان برخورد اول جذابيتي كه داشت با هم دوست شديم براي ادامه تحصيل به قم رفتيم هم حجره بوديم او نه تنها با ما بلكه با هم طلاب ديگر هم دوست بودند.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
39- روحيه عالي
سر ظهر بود گفت نهار را برداريم و برويم به جاي ديگه بخوريم اين روحيه عالي در طلبه هاي ديگر خيلي اثر داشت. راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
40- روحيه فعال وجذابي داشت
روحيه فعال و جذابي داشت به طوري كه طلبه هاي ديگه هم به او پيشنهاد دوستي مي دادند مدير مدرسه به او خيلي علاقه مند بود. راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
41- خون گرم وبشاش بود
خيلي فعال و بشاش بود، كارهاي تبليغاتي مي كرد تو مراسم هاي مذهبي، نوحه و سينه زني به زبان محلي راه مي انداخت به طوري كه براي طلبه هايي كه ازشهرهاي ديگر بودند يك روحيه بود.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
42- به امام (ره)علاقه مند بود
علاقه مند به جبهه و امام بود همين كه تلويزيون باز مي كرديم و صحبت هاي امام رو مي شنيديم با استقبال گوش مي داد و روحيه مي گرفت.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
43- احترام به خانواده
خانواده اش خيلي به او علاقه مند بودند مخصوصاً مادرش، و ايشان هم به مادرش خيلي علاقه داشت به حدي كه آشپزي هم بلد بود. راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
44- ميگوي جالب
عروسي يكي از طلاب در شيراز بود ما آن جا رفتيم همان جا كه چند تايي از جوانان با عبدالمجيد دوست شدند، وقتي قم آمديم همان جوانان به قم آمدند وعبدالمجيد پذيرايي گرمي از آن ها كرد. يك حجره اي به نام آشپزخانه و يك حجره كه اتاق مهمان بود ميگو جالبي درست كرد و با دوستان هم شوخي مي كرد واين از روحيات شهيد بود.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
45- جمعه ها نصف شب…
جمعه ها نصب شب كه مي شد با طلبه هاي ديگر به مسجد جمكران مي رفت. 5 يا 6 كيلومتر فاصله داشت. بعد از نماز و دعاي ندبه، صبحانه ميل مي كرديم و بعد هم، به كارهاي ورزشي مي پرداختيم.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
46- مادرش اشك مي ريخت
وقتي كه جبهه بود به منزلشان رفتم پست چي نامه اي آورده بود و مادرش گفت: اين نامه را كه عبدالمجيد نوشته برايم بخوان. يك حالتي مي خواندم كه مادرش ناراحت نشود چون خيلي جوان بود مانند ديگر شهدا، و مرگ يك جوان براي خانواده اش خيلي سخت بود ولي متوجه شدم كه مادرش اشك مي ريزد بعد از چند روز خبر شهادت شهيد ش راآوردند.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
47- به يك درجه اي…
او واقعاً طلبه بسيار سر شار از استعداد و جذابيت و با اخلاق بود كه اگر آلان بودند شايد يك بار مسئوليت را به دوش مي گرفت و يك طلبه اي اميدوار كننده براي ما بود او واقعاً از لحاظ تزكيه ومبارزه با هواي نفس به يك درجه اي رسيده بود كه به فيض شهادت رسيد.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري پرسشگر: علي مريدي زاده ،
48- اين آخري را…
گروه تخريب چي بود و مين ها را خنثي مي كرد مي گفتند: وقتي ما بچه ها را مقر مي برديم. گفت: اين آخرين مين را خنثي مي كنم و مي آيم ولي مين منفجر شد و به شهادت رسيد.
راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
49- پرواز با دوبال
گروه تخريب چي بود و مين ها را خنثي مي كرد كه وقتي آخرين مين را خنثي كرد پايش به تله انفجار گرفت و به شهادت رسيد بدن شهيد در داخل ميدان مين پراكنده شد كه بعضي از قسمت هاي بدنش شعله ور بود و مي سوخت. راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري پرسشگر: علي مريدي زاده.
