شهادت امیر سپهبد، علی صیاد شیرازی
شهادت امیر سپهبد، علی صیاد شیرازی
مجله اشارات فروردین ماه 1384 ، شماره 71
اسطوره
معصومه داوود آبادی
«ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد
می تپد تا چون سوی دریا شود»
کاروان، از کوهستان شانه های تو سرچشمه می گیرد و عشق، کشتی جاویدی است که در بندر چشمان تو پهلو گرفته است. نخل های جنوب، عمری است در رکاب سرفرازی ات زیسته اند و کوه های غرب، گام های بیقراری ات را از خاطر نخواهند برد.
تو صیاد حقیقتی و امیر ابرها. بوی باران می دهی و پوتین های خورشیدی ات، ذره های خاک را روشن می کند.
بهمنشیر از زلال چشم هایت وام می گیرد و آسمان برفی پاوه، هر زمستان، غرور سربلند تو را می بارد.
آن روز که آسمان به میهمانی ات فرا خواند و فرشتگان با سبدهایی از ستاره به استقبالت آمدند، شهر در هاله ای از مه فرو رفت و داغ رفتنت را در غروبی بارانی گریست. تو آن شاهد سرفرازی که سینه سرخان زمین، پروازت را بر بلندترین درختان سرودند؛ مسافری سپید که جاده رفتنش از گلوی آب ها می گذشت. آن چنان بزرگی که حقیران تیره دل، بودنت را تاب نیاوردند و پرنده بی تاب جانت را به خونین ترین هنگامه سپردند. آن روز که با کوله باری از عشق و حماسه به شهر بازگشتی، در حسرت رسیدن به یاران رفته ات با چشم هایی خسته، هنوز به جاده های سرخ دور دست خیره مانده بودی و بغض جا ماندنت را می گریستی و امروز که رفته ای، ما مانده ایم و حسرتی که بند بندمان را در خود مچاله کرده است.
ما مانده ایم و خاطره مردی که پنجره مهربانی اش همچنان به سمت دل هایمان گشوده خواهد ماند.
او که با دستانی از سپیده، خورشید را به شهر تاریکمان هدیه کرد و این کوچه های کوتاه را به بلندای هفتمین آسمان فرا خواند.
ای اسطوره شهید! خاک این سرزمین، هر بهار، با رایحه گام هایت جوانه می زند و نبودنت را در لاله های خونرنگش به شعر می نشیند.
رفتی و پرندگان مهاجر، هنوز کوچ نابهنگامت را بر دریچه های آسمان می گریند.
سردار
اسماء خواجه زاده
کمر به رفتنت بستند و ندانستند که حضور آسمانی تو، زلال تر از آن است که در نبودنت انعکاس نیابد. بال گرفتی و پریدی؛ به سوی ابدیت اشتیاقی که تو را به سوی نماندن، جهت می داد.
و تو بال گرفتی سردار؛ با همان چشم ها که در ایجازی همیشه و ناگهان، به تفسیر خلوص می نشستند، با همان لبخندها که حتی در گرماگرم رزم، وسعت آرامش بود و با همان قامتی که خورشید، پیشانی بر آن سائید و تو بال گرفتی سردار!
در طلوع تکاملی که خدا با شهادت برایت رقم زده بود.
بال گرفتی و پریدی و نقاب ها دانستند که نبودنت، حضورت را کم رنگ نمی کند!