همسفر با تو تا کربلا
همسفر با تو تا کربلا
مجله موعود فروردین و اردیبهشت 1380، شماره 25
- می خواهی به کربلا بروی؟ - چه کنم دلم بیقرار شده تاب ماندن ندارم. دلم هوای کربلا کرده.
- کدام دل است که هوای کربلا نکرده باشد. اما خودت بهتر از من می دانی که الآن چقدر راه ناامن است.
- می دانم محمد، می دانم. اما دست خودم نیست.
- تازه فقط ناامنی راه نیست، اگر این مردان بی رحم «عنیزه » فقط مال زوار را می بردند و خودشان را رها می کردند که مسئله ای نبود. همه زندگیمان فدای حسین، اما آنها سنگدل و بی رحم هستند و هرکس را که اسیر کنند اصلا کسی نمی داند که چه برسرش می آورند واو را به کجا می برند.
- ببین! من خودم همه اینها را می دانم. اما هرچه سعی می کنم خودم را متقاعد کنم که راه ناامن است و دست از این سفر بردارم، نمی توانم، دست خودم نیست. همه وجودم در اشتیاق کربلا می سوزد.
محمد از جا برخاست پارچه های روی پیشخوان حجره را جمع کرد تا حجره را برای رفتن به نماز ببندد. همانطور که پارچه ها را روی طاقچه داخل حجره می چید، گفت: سید مهدی کار درستی نمی کنی. عشق و علاقه به امام حسین، علیه السلام، جای خود، حفظ جان و مال هم جای خود. دلت به حال خودت نمی سوزد، به حال فرزندانت بسوزد. آن اطفال معصوم را یتیم نکن.
سید مهدی آشفته از روی چهارپایه بلند شد و پارچه ای که دردست محمد بود از او گرفت و گفت:
- این چه حرفی است که می زنی برادر من؟!
- سید تو از علماء و بزرگان حله و نجف هستی. نیازی به نصیحت من پارچه فروش نداری. خودت هم خوب می دانی که تمام بیابانهای اطراف حله، نجف و کربلا پوشیده از راهزنان عنیزه است. این قبیله امان زائران کربلا را بریده اند.
سید مهدی دلتنگ پارچه را به او پس داد و رویش را برگرداند. محمد چند لحظه تامل کرد، دستش را روی شانه سید گذاشت وگفت: من سالها با پدرت دوست بوده ام خدا می داند که برایم چقدر عزیزی، قصد ناامید کردن تو را هم ندارم.
سید چشمان پر از اشکش را به زیر انداخت و قطره های اشک آرام بر روی محاسن سیاهش غلطید و گفت: تو هم برای من عزیزی و مثل پدرم قابل احترام. اما درست مثل این می ماند که تو به تشنه ای که دارد از شدت عطش جان می دهد بگویی آب ننوش، حتی اگر بر سر چشمه آب مارهای سمی هم خوابیده باشند، عطش زده فقط به آب فکر می کند و نمی تواند به خطر مارهای سمی فکر کند.
محمد که دلش از استدلال غریب سید مهدی لرزیده بود سکوت کرد و خود را مشغول جمع کردن پارچه ها نشان داد. سید دوباره روی چهارپایه نشست. زانوهایش می لرزید. انگار نمی توانست روی پا بایستد. مرتضی که از تجار حله بود، با یک بار پارچه از راه رسید و سلام کرد. محمد به استقبال او جلو رفت.
مرتضی با دیدن چهره اشک آلود سید مهدی جا خورد: سلام سید، اتفاقی افتاده؟
سید برخاست و جواب سلام مرتضی را داد اما نتوانست توضیحی برای اشکهایش بدهد. فقط صورتش را پاک کرد، اما دوباره غرق اشک شد. دیگر اختیار گریه دست خودش نبود.
محمد، مرتضی را از تعجب وشگفتی درآورد و گفت: سیدمان دلش هوای کربلا کرده.
مرتضی جا خورد: کربلا؟ آن هم در این شرایط؟!
