تصویر آینه( مجموعه ای از خاطرات سردار شهید حسین الله پرست)
تصویر آینه( مجموعه ای از خاطرات سردار شهید حسین الله پرست)
1- خاطره ای از مرد مردانگی
ار زبان آنان که در جوارشان لحظه لحظه بودند، شنیده ها حاکی است که آنان از روز نخست لبیک گویان ندای ملکوتی حق را پذیرفته اند.لحظات زندگی ام از کودکی با حسین عجین شده بود بطوری که بیشتر اوقات چه در خوشی وچه در ناخوشی با هم بودیم یکی از خاطراتی که نشان از دوستی و مردانگی و وفاداری حسین است بر می گردد به زمان کودکی که در کمربندی دوراهی ایسین زندگی می کردیم یک روزکه برق محله رفته بود وما برای خرید نان می بایست به محله ی شاه حسینی سابق می رفتیم. صف نانوایی شلوغ بود ما در صف ایستادیم تا نوبتمان شود در همین لحظه یک نفر از بچه های همان محله که هیکل درشتی داشت و بزرگترازما بود گفت : نوبت من است من که از مدتی قبل در صف ایستاده وحال نوبتم بود ناراحت شدم بین ما درگیری شکل گرفت واو سیلی محکمی بر صورتم زد و من نیز چند مشت به شکم او زدم که متوجه شدم حسین نیست در مردانگی و شجاعت او شک نداشتم زیرا او هیچ گاه در سختی مرا تنهانمی گذاشت بعد از اینکه نان گرفتم حسین را دیدم که با دهان و چشمهای خاک آلود نزدیک می شود بطوریکه جلوی پایش را هم نمی دید خیلی ناراحت شدم دست او را گرفتم وبه خانه ی یکی از دوستان که در آن نزدیکی بود رفتیم وحسین صورتش را شست و گفت: حسن جان من برای اینکه که تو کتک نخوری با یکایک بچه های محله شاه حسینی تن به تن مبارزه کردم و اکثر آنها را شکست دادم که همه آنها با عصبانی ات کتکم زدند و خاک در گوش و چشمم ریختند.
. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
2- بلاخره شلیک کرد
یکی ازشب های پرستاره بود که شلیک های دزدان حریم شکن آنان را واداشت که به مبارزه برخیزند و در آن روز به یاد ماندنی توانستند اسطوره ای حقیقی را یادگار صفحه تاریخ کنند.در یکی از شبها که باهم درپایگاه بسیج محله شهید عوضپور (که در حال حاضر پایگاه شهید حسین الله پرست می باشد) نگهبانی می دادیم حسین با ناراحتی گفت حسن پایگاه محاصره شده است و باید کاری کنیم و یک اسلحه ی قدیمی را برداشت و گلنگدن آن را کشید و با صدای بلند گفت هر که هستی برووگرنه شلیک می کنیم همین کار راهم کردیم امّا متاَسفانه اسلحه شلیک نکرد. اسلحه بعدی را امتحان کردیم آن نیز شلیک نکرد.من گفتم: حسین جان حال که فهمیدنداسلحه مان شلیک نمی کند بدتر شد. که خوشبختانه یکی از اسلحه ها یک شلیک کرد و باعث ترس و پراکنده شدن آن افراد شد. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
3- خدا کند مارا ببخشد
روزی با شهید علی عوضپور درمنزل حاج قاسم بیگلو که زحمت زیادی برای به ثمر رسیدن انقلاب کشیدند نشسته بودیم من و حسین با شوخی لباس شهید عوض پوررا که شسته بود در خاک انداختیم . بعد از شهادت او حسین همیشه می گفت کاش این کار را نمی کردیم خداکند او ما را ببخشد. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
4- ای کاش …
در تشکیل انجمن اسلامی شهید عوض پور نقش بسزایی داشت در مسائل انجمن اسلامی ما با یک دیگر همفکری و همکاری داشتیم و در زمینه فرهنگی نیز از جمله گروه تئاتر، که در محله عوضپور اجرامی کردیم یکی از دوستان نقش صدام رابازی می کرد سیلی محکمی به صورت حسین زد وی بعداز شهادت حسین از این کارش خیلی ناراحت بود و می گفت کاش آن سیلی رابه صورت حسین نمی زدم ای کاش او مرا ببخشد. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
5- درس شهامت واخلاص
عملیات والفجر در لشکر ثاراله که با هم بودیم از او درسهایی از شهامت و اخلاص آموختم در خاک زبیدات عراق حسین گفت: حسن اگر تو شهید شدی من چگونه می توانم بدون تو به بندر بروم . براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
6- ببین قسمتش شهادته..