50- كربلايي ديگر
وقتي آخرين مين منفجر شد پايش به تله انفجار گرفت و به فيض شهادت نائل شد يك صحنه جان گداز و دل خراش بود. راوي حاج آقا روش هم هجره شهيد عبدالمجيد قنبري، پرسشگر: علي مريدي زاده
51-عشق به شهادت
وقتي كه جسد مطهر يكي از شهدا را به بندرعباس (سياهويكي از روستاهاي بندرعباس) آوردند عبدالمجيد پيكر مطهر شهيد را مرتب جمع كرد و آيه هايي نيز نوشته و روي آن گذاشته بود.
راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
52- بيشتر از قم اعزام مي شد
16 سال داشت كه به جهرم رفت براي آموزش علميات بستان، خيبر، جزيره مجنون از بندرعباس اعزام شد ولي بيشتر از قم اعزام مي شد. راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
53- تخريبچي
عمليات هاي مختلفي از قبيل كربلاي 5، والفجر هشت، گردان امام جعفر صادق عليه السلام، گردان 412 فاطمه الزهراء سلام ا… عليها، لشكر 41 ثارا…، گردان تخريب شركت فعال داشت. مسئوليتش در جبهه آرپيچي زن و تخريب چي بود. راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
54- … تا پيروزشويم
سرباز امام خميني بود مي گفت: امام رحمه ا… عليه چندين سال سخني كشيد و به نتيجه رسيد ما هم اين جنگ تحميلي را تحمل مي كنيم تا پيروز شويم.
راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
55- جنگ بر سر روحانيت است
بهش گفتيم از كجا اعزام شديد گفت ازقم با كاروان راهيان كربلا. در جواب ما كه پرسيديم چرا به جبهه آمديد، مي گفت: جنگي كه هست بر سر روحانيت است. راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
56- مسلسل تو باش مادرم
شبي كه مي رفت سنگر كمين كند مي گفت: امشب كه بي ياورم امشب مسلسل تو باش مادرم و به من مادري كن. راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
57- عكسش را بياوريد…
نحوه خبر دار شدن شهادت عبدالجميد رو از مادرش پرسيديم، گفت: زماني كه پيكر دو شهيد اسحق اسطحي و رضا خوشبخت را دفن كردند شب خواب ديدم كه سه نفر بزرگوار وارد منزل ما شدند يكي از آن ها امام (ره) بود و بقيه نوراني بودند. گفتم آقا اينها كه با شما هستند چه كساني هستند، فرمود: امام علي(ع)، امام حسن(ع) وامام حسين(ع). گفتم آقا دعا كنيد فرزندم سالم برگردد من فرزندم را به آقا ابوالفضل عليه السلام سپرده ام. گفتم پس چرا آقا ابوالفضل نيامده است، امام خميني رحمه ا… عليه فرمودند: اين بار آقا شرمنده شما است كه نيامده است، امام گفت: عكسش را بياوريد تا بزرگ كنيم. راوي عباس سرخاب(فوتباليست)
58- فرزندم را به آقا…
خواب ديدم امام خميني(ره) با چند نفر بزرگوار و نوراني وارد منزل ما شدند گفتم من فرزندم را به آقا ابوالفضل العباس سپردم، امام فرمود: ابوالفضل شرمنده بود و نيامده . عكس عبدالمجيد را بياوريد تا بزرگ كنم از خواب بيدار شدم و فوراً يك گوسفند نذر كردم. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
59- پشت خط
محمد كمالي از جبهه برگشت. مسجد رفتم و از او سراغ عبدالمجيد را گرفتم، گفت: پشت خطه فردا، پس فردا مي آيد. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
60- بسته بندي و…
ساعت 10 صبح بود كه غلام آبسينه آمد و به برادرش حسين گفت: بيا مسجد صاحب الزمان كارت دارم من هم به مسجد رفتم، در راه مسعود ترابي زاده و عبدا… انصاريان را ديدم از آنها پرسيدم عبدالمجيد كجاست؟ آن ها به خاطر اين كه من ناراحت نشوم چيزي نگفتند، فقط گفتند كه عبدالمجيد را آماده كرده اند بسته بندي و در حال اعزام به بندرعباس است. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
61- در حال اعزام …
سراغش رااز همرزماش گرفتم. گفتند بسته بندي كردند و در حال اعزام به بندرعباسه، نگفتند شهيد شده است. شب وروز منتظر مانديم كه جسدش را آوردند. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
62- به آسمان رفت
يه شب خواب ديدم آقا اومده منزل ما، به ايشان گفتم: امانت من كه نيامد چرا او برنگشته است. گفت: پس از شهادت به آسمان رفت. گفتم: مگر عيسي مسيح بود كه به آسمان رفت، گفت: او دو پله از عيسي مسيح هم بالاتر است. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
63- بيدار بودم…
كربلا كه رفتم خواب ديدم پيش قبر علي اكبر بود و دور زد و پيش مقام حبيب بن مظاهر رفت اين بيشتر در حالت بيداري بود تا خواب. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
64- با كاروان شما آمدم
مكه كه رفتم پس از طواف و اعمال كه انجام داديم، قسمتي كه درآنجا نماز مي خواندند يك لحظه خواب رفتم عبدالمجيد را ديدم كه در حال طواف است. به او گفتم كي آمدي، گفت: با كاروان شما آمده ام.
راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
65- چهار شاخه ريحان
يه شبي خواب ديدم عبدالمجيد از طرف مسجد صاحب الزمان(محله الشهداء بندرعباس) با دو نفر مي آمد در بين راه يك نفر از او جدا شد. وارد خانه شد چهار شاخه ريحان دستش بود به من داد. تمام اقوام و دوستان با خبر شدند و آمدند و انگار كه پنج نفر از علما هم آمدند. سوال كردم اين ها از كجا آمده اند گفتند از كربلا؛ راه كربلا باز شده. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
66- نيامده كه بماند
خيلي بامن صحبت كرد از جبهه از كربلا؛ لباس تميز پوشيده بود قد بلند و صورتش نوراني شده بود. بلند شد كه برود گفتم: كجا مي خواهي بروي گفت: منزل رضا خوشبخت چون بچه ها همه آن جا هستند صداي برادرش زدم اين كه دارد مي رود،گفت: اين مي رود و نمي شود جلوي او را گرفت و نيامده كه اين جا بماند.
راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
67- شفا يافتم
مريض بودم خواب ديدم كه يك عدد ليموي سبز به من داد كه الحمدا… شفا يافتم و بعد از آزمايشات گفتند كه خوب شده اي. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
68- او شفاعت مي كند
چندين بار براي هر مريضي كه از او حاجت خواستم شفا گرفتم عبدالمجيد براي ما الگو است و براي ما پيش خدا شفاعت مي كند. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
69- اين جا هسيتم
برادرش خواب ديده بود كه اومده منزل تمام لباس ها و عكس ها وكتاب هايش را ديد به اوگفته بود چرا نمي آيي اين جا گفت: من هميشه اينجا هستم و به مادر سر مي زنم. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
70- اسمش عبدالمجيد…
هنگامي كه به دنيا آمد دايي اش اسمش رو عبدالمجيد گذاشت يعني بنده خدا او يك قرآن به او هديه داد. راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
71- از جبهه حقوقي…
از جبهه حقوقي دريافت نمي كرد واگر به او مي دادند باز مي گرداند وقتي مي خواست به جبهه برگردد قرآن كوچك، مفاتيح، دفتر يادداشت مي خريد وبه جبهه مي برد يا مي فرستاد.
راوي مادرشهيد عبدالمجيد قنبري
72- حضور
با شروع جنگ تحميلي به همراه همكلاسي هايش در جبهه حضور پيدا كرد و در حمله هاي زيادي شركت كرد. راوي بنيامين محسن زاده دوست شهيد عبدالمجيد قنبري
73- فرهنگ ايثار
شجاعت و از خود گذشتگي كه داشت در رديف صف شكنان و تخريب قرار گرفت.