- تو که کارت گذشتن از راههاست، به این سید ما بگو در بیابان کربلا چه خبر است.
مرتضی دو دست سید را گرفت و گفت: گوش کن سید اوضاع به شدت وخیم است. تمام نواحی اطراف کربلا را قبیله عنیزه قرق کرده اند. همه راهها بسته است. یک لشکر از سپاهیان عثمانی به کمک سربازان عراق آمده اند و همه جا سرداران عثمانی چادر زده اند، اما عنیزه آنقدر سریع در شب عمل می کنند و زائران را به اسارت می برند که می گویند کم کم سرداران عثمانی هم وحشت کرده و می خواهند آن نواحی را تخلیه کنند. خودشان هم قبول دارند که از عهده این راهزنان سنگدل برنمی آیند. اصلا معلوم نمی شود چطور اموال زائران را غارت می کنند و آنها را کجا می برند. مدتهاست تجارت ما هم دچار کساد شده و ناامنی راه کار ما را هم دچار مشکل کرده. آنوقت تو می خواهی از شهر و دیار امن خودت، به کربلا بروی و…
سید مهدی دل شکسته، کلام مرتضی را قطع کرد و گفت: می دانم، چقدر می گویید…
- تو می دانی و می خواهی به دست خودت به کام خطر بروی؟
- دلتنگم… بسیار دلتنگم… چه کنم؟
- صبر کن، خدا بزرگ است. شاید فرجی شد. بسته شدن راه کربلا چیز تازه ای نیست، اما هیچکس هم هرچند ظالم و قدرتمند نتوانسته برای همیشه شیعیان حسین را از زیارت کربلا محروم کند.
- من فقط می دانم که نمی توانم صبر کنم.
مرتضی پارچه های خودش را تحویل محمد داد و گفت: بیا برویم مسجد، نماز ظهرمان را بخوانیم. تو هم دست از این اصرار بی جا بردار.
محمد پارچه ها را در طاقچه حجره جا داد و در حجره را بست و هرسه راهی مسجد حله شدند. فکر می کردند سکوت سید نشانه تسلیم و پذیرش اوست. هر سه کنار چاه آب رفتند و وضو گرفتند و به شبستان مسجد رفتند. مؤذن اذان می گفت و مردم سرگرم آماده شدن برای نماز جماعت ظهر و عصر بودند. سید مهدی در سکوت کامل سربه زیر انداخته بود. محمد و مرتضی با آرامش خاطر از پذیرش سید ازجا بلند شدند تا قامت نماز ببندند. اما در دل سید مهدی غوغایی بود که نمی توانست به خاطر آن جلوی ریختن اشکهایش را بگیرد. وقتی سر بلند کرد تا قامت به نماز ببندد، صورتش را خیس اشک دیدند. اما هیچکدام به خودشان اجازه ندادند کلمه ای بر زبان بیاورند.
زهرا همانطور که لباسهای سید را تا می کرد و در کوله بار سفرش می گذاشت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. سید کنارش زانو زد و گفت: لااقل حرفی بزن، اعتراضی بکن. چیزی بگو، این سکوت اشکبار تو دارد مرا دیوانه می کند.
زهرا لباس سید را بویید و بوسید و حرفی نزد. لباس از اشک چشمانش خیس شد. سید لباس را از او گرفت و گفت: اینطور که تو گریه می کنی، داری مرا آتش می زنی. حرف بزن.
زهرا سکوت طولانی اش را در برابر نگاه ملتمس سید شکست و گفت: خودت که بهتر ازمن همه چیز را می دانی و با این همه می خواهی بروی.
- باور کن اگر بر سر من فریاد بزنی راحتتر تحمل می کنم تا اینطور مظلومانه اشک بریزی و کوله بار سفر مرا آماده کنی.
زهرا آخرین تکه لباس را هم تا کرد و بلند شد: من دل تو را می شناسم وقتی کربلایی شود هیچ چیز جلودارش نیست.
- امتحان کن، چیزی بگو… بهتر از این است که با این گریه ات دل مرا آتش بزنی.
