مردان بی ادعا
مردان بی ادعا
مجله نامه جامعه اسفند 1384، شماره 18
خوشا آنان که جانان میشناسد طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیـدان مـیشناسند
تاریخ، شخصیتهای مانا و جاودانهای را ثبت کرده است که چون ستاره، درآسمان معرفت وتقوای الهی میدرخشیدند تا در پرتو نورشان، خفتگان و غفلت زدگان را بیدار کنند. آنان لقای پروردگار را هدف متعالی خویش قرار داده و به چیزی جز رضای معبود تن ندادند. دوران هشت سال دفاع مقدس کیمیایی بود که پاک باختگان عرصه عشق مس وجود خود را در آن زرین کردند. دلدادگانی که از خود گذشتند تا به خدا برسند. از هستی چشم پوشیدند تا به خالق هستی نظر کنند. زیباترین مرگ را برگزیدند و زنده ماندند. باید گلواژههای شرح فداکاری و ایثار سرداران عشق را بر صفحه دل ثبت کرد چراکه قلم و بیان توان بازتاب ایثار و از خودگذشتگی انسانهای پاک و حماسههای بی نظیر آنان را ندارد.
هجرت؛ مقدمه جهاد است و برای مردان حق، سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. وصال معشوق، آرزوی عاشق است و تو نیز اگر پایت را از زمین برگیری، آسمان راه بیکرانش را نشانت خواهد داد و در برت خواهد گرفت و چون امانتی لطیف تو را بالا خواهد برد.
اسفندماه مصادف با شهادت پنج تن از فرماندهان بزرگ و حماسهآفرین دوران دفاع مقدس است. جوانانی که براساس تعهّد، لیاقت و کاردانی عهدهدار مسؤولیتی میشدند که تا آن زمان نه آزموده شده بودند و نه کارگاه آموزشی دیده بودند، بلکه فقط توکلشان به خدای متعال بود و آنچه را آموخته بودند در کمال حسن اخلاق و شایستگی انجام میدادند.
شهید حمید باکری؛ قائم مقام لشکر 31 عاشورا در سوم اسفند سال 62 در جزیره مجنون، شهید حاج محمدابراهیم همت؛ فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله9 در 19 اسفند سال 62 در عملیات خیبر، شهید حاج عباس کریمی؛ فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله9 در 23 اسفند سال 63 در عملیات بدر، شهید حاج حسین خرازی؛ فرمانده لشکر 14 امام حسین7 در 18 اسفند سال 65 در عملیات کربلای 5 و شهید مهدی باکری؛ فرمانده لشکر 31 عاشورا در 25 اسفند سال 63 در عملیات بدر به کاروان اصحاب اباعبدالله7 پیوستند.
ویژگیها و صفات اخلاقی آموخته از مکتب اهلبیت: و علمای دین آنچنان آنان را عزیز و نور چشم مردم کرده بود که نام و مقام دنیا پیش چشمشان از ارزش خاک بیمقدارتر بود. بندگی در راه خدا و تواضع در برابر دستگاه حکومت او گفتار و رفتارشان را به گونهای ساخته بود که در لباس فرماندهی خود را یک بسیجی عادی میدیدند و مصداق آیه شریفه: ﴿ولاتمش فی الأرض مرحاً﴾ بودند.
حماسهی دلاوری حمید باکری در نگهداری پل شیتات جزیره مجنون که نه از نیرو خبری بود و نه از مهمات. قصه تواضع و عذرخواهی همت در برابر مردی که زمانی بر اثر اشتباه او را کتک زده بود و حالا در جبهه او را میبیند و جلوی چشمان جمعیت در مقابل مرد سرخم میکند تا قصاص شود. قصه فروتنی مهدی باکری که وقتی مسؤول کارگزینی برای پرداخت حقوق از او گواهی خدمت میخواهد، او میگوید: ندارم و روز بعد با گواهی خدمت میآید و برگهاش را که مزین به نام و سمت است، نشان او میدهد؛ نام: مهدی باکری، سمت: فرمانده لشکر 31 عاشورا، و مرد حیرت زده نمیداند چه باید بکند؟! قصه زیرکی و تیزهوشی کریمی که جان عدهای از رزمندگان اسلام را در تپههای 85 نجات میدهد. با این که دستورکمین داده میشود، ولی نمیگذارد کسی جلو برود تا پاتکی که دشمن در اندیشه دارد، خنثی شود. و قصهی ایثار خرازی که با وجود یک دست قطع شده 20 لیتری آب را بر دوش مینهد و صخرههای سخت را زیر آتش دشمن بالا میرود تا به بسیجیان تشنه در بالای کوه آب برساند و …
و راز این همه عشق به معبود و حماسه و رشادت تنها با کربلا معنا میشود، که فرهنگش برای همیشه زنده است. آری! تربیت حسینی از دلاور مردان قرنهای پس از عاشورا سدی محکم در برابر فروپاشی و به تاراج رفتن انسانیت بشر میسازد:
در جریان آسفالت بعضی از خیابانهای شهر، مهدی باکری خودش پیشاپیش کارگران، کار میکرد و کارگرها نمیدانستند که او شهردار است.
یک روز، صبح زود به یکی از مناطق رفت و از کارگرها دمپایی و گونی خواست. آنها که فکر کرده بودند او کارگری جدید است! دمپایی و گونی را به او دادند و او هم شروع به کار کردن کرد.
از همان آغاز، متوجه شد که چند تن از کارگران به بهانههای واهی از کار، شانه خالی میکنند. وقتی آقا مهدی به حال نصیحت به آنها گفت: شما در مقابل پولی که میگیرید، مسؤولیت دارید، به شدت پاسخ دادند:
ـ مگر تو چه کارهی مملکتی که در کار ما دخالت میکنی؟ سرت به کار خودت باشد… اوقات به همین منوال سپری میشود، تا این که معاون شهردار همراه بازرس برای سرکشی به آن منطقه میآیند و از اینکه شهردار پیشاپیش کارگران مشغول کار است؛ مبهوت و هیجان زده میشوند.
سلام و علیک متواضعانهی بازرس و معاون شهردار با شهید مهدی باکری، کارگران را به خود میآورد و متوجه میشوند که از صبح زود با شهردار مشغول کار بودهاند و شرمنده و نگران از نحوهی برخوردشان با او.
آقا مهدی برای تسکین خاطر با یک یک آنها دست میدهد و صورتشان را میبوسد. خدا قوت میگوید و آنجا را ترک میکند.
چندت کند حکایت، شرح این قدر کفایت باقی نمیتوان گفت الاّ به غمگساران