راوي بنيامين محسن زاده دوست شهيد عبدالمجيد قنبري
74- درخواست شهادت
بعد از مراجعه از جبهه و ديدار دوباره خانواده عازم قم شد دوستان از او مي گفتند چه بسيار مشاهده مي كرديم كه سفيدي هاي شب از خواب بر مي خواست و به مرقد مطهر حضرت معصومه(س) مي رفت و تا صبح گاه به دعا و نيايش مي پرداخت و شهادت خود را از درگاه ايزدي طلب مي كرد. راوي بنيامين محسن زاده دوست شهيد عبدالمجيد قنبري
75- استغاثه
سفيدي هاي شب از خواب بر مي خواست و به مرقد مطهر حضرت معصومه (س) مي رفت و تا صبح به دعا و نيايش مي پرداخت و شهادت خود را از درگاه ايزدي طلب مي كرد.
راوي بنيامين محسن زاده دوست شهيد عبدالمجيد قنبري
76- چهره درخشان
در هنگام عزيمت به صحنه نبرد حالت ديگري داشت با كليه اعضاي خانواده به گرمي خداحافظي مي كرد و وصيت خود را به مادر مي سپرد و با چهره اي درخشان به جبهه مي رفت.
راوي بنيامين محسن زاده دوست شهيد عبدالمجيد قنبري
77- مسير الهي
از همان كودكي به مكتب خانه مي رفت و به صوت قرآن بچه ها گوش مي داد. پايه ابتدايي را در دبستان حافظ بندرعباس و پايه هاي دوم و سوم و چهارم را به خاطر شغل پدرش در دبستان دهخدا شهر بهبهان سپري نمود.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
78- بهترين عيدي
كلاس چهارم ابتدايي كه بود روزي براي خريد عيد قربان به بازار بهبهان رفتيم، براي بچه ها هر كدام لباس عيدي خريديم ولي او گفت: من كتاب مي خواهم. كتاب برايش بهترين عيدي بود.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
79- انتخاب برتر
10 ساله كه بود براي خريد كتاب به كتاب فروشي مفيد بهبهان رفتيم، او كتاب ها و زندگي نامه حضرت زهراء سلام ا… عليها و رساله توضيح المسائل رو انتخاب كرد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
80- آغاز درخشش انقلابي
كلاس پنجم دبستان كه بود تظاهرات انقلابي در شهر بندرعباس آغاز شد. دوران راهنمايي در مدرسه 28 مرداد محله سيد كامل فعاليتهاي اجتماعي -سياسي – فرهنگي عليه رژيم طاغوت را آغاز كرد.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
81- پيوند با انقلاب اسلامي
آقاي ساياني مدير مدرسه 28 مرداد بندرعباس روزي مادرش را به مدرسه دعوت كرد و گفت: عبدالمجيد زماني كه صداي تظاهرات كنندگان را مي شنود از ديوار مدرسه بالا مي رود و به تظاهر كنندگان عليه شاه خائن مي پيوندد.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
82- نشر پيام انسان ساز
او در كنار شهيد معتضد كيوان به پخش اعلاميه هاي امام در محله الشهداء مي پرداخت و شب ها اعلاميه ها را داخل بالشت جا سازي مي كرد.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
83- روزي خور امام حسين(عليه السلام)
شبي كه اعلاميه ها را پخش مي كرد درب منزلشان يكي از اعلاميه ها افتاد، يكي از همسايه ها متوجه شد و به مادرش گفت: شما نان شا ه مي خوريد ولي اعلاميه امام خميني(ره) پخش مي كنيد مادرش گفت: ما نان امام حسين(عليه السلام) رامي خوريم. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
84- من مي خواهم مبلغ دين…
كلاس سوم دبيرستان بود كه علاقمند به تحصيل در حوزه علميه شد. عبدالمجيد مرتب در حوزه علميه شهر بندرعباس رفت و آمد داشت. روزي به من گفت: تصميم دارم به حوزه علميه بروم، به او گفتم: با اين هوش و استعدادي كه داري مي تواني به مراتب عالي دست پيدا كني،در جواب گفت: «من مي خواهم مبلغ دين اسلام باشم». راوي مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
85- ياور او باش
روزي فرمي به خانه آورد به من گفت: اينها را امضاء كن، از او پرسيدم اين چه فرمي است؟ گفت: فرم ثبت نام حوزه علميه. من هم در زمان امضاء گفتم: اي امام زمان (عليه السلام) فرزندم را به راه راست هدايت كن و در فراگيري علوم ديني ياور او باش. راوي مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
86- تيم فوتبال
عبدالمجيد فعاليت هاي فرهنگي خود را از مسجد صاحب الزمان محله الشهداء آغاز نمود، او عضو كتابخانه شهيد احمد مجرد مسجد بود. و در تيم فوتبال عضو بود و علاقه شديدي به فوتبال و ورزش داشت.