زهرا رو برگرداند و گفت: دلم می خواهد با تو بیایم، ولی می دانم نمی توانی در چنین شرایط خطرناکی مرا با خودت ببری. وقتی خودم در این اشتیاق دارم می سوزم، چطور می توانم تو را از رفتن منع کنم؟
سید مهدی مبهوت از این کلام همسرش از جا بلند شد و گفت: تو با رفتن من مخالف نیستی؟ مثل محمد و مرتضی و همه مردم شهر مرا از خطرات راه پرهیز نمی دهی؟
- نه… برو و دل مرا هم با خودت ببر. من برایت دعا می کنم که به سلامت بروی و زیارت کنی و برگردی!!
سید با نگاهی حق شناس به چشمان پر از اشک همسرش خیره شد و برای زمانی طولانی هر دو گریه کردند.
اسب خسته و خیس عرق، از نفس افتاده بود و وقتی به رود «هندیه » رسید پاهایش سست شد و کنار آب ایستاد، سید از اسب پیاده شد تا نفسی تازه کند. آبی به صورتش زد. در آن سوی رود جمعیت زیادی پراکنده شده بودند. سید فهمید اینها همه زائرانی هستند که تا اینجا آمده اند و بعد از این جرات رفتن ندارند. سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : یا حسین! من به عشق تو راهی کربلا شده ام. از عمق خطراتی هم که در پیش رویم هست باخبرم… اما خودم را به تو سپرده ام… مرا روسفید کن…
سوار اسب شد و به آب زد و خودش را به آن طرف رود رساند و به سمت چادرهایی که از دور پیدا بود به تاخت پیش رفت. مرد عربی که کنار چادرش نشسته بود و با لیف خرما سبد می بافت با دیدن سواری که به سرعت پیش می آمد از جا بلند شد. سید به او که رسید افسار اسب را کشید و پیاده شد. مرد عرب جلو رفت و سید سلام کرد. جواب او را داد و پرسید: تو هم زائر کربلائی؟!
- بله، به قصد کربلا آمده ام.
- مگر خبر نداری آن طرف ها چه خبر است؟
- چرا خبر دارم. این چند روزه بسیار شنیده ام که راهزنان عنیزه سر راه زائران کربلا کمین کرده اند.
- خبر داری و آمده ای؟
- اینها چرا آمده اند؟
- نمی دانم. هیچ راهی به سوی کربلا نیست. عبور و مرور به کلی قطع شده.
- تو هم آیه یاس می خوانی مرد جوان؟
- آیه یاس کدام است؟ مگر به چشم خودت نمی بینی اینجا چه خبر است؟
سید حس کرد او هم مثل بقیه فقط قصد منصرف کردن او را دارد. برگشت و کنار رود رفت، وضو گرفت و همانجا کنار آب نماز ظهر و عصرش را خواند. آسمان ابری بود و هنوز نمازش را نخوانده بود که نم نم باران هم شروع شد و بر دلتنگی و غربت آن بیابان افزود. سید مهدی سر به زیر انداخته و در دل مشغول ذکر و دعا بود و باران آرام بر سر و رویش می بارید. مرد عرب کنارش آمد و گفت: باران تو را خیس می کند. به چادر من بیا و مهمان من باش تا ببینیم خدا چه می خواهد.
سید دعوت مرد عرب را از سر غربت و ناچاری پذیرفت و با او به چادرش رفت. مرد پیاله ای چای داغ برایش ریخت و به دستش داد و گفت: که هستی و اهل کجایی؟
سید پیاله را گرفت و نشست: سید مهدی قزوینی هستم. در قزوین به دنیا آمده ام و پدرم به نجف کوچ کرده و ساکن نجف و حله شدم و اکنون در نجف حوزه درس علوم دینی دارم.
- پس با این سرزمین آشنا هستی سید!
- بله…
- و می دانی معنی راهزن چیست و غارت کردن کاروان چه معنایی دارد؟
سید آمد حرفی بزند که صدای همهمه جمعیت را شنید، به سرعت هر دو از چادر بیرون دویدند.
