به وسعت ستارهها
به وسعت ستارهها
مجله سلام بچه ها خرداد ماه سال 1391 شماره 267
نویسنده : مشایه م.ر
به مناسبت مبعث پيامبر(ص)
حکايت اول
چند سال در مکه قحطي و خشکسالي بود. مردم فقير خيلي نگران و آشفته بودند. آنان غذايشان را به زحمت فراهم ميکردند. ابوطالب هم دستش خالي بود. مخارج زندگي بر شانههايش سنگيني ميکرد. از اين که نميتوانست غذاي خانوادهاش را تأمين کند، بسيار پريشان بود. يک روز پيامبر(ص) همراه دو عمويش، حمزه و عباس، به خانهي ابوطالب رفتند. پيامبر(ص) گفت: «عموجان! اگر اجازه بفرماييد ميخواهيم مقداري از دشواريهاي شما را کم کنيم و هر کدام سرپرستي يکي از فرزندانتان را به عهده بگيريم.»
ابوطالب در اين باره با همسرش فاطمه بنتاسد مشورت کرد. همسرش دلش نميآمد فرزندانش را از خود دور کند. چشمهاي فاطمه پر از اشک شد و گفت: «دوري از علي، طالب، جعفر و عقيل بسيار سخت است. آه، چگونه دل از آنها بَر کنم. بدون آنها آشيانهي دلم خراب ميشود.»
ابوطالب گفت: «درست است، ولي سفرهي خالي سختتر است. همان بهتر که از ما دور باشند و گرسنه نخوابند.»
ابوطالب و همسرش سرانجام تصميم خود را گرفتند. ابوطالب رو به پيامبر و برادرانش کرد و گفت: «عقيل بماند و بقيه را ببريد.»
هرکدام از عموها فرزندي را انتخاب کردند. علي که از همه کوچکتر بود تنها ماند. پيامبر(ص) به چهرهي معصوم و کودکانهي علي نگريست. دو نگاه آشنا به هم لبخند زدند. علي بيش از همه به پيامبر(ص) علاقه داشت و پيامبر(ص) هم بيش از هر کودکي علي را دوست ميداشت. پيامبر(ص) با شادماني گفت: «من علي را ميخواهم. کسي را اختيار کردهام که خداوند برايم اختيار کرده است.»
آنگاه دست علي را در دست مهربانش گرفت. همه از خانهي ابوطالب بيرون آمدند. آن لحظه انگار آرامش تمام دنيا در قلب کوچک علي بود. علي خوشحال بود و پيامبر نيز.
پس از آن، آن دو دست در يک کاسه و سفره جا داشتند و نفسشان به هم گره خورده بود. همهجا با پيامبر(ص) بود. رفتار و حالتهاي پيامبر(ص) را ميديد و تحتتأثير سخنان و رفتار رسولخدا قرار ميگرفت. حتي گاه با او به کوه و بيابان پناه ميبرد. سالها اينگونه ادامه داشت. درست است که علي در سيزدهسالگي اسلام را پذيرفت؛ امّا گويي همان سال اول بر اثر آموزش و تربيت پيامبر(ص) از بتها بيزار شد و به خداي يکتا ايمان آورد. اين سخن خودِ اوست که در نامهها و نوشتههايش به جا مانده، که ميگفت: «من هفت سال پيش از آن که اَحَدي از اين امّت خدا را عبادت کند، او را عبادت ميکردم.(1)»
حکايت دوم
شبي از شبها علي(ع) از کوه حرا باز ميگشت که ناگهان نزديک غارِ آن کوه، با پدرش روبهرو شد. ابوطالب با تعجب گره بر ابرو انداخت و خيره نگاهش کرد.
- پسرجان کجايي؟ اين درّه و کوه که جاي گشت و گُذار نيست!
- همين جايم پدرجان!
- براي چه کار؟
- براي ديدار محمد و انجام وظيفه نسبت به پروردگارم.
پيرمرد در انديشه فرو رفت، سر تکان داد و گفت: «درست رفتي، اگر درست رفته باشي!»
علي با شور و هيجان جواب داد: «من در پيروي او درست رفتهام و مردم از او جز حق و راستي سُراغ ندارند.»
همهجا را سکوت پر کرده بود و گاه پاره پاره نسيم خُنکي ميوزيد. ابوطالب رو به آسمان کرد و به وسعت ستارههاي درخشان چشم دوخت. گفتوگوهاي پيدا و پنهان مردم را دربارهي محمد شنيده بود و خبر داشت که فرزند نوجوانش نيز پيرو او شده است.
دوباره به علي نگاه کرد و پرسيد: «منظورت محمد(ص) است؟»
- بله پدرجان! به راستي که او پيامبر خداست.
- بگو اين چيست که مردم دربارهاش ميگويند؟ اين چه آييني است که به او گرويده است؟
- آيين خداوند. آيين فرشتگان خدا. آيين پيامبران خدا. آيين پدربزرگ ما ابراهيم خليل.
- به برادرزادهي من چه ربطي دارد؟
- خداوند او را براي هدايت همهي خلق به پيامبري برانگيخته است.
ابوطالب در چشمان فرزندش جستجو کرد و گفت: «پسرجان، ميبينم پيرو او شدهاي!»
- آري به محمد(ص) که پيامبر خداست پيوستم و آنچه را آورده است تصديق کردم.
ابوطالب سرش را پايين گرفت و به فکر فرو رفت. از شور و هيجاني که از درون پسرش سر ميزد شگفتزده بود.
علي از اين که خلوتي پيش آمده بود تا با پدرش تنها باشد، بسيار خوشحال بود. تصميم داشت تا پدر را نيز وادارد اسلام را بپذيرد. با اينکه ميدانست پدر در دل به خدا ايمان دارد و مخالف برادرزادهي خود نيست؛ اما دوست داشت پدر نيز آشکارا اسلام را بر زبان بياورد تا همه بدانند.
در پرتوِ درخشان مهتاب به سطر سطر خطوط پيشاني پدر خيره شد و با زباني که در آن خواهش و مهرباني موج ميزد، گفت: «پدرجان، به خدا او حق است و تو سزاوارترين کسي هستي که سخنش را بشنوي و يارياش کني، همراه من به سوي او بشتاب!»
ابوطالب خيره به چشمان پسرش نگاه کرد و بعد لبخند زد. لبخندي به درخشندگي ستارگان و گفت: «پسرجان!… راستي که او تو را جز به راه خير نخوانده است. دست از دامنش برندار!»
1) از سخنان حضرت علي(ع) در نهجالبلاغه.