راوي مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
87- مرد چند بعدي
تابستان ها در كلاس هاي فرهنگي از قبيل آموزش قرآن، احكام و فعاليت هاي ورزشي و همچنين در جهاد سازندگي و اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان شركت فعال داشت. وبه قولي «مرد چند بعدي» بود.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
88 – توجه به صله ارحام
ارتباط خوبي با فاميل داشت، براي ديدن فاميل به روستاي فين مي رفت وچند روزي آنجا مي ماند. احترام خاصي براي آنها قائل بود و در مراسم هاي مختلف كه درمنزل آنها بر پا مي شد حضور مي يافت و به آن ها كمك مي كرد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
89- تحصيلات حوزوي
تحصيلات حوزه علميه را تا پايه هفت ادامه داد، چهار پايه در حوزه علميه بندرعباس و سه پايه ديگر را در شهر مقدس قم در مدرسه امام صادق(ع) به اتمام رساند او سه سال از عمر خود را در شهر قم سپري نمود.
خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
90- ثبت نام در دفتر شهادت
زماني كه تازه وارد حوزه علميه شده بود شانزده ساله بود. علاقه شديدي به جبهه پيدا كرد و با ثبت نام در بسيج جهت آموزش نظامي بهمن ماه سال 1362 به مدت 30 روزبه پادگان نظامي شهر جهرم اعزام شد ودر سال 1363 براي نخستين بار به جبهه اعزام شد. و دفعات بعد از شهر قم به جبهه اعزام مي شد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
91- استوارنامه پيروزي
استوارنامه پيروزي را درعمليات هاي خيبر، كربلاي يك، والفجر8وعمليات هاي ديگري با عشق به ولايت بنا نمود و در گردان هاي امام صادق(ع) 412فاطمه الزهراء، به عنوان آرپي جي زن و در واحد تخريب لشكر 41 ثارا… به عنوان تخريب چي فعاليت داشت. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
92- ديدارحق
عبدالمجيد پس از عمليات كربلاي يك در آزاد سازي شهر مهران به هنگام خنثي سازي ميدان مين، پايش در برخورد به تله انفجار، به لقاء ا… مي پيوندد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
93- به آرزويش رسيد
در طول جنگ در آن ميدان نبرد سه بار مجروح مي شود. ويك شب هم قبل از عروج مجروح مي شود ولي بعد از مداوا مجدداً به خط مقدم بر مي گردد. وبه آرزويش مي رسد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
94- برترين نعمت
نماز شبش هيچ وقت ترك نمي شد، از جبهه حقوقي دريافت نمي كرد، تسليم در برابر حق وتقرب به خدا بزرگ ترين نعمت برايش بود.موقعي كه به جبهه مي رفت از پول خودش قرآن ومفاتيح مي خريد و به همراه مي برد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
95- سجاده خاكي
خاك را سجاده جانش كرده بود وبا عطرآن خاك نشيني را همسفر عروج خود مي دانست. بسيار مهربان و متواضع بود، خاكي ودوست داشتني، خوش گفتار، متين، آرام، شوخ طبع و داراي ارتباط اجتماعي قوي بود، به همسايگان نيازمند كمك مي كرد، صله رحم را مرتب انجام مي داد. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
96- مصادف با ولادت حضرت ابوالفضل(ع)
ارديبهشت سال 1346 مصادف با جمعه چهارم شعبان ولادت با سعادت آقا ابوالفضل العباس عليه السلام ساعت 10 صبح در محله سيد زيارتان شهر بندرعباس به دنيا آمد. مادرش مي گويد: قبل از شير دادن به او وضو مي گرفتم. خاطرات شهيد عبدالمجيد قنبري