سید پرسید: چه خبر شده؟
- نمی دانم. صبر کن الآن می روم و برایت خبر می آورم.
چیزی نگذشت که مرد عرب برگشت. سید جلو رفت و پرسید: چه خبر شده؟
- مردان قبیله بنی طرف با اسلحه گرم جمع شده اند و می خواهند زائران را به کربلا برسانند، حتی اگر قرار باشد با عنیزه بجنگند.
سید جا خورد: امکان ندارد، کاری که از دست سرداران لشگر عثمانی برنیامده وسربازان خودمان را هم در برابر آنها به زانو درآورده، از دست چند مرد قبیله چادرنشین بنی طرف برمی آید؟ حتی اگر اسلحه گرم هم داشته باشند، همگی آنها کشته می شوند.
مرد عرب نگاهی به جمعیت انداخت و گفت: تا به حال هرگز گروهی به سنگدلی و بی رحمی عنیزه راه را بر زائران کربلا نبسته بودند.
- من فکر می کنم این حرف بهانه ای است و قبیله بنی طرف می خواهد زوار کربلا را بیرون کند. پذیرایی از این جمعیت کار دشواری است به این بهانه متوسل شده اند.
لحظاتی هر دو با سکوت و نگرانی به جمعیت که همصدا فریاد می زدند، چشم دوختند، اما زمانی نگذشت که جمعیت ناگهان از آن شور و التهاب افتاد و زمزمه ای در میان آنها پیچید و پای همه زائران را سست کرد. مرد عرب متعجب به میان جمعیت رفت و خیلی زود برگشت و گفت: سید تواز کجا می دانستی قضیه چیست؟!
- معلوم بود قضیه چیست.
- راست گفتی. اینها بهانه بود. همه آنها که قبلا از این راه گذشته اند می گویند امکان ندارد و این حرف فقط یک بهانه است تا زائران کربلا به شهر و دیار خودشان برگردند. برای قبیله بنی طرف پذیرایی از این همه زائر کار دشواری است.
سید آهسته با خودش گفت: ولی اینها همه به عشق کربلا آمده اند، دل نمی کنند که برگردند.
زائران همه برگشتند و مردان بنی طرف هم به چادرهایشان رفتند. ازجمعیت زائر دیگر هیچ کس به چادرهای بنی طرف برنگشت. هرکدام روی زمین در سیاه چادرها نشستند. با این حرفی که در بین جمعیت پیچیده بود نه امکان ماندن داشتند و نه پای برگشتن. مردان بنی طرف هم سر و صدایشان خوابید.
نم نم باران هنوز ادامه داشت و آسمان را ابری تیره پوشانده بود. دیدن آن همه زائر ناامید و رانده از همه جا دل سید مهدی را از جا کند. می دانست هرکدام مثل او به هزار امید راهی این سفر شده بودند و حالا نه راه رفتن داشتند و نه دل برگشتن. خیلی از آنها از نجف و حله چند روز پیاده آمده بودند و حالا ناامید و خسته یک گوشه کز کرده و به دور دست خیره شده بودند. به راهی که در انتهای آن همه امید آنها نهفته بود، راهی که به کربلا ختم می شد و در بین آن مردان بی رحم عنیزه کمین کرده بودند. قطره های باران بر سر و روی سید مهدی می بارید و باعث می شد قطره های اشک او را از چشمان کنجکاو مرد عرب پنهان کند…
پشت به چادر و مرد عرب کرد و زیر باران رو به دشت شروع به رفتن کرد. همانطور که قدم می زد و اشک می ریخت با خود می اندیشید: همه گفتند نرو… حالا برگردم به چه رویی در چشمان دیگران نگاه کنم و بگویم، امام حسین مرا نپذیرفت… رود هندیه در دل دشت به سوی دجله پیش می رفت، یک لحظه با خودش فکر کرد کاش خودم را به آب بزنم و با شنا تا فرات بروم… اما خیلی زود از این فکر پشیمان شد. او تحمل شناکردن در این مسیر طولانی را نداشت. از راه خاکی تا کربلا سه ساعت راه بود…
