از راه رسید
از راه رسید…
سلام کرد و گوشه ای نشست ، آن مرد بلند بالا و گندمگون به مساکین و گدایان نمی ماند ؛ محترم بود این را می شد از وضعش فهمید.
امام علی بن موسی الرضا علیه السلام در جمع یاران خویش به گفتگوی علمی مشغول بود اندکی صبر کرد تا سخن امام شود و خواسته خویش را بگوید.
لب به سخن گشود صورت ها به سمت او برگشت…
ای پسر رسول خدا از دوستان شما هستم ، مهر خاندان شما را از اجداد خویش به ارث برده ام. اهل خراسانم حج گزارده ام و اکنون عازم وطنم زاد و توشه ام تمام شده و در این شهر غریب در کار خود مانده ام ، اگر صلاح می دانید از من دستگیری کنید.
به شهرم که رسیدم از طرف شما آنچه را که داده اید صدقه می دهم. به راستی که سزاوار صدقه نیستم.
اینها را که می گفت شرم در چهره اش نمایان بود ، در دل اصحاب گذشت که درِ خانه خوب کسی آمده ای…
امام به اندرونی خانه شان رفت و چند لحظه بعد مرد خراسانی را از پشت در صدا زد ، دست مبارکش را از گوشه در بیرون آورد و آهسته فرمود:
این دویست دینار را بگیر و خرج سفر خویش کن. نیاز نیست که آن را از جانب من صدقه دهی …
حضرت از خانه بیرون آمد ، یکی از یاران گفت : فدایت شوم شما که از سخاوت و کرم چیزی کم نگذاشتی علت پنهان شدنتان دیگر چه بود؟
امام فرمود: نخواستم ذلت خواهش را در چهره اش ببینم…
مگر نشنیده ای که جدم فرمود: صدقه پنهانی ثواب هفتاد حج دارد؟
???
گاهی حاجتی به درگاه او می برم
و از نزد او آبرومند باز می گردم
?✨?✨?