خدا می دونه قسمت هر کسی چه می شه.در شب عملیات والفجر بعضی از دوستان، شهید وبعضی اسیر وبعضی نیز مجروح شدند . عیسی شب تاری یکی از کسانی بودکه در همان شب اسیر گشت . وحکمت خدا این بود که حسین شهید بشه.
براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
7- ساعت آینده ساز
آینده رو با نور حق می دیدند جای تعجب نیست چون شاهدان روز جزایند. یک شب من وحسین بایکدیگر درس می خواندیم زیرا صبح امتحان داشتیم حسین یک عدد ساعت مچی به من هدیه کرد من با شوخی گفتم حسین این ساعت از مچ عراقیها باز کرده ای گفت نه آن را خریده ام و می خواهم با این ساعت درس خواندنت را تنظیم کنی ودر آینده بدرد جامعه بخوری. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
8- حسین مردانه شهید شد
صبح آن روزحسین با تیری در ناحیه دست که از عملیات قبل به یادگارمانده بود به جبهه اعزام گردید زمانی که من به عنوان سرباز در بهداری سپاه مشغول کار بودم و مجروحین رابه آنجا می آوردندهرچه گشتم حسین رابین آنها ندیدم از یکی از مجروحین پرسیدم حسین کجاست؟ گفت حسین مردانه شهید شد. حسین بهترین دوست دوران زندگی ام بود و هیچگاه جای خالی او در زندگی ام پر نشد امیدوارم که در روز قیامت ما را شفیع باشد. براساس راویت حسن الله پرست برادر شهید حسین الله پرست
9-آشنایی
اینجانب سال1363دردبیرستان شهید چمران با حسین آشناشدم وتا سال 1365که ایشان به شهادت رسید د ر کنار هم بودیم.به همین دلیل خاطرات متعددی ازایشان دارم. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
10- لباس خودی
سال 1364عده ای ازنیروهای گردان های درلشکرثارالله یکی ازآن نیروهایی بودکه چندین بار به جبهه اعزام شده بود.بعداز تشکيل گردان وآموزشهای تاکتیکی ورزمی مارا برای آموزش غواصی به سد دز در شهر دزفول بردند.درآن جالباس های غواصی که برای آموزش غواصی بچه هاتدارک دیده بودند کم بود ومی بایست همان لباسهای قدیمی وپاره رااستفاده می کردیم . حسین یکی از لباسهایی را که خیلی پاره شده بود برای خود برداشت واستفاده کرد. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
11- رضایت قلبی
فصل زمستان بود وهوا بسیار سرد،سختی کار درفصل زمستان وآموزش درداخل آب برای بچه های گردان مشکل را دوچندان کرده بود،خیلی از بچه ها از جمله حسین مریض شده بودند ولی چیزی نمی گفتند واظهار نارضایتی نمی کردندوبه بچه ها روحیه می دادند تابه کار خود ادمه دهند. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
12- آموزش با کوله پشتی
درسال 1365که به اتفاق حسین وبچه های بندر عباس درگردان 442مشغول انجام خدمت بودیم این بارهم برای آموزش به سد دز رفتیم،در این عملیات حسین عزیز فرمانده ی گروهان انتخاب شده بود.اوبه ما آموزش آب خاکی می داد. رفتن در آب باتمام تجهیزات جنگی مانند کوله پشتی و… چقدر سخت وطاقت فرسابود. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
13-ماجرای لباس وصله دار غواصی