یاد حرفهای مرتضی و محمد افتاد، نمی خواست قبول کند که حق با آنهاست. تمام وجودش در یک کلمه خلاصه شده بود و آن هم «کربلا» بود. ناگهان حس کرد صبرش از این ناامیدی و بلاتکلیفی تمام شده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و درحالیکه به شدت اشک می ریخت بلند فریاد زد: یا حسین… اگر مرا به عنوان زائر خودت قبول نداشتی تا اینجا چرا مرا کشاندی؟… چرا در همان حله مانعم نشدی. تو که مرا نمی خواستی چرا شعله ورم کردی… می بینی که دارم می سوزم… هق هق گریه کلام را در گلویش خفه کرد. به زانو روی خاک دشت فرود آمد و نالید: چرا کمکم نمی کنی؟… این همه که از کرامت تو گفته اند قصه که نیست… تمام وجودش در آتش شوق زیارت کربلا می سوخت و تنها چیزی که نمی خواست بپذیرد این بود که باید برگردد و به کربلا نرود. اشک تمام محاسن سیاهش را خیس کرده بود. در دور دست افق ابرهای تیره بر زمین سایه انداخته بودند و بعد از ظهر سنگین و غم گرفته ای بود. سر بلند کرد و نالید: یا حسین نگو که باید برگردم. نگو که به کربلایت راهم نمی دهی. نگو که زائرت را از خودت می رانی… نگو… نگو… ناگهان از پشت پرده اشک حس کرد تک سواری از دور به سویش می آید. با دو دست چشمانش را از اشک پاک کرد تا سوار را بهتر ببیند. از جا برخاست و قدمی جلو گذاشت. سوار به او نزدیک شد. شخصی که سوار بر اسب بود لباس عربی پوشیده بود و نقاب زردی به چهره داشت. نیزه بلندی در دست داشت و شمشیری به کمر بسته بود. به او که رسید دهانه اسب را کشید و اسب راهوار و زیبایش آرام ایستاد. آن شخص نقاب از چهره اش برداشت. سیمایی در نهایت حسن و ملاحت داشت و چشمانی درخشان و نافذ. نگاهش دل سید مهدی را از تمام غمی که داشت نجات داد. اما نفهمید چرا ناگهان با دیدن این چهره احساس آرامش و سبکی کرد. آن شخص او را به نام صدا زد: سید مهدی سوار شو. سید دلش فرو ریخت. بی آنکه بداند این شخص در این غربت نام او را از کجا می داند، گفت:
- با این جماعت بی رحم عنیزه چگونه می توانیم برویم؟ شخص جلیل القدر با اطمینان گفت: عنیزه می رود.
سید به خود آمد و با سرعت به طرف اسبش دوید و افسار آن را از تیرک چادر مرد عرب باز کرد و سوار شد. مرد عرب به سراغ جمعیت رفته بود و در چادرش نبود. اسب سوار به سوی جمعیت به راه افتاد. پیغامش به سرعت در بین جمعیت پیچید و همه به جنب و جوش درآمدند و زمانی نگذشت که همه سواره و پیاده به راه افتادند. شور و شوقی عجیب پاهای بی رمق و خسته زائران را توان بخشید. و همه در کنار رود هندیه به سمت کربلا به راه افتادند. سوار نیکو با کمال آرامش اسب را پیش می برد، اما اسب سید مهدی پشت سر او با نهایت سرعت می تاخت، ولی فاصله معین بین آنها کم نمی شد تا بتواند با او صحبت کند.
از تپه سلیمانیه که کمین گاه عنیزه بود بالا رفتند. قلب سید آرامش پیدا کرده بود و با حضور سواری که پیش روی آنها می رفت احساس امنیت دلپذیری سراسر وجودش را دربر گرفته بود.
