شهید جمال الدین محمدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید جمال الدین محمدی
ولادت:1371/1/1
شهادت:1394/11/13
محل شهادت:سوریه.نبل.الزهرا
خاطره ای زیبا از
شهید مدافع حــــرم
شهید جمال الدین محمدی
از منطقه شهیدپرور
سوزمه قلعه سرپل و…
لشکر سرافراز فاطمیون
به روایـــــت
دوست و هم سنگر (هم رزم)
شهید جمال الدین محمدی
فاتـــــحان
نبل و الزهرا
صبح روز 25 صفر بود
همه بچه ها محل مشخص شده جمع شده بودیم و منتظر اتوبوس ها بودن برای انتقال بچه ها به پادگان…
اتوبوس ها اومد و ما هم سوار شدیم وحرکت کردیم.
تقریبا ساعت 6 عصر بود که رسیدیم پادگان همه مارو بردن داخل پادگان
شهیدمحمدی از لحظه ورود به پادگان تا روز شهادت به کلی عوض شده بود
انگار اصلا اهل زمین نبود
هیچ وقت از دست کسی ناراحت نمیشد وقتی که آموزش ما تو پادگان به اتمام رسید
مارو بردن فرودگاه برای پرواز
دل تو دلمون نبود
که داریم میرم از حرم بی بی زینب س
و میشیم مدافعان حرم.
همه بی تاب شده بودن مخصوصا شهیدمحمدی
شهیدمحمدی
صندلی کنار من نشسته بود دائم میپرسید؛
به نظرت کی می برنمون برای زیارت
گفتم عجله نکن برادر حتمآ میبرنمون
بالاخره ساعت24شب وارد خاک سوریه شدیم
فرودگاه دمشق
بچه های فاطمیون از نیروهای جدید استقبال گرمی کردند..
اون شب بردنمون پادگان امام حسین (ع) شب خواب به چشمامون نمی یومد
که فردا میریم زیارت عمه سادات.
صبح که شد مارو به خط کردن سوار اتوبوس ها شدیم
و بطرف حرم حرکت کردیم
وقتی به حرم رسیدیم
از ایستگاه اتوبوس ها تا در حرم تو این مسیر
شهیدمحمدی کنارم بود
شهیدمحمدی دل تو دلش نبود
توجه منو بازار زینبیه به خودش جلب کرده
بود…
ولی شهیدمحمدی نه تند تند قدم هاشو بر میداشت
تا زود تر برسه حرم
وارد حرم که شدیم…
تو سیل جمعیت از هم جدا شدیم
رفتم وضو گرفتم اومدم کنار ضریح بی بی چشمم افتاد به شهیدمحمدی گوشه ضریح سرشو گذاشته بود روی ضریح بی بی و داشت اروم اشک میریخت…
نمی دونم اون روز چی گفت به بی بی که زیر سند شهادتشو حضرت زینب (س) امضا کرد…
زیارتمون تموم شد مارو بردن حلب تجهیز شدیم و رفتیم خط مقدم گردانمون به دو دسته تقسیم شدن یه دسته رو بردن شهر زیتان یه دستمونو بردن شهر شیخ نجار اونجا بود
که ما از شهیدمحمدی جدا شدیم
بعد از یه هفته ما رو از خط آوردن مقر تخت شهیدمحمدی با تخت من فاصله اش دوتا تخت بود
ما تختامون رو به هم چسبونده بودیم و روزا میشستیم با هم گپ میزدیم نمیدونم شهیدمحمدی چش شده بود
همیشه دم از شهادت میزد…
ما هم غافل از اینکه اون قراره پر بکشه بهش میگفتیم:
هرکدوممون شهید بشه ها
تویکی شهید نمیشی خیالت راحت
یه روز شهیدمحمدی تازه از خواب بیدار شده بود
اومد رو تخت من نشست و گفت؛
ببین برادر من خواب دیدم شهید شدم
