راهی که دلم را برد؛ روایتی واقعی از طلبه شدن یک دختر
راهی که دلم را برد؛ روایتی واقعی از طلبه شدن یک دختر
همهچیز از یک نگاه شروع شد؛ نگاهی از پنجرهی کلاس دوم دبیرستان، وقتی معلم درس دین و زندگی با شوق از فاطمهی زهرا (س) حرف میزد. نمیدانم دقیقاً چرا آن روز، صدای معلم فرق داشت. شاید چون دلم آماده بود… شاید چون خدا منتظر بود تا نگاهم را عوض کند.
فصل اول: در جستجوی معنا
بزرگ شدن در دنیای امروز، یعنی غرق شدن در گزینهها. هر کس چیزی برای گفتن دارد: «رشتهی تجربی بخون، آیندهت روشنه»؛ «برو هنرستان، زودتر مستقل میشی»؛ «برو دنبال آرایشگری، توش پول هست»…
اما هیچکدامش دل مرا نمیبرد. حس میکردم به چیزی عمیقتر نیاز دارم. دنبال نوری میگشتم که توی هیاهوی دنیا خاموش نشه.
تا اینکه یک شب، وسطِ دلگرفتگیهام، به طور اتفاقی، نشستم پای صحبت یک طلبهی جوان توی مسجد محلهمون. لبخندش، آرامشش، اعتمادبهنفسش… با خودم گفتم: “این دختر چی داره که من ندارم؟!”
فصل دوم: شک در دل یقینها
تصمیم گرفتن آسون نبود. خانوادهام انتظار دیگهای ازم داشتن. مادرم میخواست پزشکی بخونم، بابام میخواست معلم بشم. اما هیچکدوم از این مسیرها، منو به اون حس گمشدهام نمیرسوند.
بارها با خودم کلنجار رفتم. نکنه دارم اشتباه میکنم؟ نکنه طلبگی فقط مخصوص آدمهای خیلی خاصه؟ نکنه من بلد نباشم از پسش بربیام؟
اما ته دلم یه چیزی محکمتر از همهی این تردیدها بود. یه صدای درونی که بازم میگفت: “این راه، راه توئه. راه دل توئه.”
فصل سوم: اولین قدم
ثبتنام که کردم، دلم میلرزید. نه از ترس درسها، از عظمت راهی که پیش روم بود. توی روز مصاحبه، وقتی کارشناس حوزه ازم پرسید: “چرا میخوای طلبه بشی؟” لبخند زدم و گفتم:
“چون دلم میخواد خدا رو با عقل و دل بشناسم، نه فقط با شنیدههام.”
اون روز هیچوقت یادم نمیره. احساسی شبیه شروع یک سفر؛ سفری که قرار بود نه فقط منو عوض کنه، بلکه نگاهم به دنیا رو هم دگرگون کنه.
فصل چهارم: روزهای سفید، شبهای نورانی
طلبگی فقط درس نیست. شب بیداری برای نماز شب، اشک ریختن برای دعای کمیل، مطالعهی تفسیر آیات، بحثهای داغ اصول و کلام…
ولی چیزی که بیشتر از همه توی دلم موند، رفاقتهای خواهرانه بود. طلبهها با هم فرق دارن؛ جنس دوستیشون خالصتره. مثل نورِ مهربونی که توی تاریکیهای ذهن و دل همو میتابه.
فصل پنجم: جایی که خودم را پیدا کردم
همهی ما دخترا دنبال معنا هستیم؛ یکی توی عشق، یکی توی مد، یکی توی محبوبیت مجازی… ولی من توی این مسیر، تازه فهمیدم معنی دختر بودن چیه. فهمیدم زن بودن یعنی پیامآور نور بودن. یعنی بتونی مادرِ نسل آیندهای باشی که دلبستهی خدا باشن.
طلبگی منو ساخت. منو آرومتر کرد. عمیقتر کرد. منو از دختری پر از سوال، به دختری با جوابهای مطمئن رسوند.
فصل ششم: حالا نوبت توئه
اگه الان داری اینو میخونی، شاید تو هم مثل من یه جایی ته دلت صدای دعوت خدا رو شنیدی. شاید هنوز مطمئن نیستی. شاید بترسی از قضاوتها. ولی یه چیزو یادت نره:
اونی که با خدا شروع کنه، باخت تو کارش نیست.
طلبگی یعنی زندگیکردن با هدف. یعنی هر روز یک قدم نزدیکتر شدن به خود واقعیت. یعنی اینکه یه روز، با افتخار به دختری که انتخاب کردی، نگاه کنی و بگی:
“چه خوب شد راه خدا رو انتخاب کردم…”
پایان.
#من_طلبه_شدم_چون
#داستان_طلبگی
#نور_زندگی