97- خواب آرامبخش
شب قبل از چهلم شهيد خواب دیدم که آقایی در حیاط خانه آمده و صدایم زدند، به طرف در حیاط دويدم، ( اللهم صل علی محمد و آل محمد) آقایی رو دیدم که نه بلند قد ونه کوتاه قد (متوسط) چهار شانه بود، پیراهن سفید عربی تا روی کفش هایش و دستمال سبزی روی سرش و عقال عربی هم روی دستمال سبزانداخته بود، من با صدای بلند سلام کردم… گفتم: آقا آمدی، گفت: بله، گفتم: آمدی چه کار کنی اون که سرباز شما بود و آن که شاگرد تو بود شهید شده است، حالا آمدی، گفت: سر وقت آمدم که به تو بگویم عبدالمجید ساعتی که شهید شد به عرش خدارفت. پس خواهش می کنم که تو این قدر قسم یاد نکنی، که هلاک می شوم، در جواب آقا گفتم مگر عبدالمجید عیسی مسیح بود، به مادرش زهرا(س)همین طور جوابم داد: عبدالمجید دو پله از عیسی مسیح بالاتر بود خدا می داند که این طفل من چه بود یک صلوات دیگر فرستادم آقا از نظرم غیب شد. به خوابم ایمام آوردم و تحمل کردم و گفتم: به علی اکبر امام حسین گریه کنید به یاد امام حسین گریه کنید که امام حسین علیه السلام در آن ساعت مادرش نبود که برایش گریه کند. راوي مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
98- با كاروان راهيان كربلا
امام رحمه ا… عليه چندين سال سختي كشيد و به نتيجه رسيد ما هم اين جنگ تحميلي را تحمل كنيم تا پيروز شويم. ازش پرسيدم از كجا به جبهه اعزام شده ايد. گفت: ازقم، با كاروان راهيان كربلا. به گويش بندري گفت: مِه چُوكِ بندرم. راوي عباس سرخاب فوتباليست، روايتي از شهيد عبدالمجيد قنبري
99- عكسش را بياوريد
خواب ديدم سه نفر بزرگوار وارد منزل ما شدند يكي از آنها امام خميني رحمه ا… عليه بود و بقيه نوراني بودند گفتم: آقا اين ها كه با شما هستند چه كساني هستند. گفت: امام حسن عليه السلام، حضرت علي عليه السلام و امام حسين عليه السلام گفتم: آقا دعا كنيد فرزندم سالم برگردد من فرزندم را به ابوالفضل عليه السلام سپرده ام. پس چرا آقا ابوالفضل عليه السلام نيامده است. گفتند: اين بار ابوالفضل شرمنده شما است كه نيامده است. امام خميني رحمه ا… عليه فرمود: عكسش را بياوريد تا بزرگ كنم. راوي مادر شهيد عبدالمجيد قنبري
فرهنگ جبهه شهيد عبدالمجيد قنبري
100- با لوله شكستند
اوايل انقلاب كه هنوز به اوج پيروزي نرسيده بود. در دبستان حافظ بندرعباس مديران و معلمان بچه ها را جمع كرده بودند كه نماز يادشان بدهند آقاي رسولي (مدير) صدا زد. كي نماز بلد است،كسي دست بالا نكرد. شهيد عبدالمجيد دست بالا كرد و گفت: نماز بلدم، گفتند: از چه كسي ياد گرفتي گفت: از مادرم و همچنين در مسجد بهبهان يك روحاني برايمان درس مي داد. خلاصه پيش نماز بود تا اين كه يه روزي بچه ها حمله كردند و سر او را با ضربه لوله شكستند. خاطراتي از شهيد عبدالمجيد قنبري
101- تا نگويي از رفتن خبري نيست
پدرش از پاسگاه با موتور مي آمد كه به بازار برود، او با بچه ها در راهپيمايي بود وقتي كه آمد گفت: جلوي اين يك نفر را بگيريد ببينيد چه مي گويد: جلوي موتور پدرش را گرفتند و گفتند: بگو مرگ بر شاه. گفت: بگذاريد من بروم من ژاندارهستم زندانم مي كنند. گفتند: تا نگويي از رفتن خبري نيست خلاصه گفت: مرگ بر شاه. وقتي خواست برود گفت: مي دانم چه كسي همراه شماست كه جلوي من را گرفته است.