از دور راهزنان شمشیر به دست عنیزه با چادرها و اسبهایشان دیده می شدند. آن شخص اسب سوار که جلوتر از کاروان زائران پیش می رفت به هر گروه از عنیزه که می رسید کلامی می گفت و آنها بدون تامل مثل کسانی که از سپاهی توانمند بگریزند کوچ می کردند و به سرعت دور می شدند. زمانی نگذشت که بیابان از مردان عنیزه خالی شد و حتی یک نفر از آنها باقی نماند و تنها غباری در افق دیده می شد که نشان می داد تمام قبیله عنیزه به اطراف گریخته اند. به تپه ای که رسیدند سوار از تپه به زیر آمد ووقتی سید مهدی و همراهانش به فراز تپه رسید در پایین آن اثری از آن سوار نبود. تا چشم توان دیدن داشت زمین و آسمان دیده می شد و هیچ نشانی از آن سوار نبود…
سید مهدی ناگهان مثل کسی که از خوابی شیرین بیدار شده باشد، به خود آمد و اندیشید: خدایا تنها کسی که قادر بود این جمع بی پناه را به کربلا برساند امام زمان بود. چرا من نفهمیدم… چرا…
دروازه کربلا از دور نمایان شد و زائران با دیدن دروازه شهر و اینکه بدون خطر به کربلا رسیده بودند یک صدا شور و فریاد شدند. سربازان محافظ دروازه با دیدن انبوه زائرانی که به سوی شهر در حرکت بودند، فریاد شوق سر دادند و سید مهدی با خودش نجوا می کرد و اشک می ریخت و می نالید: خدایا… جز امام زمان چه کسی نام مرا در این غربت می دانست و جز او چه کسی می توانست از میان سپاه دشمنی بی رحم ما را به کربلا برساند… وای بر من… من او را دیدم. او مرا صدا کرد. با من همراه شد و من نفهمیدم ونشناختم که او کیست… اسب او آرام می رفت و اسب من به سرعت و من نفهمیدم چرا هرچه بیشتر اسب می تازم به او نمی رسم…
سربازان دروازه شهر را به روی زائران تشنه و گریان گشودند. سربازی از میان آنان فریاد زد: سبحان الله این صحرا پر از زائر شده. پس مردان عنیزه کجا رفته اند که این همه زائر به کربلا رسیده؟
سید مهدی دستی برای او تکان داد و میان گریه گفت: «ما هم صاحبی داریم… ما که بدون صاحب نیستیم ».
زائران همگی وارد شهر شدند. ورود آنها جان تازه ای به شهر داد. زائران به خاطر رسیدن به کربلا اشک می ریختند و مردم ساکن کربلا به خاطر گشوده شدن حلقه محاصره عنیزه بعد از ماهها بی خبری و اضطراب کربلا مدتها در محاصره بود و راهزنان عنیزه اجازه خارج شدن به مردم را نمی دادند و کسی هم اجازه ورود به کربلا را نداشت. آسمان کربلا آفتابی و آبی بود و از آن ابر تیره دشت خبری نبود. سید مهدی ساعتش را نگاه کرد. هنوز یک ساعت و نیم تا غروب آفتاب فرصت بود، با خودش فکر کرد فاصله قبیله بنی طرف تا کربلا سه ساعت است و این جمعیت پیاده و سواره، راه سه ساعته را یک ساعته آمده اند… با چنان کاروان سالاری…
خبر کوچ مردان عنیزه از حوالی کربلا در تمام شهر پیچید و مردمی که مدتها سختی کشیده بودند با شادمانی به سوی زائران آمدند. کشاورزانی هم که بیرون شهر در باغها و نخلستانها کار می کردند دست از کار کشیده و همه دور زائران جمع شدند. هرکس سؤالی می کرد، همه سید مهدی قزوینی را نشان می دادند او که دل شکسته اش، نگاه مهربان صاحب الامر را به سوی این جمع پریشان جلب کرده بود.
با استفاده از: جنة الماوی، محدث نوری; دارالسلام، شیخ محمود عراقی.