ما هم طبق معمول بهش خندیدیم و گفتیم نه بابا تو یکی شهیدنشی ول کن ما نیستی
بیخیال …
روزای آخر شهیدمحمدی یه جوره دیگه ای شده بود
نسبت به این دنیا خیلی بی تفاوت شده بود یه روز همون همه جمع بودیم گفت؛
بچه ها میخوام یه قولی ازتون بگیرم هر کدوممون شهید شدیم
قول بدین قبل از اینکه برید پیش خانواده هاتون اول برید
پیش پدر مادر اونی که شهید شده
وخبر شهادت فرزندشو بدیم
دستامونو گذاشتیم رو هم این حرفو که زد.و به هم دیگه قول دادیم
سر قولمون باشیم…
یه جوری شدم اون روز گذشت …
حدود 45روز گذشته بود که ما وارد سوریه شده بودیم
تقریبا روز های آخرمون بود دوره مون داشت به پایان میرسید
ما از لحظه ای که وارد پادگان شده بودیم
بهمون گفتن که شما را واسه فتح کردن دو شهر شیعه نشین در حلب به نام نبل و الزهرا میبرن…
ما هم مشتاق بودیم تا زود تر دستور عملیات صادر بشه….
شب عملیات فرا رسید….
فرمانده گردانمون شهید سید سجاد روشنایی
قبل از عملیات مارو جمع کرد…
برای توجیح کردن همه به خط شدیم
پس از صحبت های فرمانده گردان
بطرف خط مقدم به راه افتادیم
یه دسته به عنوان خط شکن انتخاب شده بودند
اونا رفتن خط رو شکستن و کار ما اغاز شد
اوایل شب بود…
که صدای توجه منو جلب کرد
دویدم بطرف صدا دیدم فرماندمون شهید شده
روحیه همه خراب شده بود
ولی معاون فرمانده روحیه بچه ها رو برگردوند
عملیات ما تا عصر روز بعد طول کشید در طول عملیات
من فقط دو بار#شهیدمحمدی
دیدم یه بار اول عملیات یه بار هم نیم ساعت قبل از شهادتش
شهیدمحمدی قناسه گروه ما بود
دوبار رفت پشت pmp چون میگفت یکی از افراد دشمنو دیده بوده که زمین گیر شده بود
و اونو زیر اتیش گرفته بود بچه ها میگفتن:
شهیدمحمدی برای بار اخر که اومده بود
گفته من میرم از تو pmp اب میارم ولی وقتی رفته بود پشت pmp تا بره داخل،
pmp
رو با موشک کورونت زدن
براثر اصابت ترکش به سر پرکشیده بود و شهید شد
و ما بی خبر بودیم
یکی از بچه ها خبر شهادت شهیدمحمدی رو بهمون داد
سر جا خشکم زده بود باورم نمیشد
تا خبر شهادت رو شنیدیم
یه لحظه همه خنده ها و گریه هاش و حرفاش به خاطرم اومد…
وقتی رسیدم به محل شهادتش دیدم
زمینو خون گرفته حتی واسه بار آخر ندیدمش.
شهیدمحمدی میدونست که مال این دنیا نیست از ما نبود مسیرش از ما جدا بود
خودشم خوب میدونست آخه چند باری تو فیلم هایی که ازش گرفته بودیم میگفت
(هرموقع من شهید شدم کسی حق نداره گریه کنه
تو مراسم تشییع همه خوشحال باشین)
شهیدمحمدی رفت ما موندیم و یه دنیا خاطره
دلنوشته:
داداش جمال الدین دلم واست تنگ شده
خوشبحالت بهترین راه رو انتخواب کردی
شفاعت یادت نره برادر
دست ما رو هم بگیر..
کمکم کن داداش
روحش شاد و یادش گرامی…
ارسال: دوست و هم سنگر
شهید جمال الدین محمدی