درسنامه زندگی من واو را مرور کردم وتنها یک جمله؛ باد وباران وآب ومه وخورشید در آنان اثری ندارد وتنها چیزی که اثر پذیراست تشعشع نورخالق وهمجواری با حضرت حق.دی ماه 85بود.هوای خوزستان شبهای سردی داشت .گردان 422درحواله چویبده مستقر بود ، گردان ، که تازه به گردان غواص تبدیل شده بود. بچه ها باید خیلی کار می کردند تا به آمادگی لازم برای عملیات دست می یافتند. از طرف دیگر زمان عملیات نزدیک بود . صبح و عصر وحتی شب تمرین می کردیم در كف رودخانه بهمن شیر گل های چسبنده و سنگ هاي تيز ناجوری داشت بطوری که اکثر بچه ها بعد از تمرین بدن شان خون آلود بود، لباس های غواصی به دلیل تحریم ایران براحتی نمي توانستم آنها را ا زخارج وارد كند اکثر پاره بودند و بسادگی آب از آنها عبور می کرد . چرا كه اگر سالم بودند بدن را گرم نگه می داشت .همه طبق اندازه هاشان لباس غواصي پوشیدند و تنها يك دست لباس باقي ماند.حسین گفت من لباس نو را نمی خواهم شما آنرا بردارید و من همان لباس كهنه و مندرس را مي پوشم . امتحان سختی بود از یک طرف سرمای شب و لباس پاره و از طرف دیگر از خود گذشتگی فکر کردم دارد تعارف می کند وحتماً شب هنگام تمرين می پوشد . شب فرا رسيد دیدم که لبخند زنان با همان لباس پاره جهت تمرین غواصی همراه بچه هاداخل آب می رود .چند روز گذشت ولی حسین با همان لباس كهنه بود تا اينكه روز عملیات فرا رسيد و با همان لباس غواصی وصله شده وارد عملیات شد.
خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
14- ماری از گروهان المهدی (عج) سان دید
برای تمرین های جدی تر و ملموس تر ما را به نزدیک اروند ، کنار شبه جزیره ی فاو منتقل کردند. یک روز ساعت 9 صبح در رود اروند تمرین داشتیم . در قالب سه تا دسته22 نفری به صورت متصل با یکدیگر حرکت کرده که از عرض اروند عبور کنیم سرعت آب متوسط بود و ما برای عبور خیلی به زحمت نمی افتادیم ناگهان ديديم یک شاخه درخت شناور در آب به ما نزدیک مي شود و من که به آن شاخه نزدیک تربودم مار بزرگی دیدم که روی شاخه درخت قرار دارد . داد زدم برادران بایستند که ماری می خواهد از ما سان ببیند ، اول همه فکر کردند که من شوخی می کنم آنها ایستادند و مار را که دیدند باور کردند، بله ، آنروز ماری از گروهان المهدی (عج ) در داخل اروند سان دید و به همراه آن شاخه بدنبال سرنوشت خود رفت ، کسی چه می داند شاید آن مار روز قیامت دلاور مردی های افراد گروهان را پیش خدا شهادت دهد. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
15- دیگه تکرار نمی شه
وداع بچه هاي بسیجی جهت عزيمت به خطوط عملیات دیدنی و وصف ناشدنی بود. واقعا کلمات از بیان حالات بچه ها عاجز و ناتوان است. یکروز حسین گروهان را جمع کرد. آنروز حال عجیبی داشت. با یک مقدمه چینی زیبا چنان حالت معنوي در بچه ها ایجاد کرد که همه گریه کردند. او با کلام خود بچه ها را برای شب عملیات آماده کرد. بعد که عملیات کربلای چهار تمام شد. کی از بچه ها بهش گفت : می شه یک سخنرانی از جنس سخنراني آنروز ارائه کنی؟ حسین خندید و گفت: آن سخنرانی دیگر تکرار نخواهد شد. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
16- به سوی حق شتافت
آدمای همه جوری دوروبرحجله آسمونیش حلقه زده بودند پیکر مطهرش روهمه وداع کردن ودر بهشت شهدا بندرآرامید. ما هنوز در جبهه بودیم.حدود 15 روز بعد، به بندر آمدیم، محمود علیزاده می گفت: از کمربندی که رد می شدم حجله حسین را در کنار بلوار کمربندی دیدم و تعدادی افراد دور آن هستند، او می گفت تعدادی از آنها که دور حجله حسین بودند آدم های چندان درستی نبودند، آنها را می شناختم، ولی گریه می کردند که حسین، شیر جبهه بودوچقدر مظلوم که شهید شد.هیچکس حسین را نشناخت، او فقط برای خدا وارد جبهه شد و در راه او رفت و به سوی معبود خود شتافت .
خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
17-بوفه نشین اتوبوس
یک روز حسین گفت: در عملياتي مجروح شدم و پس از بستري در بیمارستان که مرخص شدم به ترمینال اتوبوسها رفتم و بلیط بندر عباس را گرفتم. وقتی که می خواستم سوار اتوبوس شوم دیدم نفر بغل دستی من یک زن بد حجاب است، به شاگرد اتوبوس گفتم مي شود جاي مرا عوض كنی که من روی این صندلی نمی نشینم .او می خندید و تعریف می کرد که شاگرد اتوبوس هر چه اصرار کرد، ولی من قبول نکردم و رفتم روی بوفه نشستم. سوالی برای راننده اتوبوس ایجادوباعث تعجب اوشده بود که چرا من این کار را کردم . تا این که یواشکی در گوشم گفت که مگر بدنش بو می داد که نشستن کنار او را قبول نکردی !!! خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
18- تودیع و معارفه موقوف
عملیات (کربلای چهار) که تمام شد یک روز حسین به من گفت: دیگه من فرمانده نمی شم و شما که رسمي وپاسدارید بهتر است فرمانده باشید. من گفتم که شما از هر لحاظ برای فرماندهی بهتر يدالبته همینطور هم بود و این را همه می دانستند. تا این که حسین تصمیم خود را گرفت و قصد داشت در جمع نيروهاي گروهان بگوید و مرا معرفی کند. یک روز صبح گمان كردم که می خواهد تصمیم خود را عملی کند گروهان که خبردار داد ، دستور به چپ چپ داد و همه افراد رو در روی حسین قرار گرفتند.حسین خواست که با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت خود را شروع کنه که من با صدای بلند گفتم به راست راست بدودو، افراد با دستور من دست های خود را روی سینه گذاشتند و به حالت دو از کنار حسین دور شدند، و من نيز با گروهان حرکت کردم چند قدمی که رفتم سرم را که برگرداندم حسین را دیدم، با لبخندی بر لب گله مند به من نگاه می کرد !!! خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
19-حسین جان سلام
صبح که گروهان برای ورزش صبحگاهی راه می افتاد، بچه ها كارهاي عجیبی می کردند، اول از کنار ساختمان فرمانده هر گروهان که رد می شدند با صداي بلند فرياد مي زدند: حسین جان سلام ،حسین جان سلام ، که واقعا در طول عمرخود این سبک سلام کردن را ندیده بودم.65تا70نفرباصدای بلند فریاد می زدند و سلام می دادند، وآمادگي خود را برای اجرای عملیات اعلام می کردند. من در طول عمر خودافراد مطیعي مثل این گروهان ندیده بودم. با اين روحيه بچه ها در دهان شیر هم مي توانستيم برويم. خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست
20- غیرت بچه ها
قبل از عملیات کربلای چهاردر کانالی مستقر بودیم يكي از نيروهاي ما یک افغاني شيعه بودکه همسرش را در بمباران روس ها در افغانستان از دست داده بودو واقعا آدم نترس و مطیعی بود. زمانی که هواپیمای عراقی در اطراف ما بمب انداخت و تعدادی از بچه ها مجروح شدند. او به حدی عصبانی بودکه کلوخی به دست گرفته و آن را با دستهای خود له می کرد و می گفت بگذار عملیات بشود گوشت عراقی ها را کیلویی 5 ریال میکنم.
خاطراتی از همرزم شهید حسین الله پرست