امام سجاد (متن ادبی - شعر - داستان)
امام سجاد (متن ادبی - شعر - داستان)
مجله اشارات بهار سال 1393 شماره 154
متن ادبی
اقتدا به پیشانی تو…
سودابه مهیجی
اگر می توانستم همچون تو، پنهان ترین گریه هایم را اندرز جاودانه انسان کنم، دلم بلورِ باران می شد و آوازم رشک فرشتگان.. .. با صدای دعاهای تو، گمگشتگان، راه خانه حقیقت را پیدا می کنند و خفتگانِ مهجور به بیداری وصل می رسند. صدایت را سینه سُرخان و چکاوکان تاریخ بر دل نگاشته اند تا سر از قهرمانی عشق درآورند. گل های بنفشه از صدای تو روییدن گرفته اند و شبنم های اشکبار با لحن تو تن به آفتاب سپرده و عروج کرده اند. صدایت پیران را به جوانی ایمان و جوانان را به یقین رهسپار می کند.
آهسته بگویی یا بلند فرقی نمی کند. قلب تو، بازتاب سخن های بی ریا و سربلند است که بی دریغ در باد می پیچد و خواب را در گوش گران غفلت می شکند. زمین اگرچه در اشغال زمستان سکوت و مرگ باشد، نفس های تو کافی است تا بهاری شود برای رستاخیز دلاوران زندگی. مویه لازم نیست؛ حتی مرثیه ای در کار نیست. تو فقط مناجاتی بخوان به درگاه نور تا تمام سنگین دلان نعره های توبه برآورند و انبوه از بغض و انابه شوند. نیایش تو، تمام خاک را در محاصره اقرار عشق گرفته است. عبادات تو محکمه سنجش انسان است. عیار شرافت و طهارت، قانون دعاهای توست؛ کتاب هدایتی که ردّ پای سجده و سجاده و وصایای جاودانگی تو را در واژه هایش ذخیره کرده.
می خواهم از اقتدا به پیشانی سجده گزار تو به اسرار سرفرازی برسم، که اگر به شیوه جبین خاکسارت سر بر خاک تعبد بگذارم، سربلندی دلاورانه روزگار را خواهم داشت. می خواهم تمام جهان را از پشت زلال صدای تو ببینم، از شیشه های پنجره ای که نواهای نیایش تواند. تو به من بگو دریا را، کوه را، خلقت توحیدی را. .. تو بگو آسمان ها، افلاک، کروبیان، آدمی، بگو کائنات را چگونه معنا کنم در دلم که یکراست تسلیمِ تأیید شوم؟ تو بگو یغما کردنِ اندوه زمینی را در کدام کوچه آسمان می شود آموخت؟ با صدایت می خواهم قفل های اشک را باز کنم. .. دلم را قطره قطره به بهشت برسانم.
شعر
شور مناجات
سودابه مهیجی
شب ها که مثل ماه عالم تاب تنهایی
پشت نگاه پنجره آرام می آیی
صدها ستاره چشم می دوزند و بی خواب اند
تا رو به سوسوهای شان سجاده بگشایی
هر واژه ای از سجده هایت مثل پروانه
پر می گشاید سوی آفاق شکیبایی
شور مناجات تو را آمین به لب دارند
افلاکیان مؤمنِ عرش اهورایی
ای حنجر داوودی و ای نوحه چون نوح!
ای خوش تر از تکلیم موسایی و عیسایی!
روزی دعاهای تو این دنیای وحشت را
آرام خواهد کرد و لبریز دل آرایی…
داستان
پسرعمو
زینب علیزاده لوشابی
داشتیم کم کم آمده خواب می شدیم که دیدم علی بن الحسین دارد آماده می شود از خانه بیرون برود. یعنی این موقع شب کجا می خواست برود؟ کمی که فکر کردم، حدس زدم قصد دارد کجا برود. یادم افتاد امشب شب جمعه است. مقداری پول برمی دارد و کمی هم آرد. من هم آماده می شوم و می گویم: من هم با شما می آیم.
صورت هامان را می پوشانیم و از خانه خارج می شویم. کوچه ها خلوت است و تاریکی همه جا را پرکرده. هنوز شب به نیمه نرسیده، ولی مردم به خانه هاشان رفته اند. صدای زوزه سگ ها از دور و نزدیک به گوش می رسد. ماه بالای سرمان می درخشد و راه مان را روشن می کند.
جلو در خانه رنگ و رو رفته ای می رسیم. امام دوروبرش را نگاه می کند و بعد درمی زند. پسرعموی امام در را باز می کند و با دیدن ما لبخند بر صورت لاغر و نحیفش می نشیند. امام با او دست می دهد و بعد پول ها را توی دستش می گذارد. من هم کیسه آردی را که برداشته بودیم، به او می دهم.
او می گوید: امشب کمی دیرتر آمدید. خیلی وقت است منتظر شما هستم.
بعد از امام تشکر می کند و می گوید: ای مرد نیکوکار! خدا به تو خیر دهد! تو که یک غریبه هستی، به ما کمک می کنی، ولی پسرعمویم علی بن حسین با اینکه ادعای امامت می کند و حال و روز ما را می داند، باز خبری از حال ما نمی گیرد. خدا به او خیر ندهد!
نمی دانم در برابر یاوه های این مرد چه بگویم. رنگم عوض می شود و دندان هایم را از خشم روی هم می فشارم. امام که متوجه حالم می شود، دستم را آرام فشار می دهد؛ مبادا چیزی بگویم.
مرد باز از امام تشکر می کند و بعد در را می بندد.
همان گونه که توی کوچه های تاریک قدم می زنیم، به این فکر می کنم که چرا امام به این مرد خودخواه و قدرنشناس کمک می کند.
■
سر قبر نشسته ام و اشک هایم بی اختیار می چکد و صورتم را خیس می کند. با اینکه دو هفته از شهادت امام گذشته، ولی هنوز باورم نمی شود او دیگر کنارمان نیست. نمی توانم نبودنش را باور کنم. ماه امشب کامل است و نورش را مستقیم روی قبر امام و روی سر من می پاشد. گویی تمام نورش را یک جا روی قبر امام انداخته؛ زیرا فقط قبر امام است که بین قبرهای دیگر این قدر روشن است و می درخشد.
توی عالم خودم هستم که کسی را کنارم احساس می کنم. نگاهش می کنم. قیافه اش خیلی آشناست. ذهنم می رود به آخرین شب جمعه ای که با امام به در خانه این مرد رفتیم و کمکش کردیم.
مرد خودش را روی قبر می اندازد و های های زار می زند. وقتی کمی آرام تر می شود، از بین حرف های نصفه نیمه اش می شنوم که خطاب به امام می گوید: مرا ببخش پسرعمو! من چه می دانستم کسی که همیشه به من و خانواده ام کمک می کند، تو هستی. … من احمق فکر می کردم تو ما را به حال خودمان رها کردی و به فکر زندگی خودت هستی. … مرا ببخش!. .. چقدر دیر متوجه شدم. …
مرد آن قدر در حال و هوای خودش است که اصلاً توجهی به من ندارد. بلند می شوم. بهتر است تنهایش بگذارم تا کمی با امام درد دل کند و بار گناهش را سبک تر سازد.
منبع:
محمود ناصری، داستان های بحارالانوار، ج9، ص118.