برجاگ
✿ ↜..ζάみરส.. ↝ ✿:
:
“برجاگ”
گرگی به گلههای گوسفند مردم روستا حمله میکرد. کدخدای روستا گفت با مذاکره با گرگ مسئله را حل میکند، تا مردم گَلهی خود را بدون دغدغهی حمله گرگ به چَرا ببرند. کدخدا با آقای گرگ توافق کرد که، به شرطی که به گلهی گوسفندان در زمان چَرا حمله نکند؛ روزی یک گوسفند را داوطلبانه به او میدهند تا بدَرَد و بخورد،
◾️اسم توافق شد “برجاگ”
((برنامه روستا جهت امنیت گوسفندان!))
مردم روستا شاکی بودند که چرا باید روزی یک گوسفند بدهند؛ اما کدخدا میگفت شما بی سواد و بیشناسنامه اید؛ با گرگ که نمیشود جنگید؛ چرا شکر گزار نعمتِ برجاگ نیستید و ازین آفتاب تابان استفاده نمیکنید! ما از گرگ امضا و تعهد گرفتیم! و سایه شوم جنگِ با گرگ را درو کردیم و این یعنی پیروزی!.
از روز بعد از “برجاگ"؛ علاوه بر روزی یک گوسفندِ اجباری که روستاییان به گرگ میدادند؛ چند گوسفند دیگر هم از طویله ها گم میشدند، ظاهرا همهی شواهد نشان میداد،که کار، کار گرگ است. اما کاسه ای زیر نیم کاسه بود و علاوه بر گرگ، اطرافیان و دوستانِ صمیمیِ و البته خائنِ کدخدا، که به نظر کدخدا ذخایر روستا بودند هم از آبِ گل آلودِ برجاگ کاسبی و دزدی و چپاول مینمودند، و قضیه را به گردن گرگ مینداختند… وقتی مردم استخوانهای باقی مانده گوسفندانِ چوپان های بیچاره را برای کدخدا بردند؛ کدخدا در جواب اعتراضات مردم گفت: این قتلها با روح “برجاگ” تضاد داره، نه خود برجاگ!؛ چون در زمانِ چریدنِ گوسفندان نبوده، پس نمیشود به گرگ ایراد گرفت، و بر خلاف توصیه ی پیرِ دانای روستا سعی کرد تا گرگ را بزک کند.
هرچه مردم گفتند ذات گرگ دریدن است و سلام او بی طمع نیست؛ و توافقی که گرگ امضا کند؛ چیزی بجز قانونی شدنِ دریدن و جنایت نخواهد بود؛ کدخدا قبول نکرد که نکرد! و خودش را به خواب زد. و به چوپانِ دروغ گو گفت که به جای نان و آب و گوسفند، برای مردم فُلوت و آهنگ بزند تا ذهن آنها را سرگرم مطربی کند، تا دست از اعتراض و بیان حقایق و مطالبات شرعی بردارند! آخرین حرف کدخدا هم برای اینکه وانمود کند او هم با گرگ مخالف است این بود: درست است که من به گرگ بدبینم اما به “برجاگ” خوشبینم،،،! چون به نفعش بود که به روی خودش نیاورد.
این شد که مردم کم کم کدخدا را شناختند و تصمیم گرفتند، بهار سال آینده کدخدا را عوض کنند…