راهی که دلم را برد؛ روایتی واقعی و عاشقانه از طلبه شدن یک دختر نوجوان
راهی که دلم را برد؛ روایتی واقعی و عاشقانه از طلبه شدن یک دختر نوجوان
همهچیز از یک نگاه شروع شد؛ نگاهی از پنجرهی کلاس دوم دبیرستان، وقتی معلم درس دین و زندگی با شوق از فاطمهی زهرا (س) حرف میزد. نمیدانم دقیقاً چرا آن روز، صدای معلم فرق داشت. شاید چون دلم آماده بود… شاید چون خدا منتظر بود تا نگاهم را عوض کند.
فصل اول: دختری با رؤیای روشن؛ از سردرگمی تا شروع بیداری
بزرگ شدن در دنیای امروز، یعنی غرق شدن در یک دریای متلاطم از انتخابها، صداها، رؤیاها و سردرگمیها. هر کس چیزی میگوید و هر صدایی، تو را به سمتی میکشد. از یک طرف، فشار درس و آینده؛ از طرف دیگر، موج شبکههای اجتماعی، فالوورها، لایکها و چشموهمچشمیها. من هم یکی از همین دخترهای معمولی بودم، در مدرسهای شلوغ، در شهری پر از رنگ و صدا.
اما هیچکدام از این صداها برایم کافی نبود. چیزی درونم فریاد میزد که باید بیشتر از این باشه. بیشتر از نمره، بیشتر از کنکور، بیشتر از آیندهای شغلی. من دلم یک آیندهی نوری میخواست. دلم دنبال آرامش بود. دلم دنبال معنا بود.
یک شب، وسط همهی این دغدغهها، نشستم پای یک لایو اینستاگرامی که یک دختر طلبه دربارهٔ تجربیاتش از طلبگی حرف میزد. خیلی ساده حرف میزد، اما پر از نور. از دعای ندبه گفت، از روزهایی که با قرآن زندگی میکنه، از لحظههایی که حس میکرد خدا داره مستقیم باهاش حرف میزنه. یک جملهاش مثل برق توی قلبم زد: «طلبه شدن یعنی آگاهانه عاشق خدا شدن.»
اون شب تا صبح خوابم نبرد. مدام توی ذهنم اون چهرهی آرام رو تصور میکردم. خودم رو جای اون میذاشتم. با خودم میگفتم: «چرا من نه؟ مگه من چی کم دارم؟»
از فردای اون شب، شروع کردم به جستوجو. دربارهی حوزهٔ علمیهٔ خواهران، دربارهٔ شرایطش، برنامههاش، درسهاش. میخواستم بدونم این راه، واقعاً راه من هست یا فقط یک احساس گذراست. اما هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر حس میکردم که این همون چیزیه که دنبالش بودم.
کمکم همهچیز رنگ جدیدی گرفت. نماز خوندن برام عمیقتر شد. دعا خوندن برام دلنشینتر شد. دیگه نماز خوندن وظیفه نبود، دلسپردن بود. دیگه قرآن خوندن فقط برای نمره نبود، برای زنده موندن روح بود.
اما با همهٔ اینها، یک سؤال بزرگ توی ذهنم چرخ میخورد: «آیا خانوادهم قبول میکنن؟»
پدرم همیشه روی درس و دانشگاه تأکید داشت. میگفت: «باید یک رشته خوب بخونی، مستقل بشی، زندگیتو بسازی.» مادرم هم همیشه آرزو داشت یه روز روپوش سفید پزشکی تنم کنم. اما من یک چیز دیگه میخواستم. میخواستم یک جامهٔ سفید نورانی بپوشم، نه فقط برای جسم مردم، که برای روح خودم و دیگران.
یکی از روزها، دل رو زدم به دریا و توی ماشین، توی راه برگشت از مدرسه، به مادرم گفتم: «مامان، من دارم به طلبه شدن فکر میکنم.» اولش خندید. بعد ساکت شد. بعد گفت: «جدی میگی؟ فکر کردی؟»
ساعتی سکوت بینمون بود. شب، بابا که رسید، مامان باهاش حرف زد. بابا اون شب چیزی نگفت. اما چند روز بعد، وقتی داشتم نماز میخوندم، اومد کنارم نشست. منتظر مونده بودم که مخالفت کنه، دعوا کنه. اما فقط یه سؤال پرسید: «چقدر مطمئنی؟»
با لبخند گفتم: «به اندازهای که این چند وقت، هیچوقت تو زندگیم مطمئن نبودم.»
اون لبخند زد. سکوت کرد. و من فهمیدم که اجازه داده. راه باز شده بود.
تو مسیر ثبتنام، با دلِ لرزون رفتم حوزه. همهچی برام عجیب بود؛ ساختمون ساکت، دخترهایی با چادرهای مرتب، هوای معنوی که توی سالن میپیچید. مصاحبهگر با مهربونی ازم پرسید: «چرا میخوای طلبه بشی؟»
و من، با نگاهی پر از شوق گفتم: «چون دلم میخواد خدا رو بشناسم، با دل، با عقل، نه فقط با شنیدههام.»
اون روز برام مثل عید بود. از حوزه که اومدم بیرون، حس میکردم دنیا عوض شده. انگار تازه چشمام باز شده بود. انگار تازه به دنیا اومده بودم. با خودم گفتم: «این فقط شروعه… شروع راهی که دلم رو برد.»
ادامه دارد…
#من_طلبه_شدم_چون #روایت_دل #داستان_طلبگی #دخترانه_های_نور