سران قریش در حضور ابوطالب
سران قریش در حضور ابوطالب
کتاب درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام (3)
سران قریش در حضور ابوطالب باری بزرگان قریش و سران ایشان بنزد ابوطالب آمده وبصورت خیر خواهی و دوستانه سخنانی گفته و در مورد جلوگیری از تبلیغات رسول خدا (ص) پیشنهاداتی به او دادند که ابن هشام داستان را اینگونه نقل کرده و گوید:
چون سران قریش دیدند رسول خدا (ص) بکارهای تبلیغی خود مشغول است و ابوطالب نیز از وی حمایت می کندو مانع از آن است که کسی به او آزاری برساند…
چند تن را برای اتمام حجت بنزد ابوطالب فرستادند و آنهاعبارت بودند از: عتبة و شیبة پسران ربیعة، ابو سفیان بن حرب - که نامش صخر بوده - ابو البختری که نامش عاص بن هشام یا عاص بن هاشم است - اسود بن مطلب، ابو جهل - که نامش عمرو بوده، و بابو الحکم نیز مکنی بوده است - ولید بن مغیرة، نبیه و منبه پسران حجاج بن عامر، عاص بن وائل.
اینان بنزد ابوطالب آمده گفتند: ای ابوطالب این برادر زاده ات بخدایان ما ناسزا گوید! از آئین ما عیبجوئی
[135]کند، دانشمندان ما را بی خرد و سفیه میخواند، پدران ما راگمراه داند! اینکه یا خودت از او جلوگیری کن و یاجلوگیری او را بما واگذار، زیرا تو نیز همانند ما هستی و ماکفایت او را خواهیم کرد؟ ابوطالب آن روز با خوشروئی وملایمت آنان را ساکت کرده و از نزدش بیرون رفتند.
رسول خدا صلی الله علیه و آله همچنان بکار تبلیغ دین اشتغال داشت و مردم را بخدای یگانه دعوت می نمود تااینکه رفته رفته کار مخالفت قریش با آن حضرت بالاگرفت و نزاع و جدال میان طرفداران آنجناب با مخالفین او شروع شد، و قریش نیز مردم را بر علیه آن حضرت تحریک می کردند.
سران قریش برای بار دوم بنزد ابوطالب رفتند و بدو گفتند: ای ابوطالب تو در میان ما مردی بزرگوار و شریف هستی وما یکبار درباره برادر زاده ات بنزد تو آمدیم و از تو خواستیم جلوی او را بگیری ولی تو بسخن ما ترتیب اثری ندادی وبخدا سوگند طاقت ما تمام شد و بیش از این نمی توانیم نسبت بپدران خود دشنام شنیده و ببزرگان ما بد بگویند، برخدایان ما عیب گیرند. اینک یا خود جلوی او را بگیر یا مابا تو کارزار می کنیم تا یکی از دو طرف از پای در آید وبهلاکت رسد و امثال این سخنان را گفته و از نزدش بیرون رفتند، این جریان بر ابوطالب گران آمد زیرا دشمنی و جداشدن قریش از او برایش سخت و مشکل بود و از آنسو
[136]نمی توانست رسول خدا صلی الله علیه و آله را نیز بدانان تسلیم کند و یا دست از یاریش بکشد.
از اینرو بنزد آن حضرت فرستاده و چون پیش او بیامد بدوگفت: ای فرزند برادر این قریشند که بنزد من آمده و چنین و چنان گویند، اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست. و طاقت آنرا ندارم بر من تحمیل مکن.
رسول خدا صلی الله علیه و آله گمان کرد که عمویش می خواهد او را واگذارد و دست از یاری او بردارد از اینروفرمود: بخدا اگر خورشید را در دست راست من بگذارند وماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اینکارنخواهم کشید تا اینکه در این راه هلاک گردم یا اینکه خداوند مرا نصرت داده و بر آنان غالب آیم، سپس اشک در چشمان آن حضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاسته بطرف در رفت ابوطالب او را صدا زده گفت: فرزند برادرباز گرد، چون حضرت بازگشت ابوطالب گفت: برو وهر چه خواهی بگو که بخدا هرگز دست از یاری تو برنخواهم داشت.