گلبرگ نیاز/جوان و سیدالشهداء
گلبرگ نیاز/جوان و سیدالشهداء
مجله گلبرگ بهمن 1387 - شماره 106
دعا و دل نوشت
درود بر تو
شیرین احمدی
درود بر تو ای فرزند رسول خدا. درود بر تو ای فرزند بشارت دهنده و ترساننده و فرزند آقای جانشینان. درود بر تو ای فرزند فاطمه، بانوی جهانیان. درود بر تو ای برگزیده خدا و فرزند برگزیده اش. درود بر تو ای خون خواسته خدا و فرزند خونی که خدایش خواست. درود بر تو ای یکه و تنهامانده. درود بر تو ای امام راهنمای پاکیزه و بر روان هایی که به درگهت فرود آمدند. درود بر تو از طرف من تا زمانی که باقی هستم و تا شب و روز برپاست!
درود بر تو ای سالار و سرور شهیدان و جوانان بهشت. آقای من! تنها افتخارم در زندگی این است که در ایام محرم، تاج دوستی تو را بر سر دارم و به یاد تو بر سینه می زنم و برای مظلومی تو اشک می ریزم. بارها با خود فکر کرده ام اگر من روز عاشورا در صحنه کربلا بودم، چه کاری می توانستم انجام دهم؟!
سرور من! پایه های امربه معروف و نهی ازمنکر با تو استوار شد. درود خداوند بر تو، ای یکه و تنها مانده در میدان جنگ. بزرگی اسلام با قیام تو جلوه گر گردید.[1]
لقب سید شهیدان، تنها برازنده توست و بهشت تنها با نور جمال تو روشن و نورانی می گردد.
درود خداوند بر تو، آن زمان که بر نیزه بودی و لب هایت آیات خداوند را زمزمه می کرد و آن گاه که با خواهر دل سوخته ات وداع کردی.
سرور من! تمام مراسم عزاداری به یاد تو آغاز می گردد و با نام زیبای تو به پایان می رسد و چنین است که همواره فضا، آکنده از عطر توست و صوت دلربای «حسین» همه جا به گوش جان می رسد.
خداوندا! به من توفیق ده که چون آقایم حسین، با عزت زندگی کنم و در نهایت، با قلبی مالامال از عشق او به سوی تو بازگردم. آمین!
نکته
ارتباط با حسین(ع)
زهره احمدی
در روزگار جوانی، ناامیدی مرا دربرگرفته بود و ناله می کردم که چه کنم؟ ناگهان بارقه رحمت، جهت دلم را متوجه باب وسیعی به نام باب الحسین کرد. بر سر آن باب نوشته شده بود: «حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است».
آرام آرام وارد آن خانه شدم. آنجا بوی رحمت می آمد. دلم آرام گرفت و امیدوار شدم؛ زیرا به قلعه سعادت و نیک بختی پرواز کرده بودم. در آن حال به یاد سخن شهید مطهری افتادم که فرموده بود:
ارتباط با امام حسین(ع)، نورانیتی در قلب ایجاد می کند و قلب را صفا و جلا می دهد و قلبی که صفا و جلا پیدا کند، هدایت یافته و تاریکی ها از او زایل می شود.[2]
داستان
نذر زیارت
سیده راضیه حسینی
دستش را گرفت. پاهایش را نگاه کرد تا روی پله ها بگذارد. خودش پشت سرش رفت و روی صندلی اتوبوس نشست. چادرش را مرتب کرد. لب هایش تکان می خورد. همان طورکه لب هایش تکان می خورد، سرش را چرخاند و به خود و پسرش فوت کرد. بعد لحظه ای ساکت شد و گفت: «اگر این دفعه هم مثل دفعه قبلت بشود چی؟»…
همان طور که بند کفش هایش را می بست، یکهو بی حرکت شد. موبایلش را برداشت و در دفتر تلفن، ص را وارد کرد. صالح را گرفت: «آقا! ما را حلال کنید دیگر… ان شاء الله می خواهیم برویم کربلا… یکهویی شد… برای اربعین».
از زیر قرآن رد شد. خم شد پایین. پایش را بوسید. مادر زیر بازویش را گرفت و بلندش کرد. روبوسی کردند. صورتش چین خورده و خیس بود. همان طورکه دست های زبرش توی دستش بود، خم شد و دستش را بوسید. لحظه ای به هم نگاه کردند. با صلوات سوار اتوبوس شدند. به ذهنش فشار آورد. ببیند کسی را جا انداخته یا نه. دفتر تلفن موبایلش را نگاه کرد. همه را دانه دانه چک کرد. روی یک اسم ماند. کمی مکث کرد و شماره گرفت: «سلام آقا!… کربلا حلال کنید… کی گفته؟… بمب… کربلا؟… نه بابا… تا حالا که مرز باز بود… توکل بر خدا.» دلش شور می زد. یاد آخرین نگاه مادر افتاد. می خواست خودش برود، اما نگذاشت. گفت که هنوز امنیت ندارد. سنش هم که بالا بود و خطرناک. طلاهایش را فروخت، حتی حلقه ازدواج و گردن بند کعبه یادگار پدرش را. نذر کرده بود یک زیارت اربعین در کربلا بخواند. اگر توانست خودش و اگر نه نایب بگیرد.
به بیرون نگاه کرد. هنوز قم را رد نکرده بودند. بلند شد. سر صندلی مدیر کاروان رفت. دانه های تسبیح تربتش را به آرامی رد می کرد. موهای وسط سرش ریخته بود. مدیر سرش را بلند کرد و بعد از سلام با هم دست دادند: «…آقا! مرزها بسته شده؟» مدیر نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «چطور؟» احساس می کرد موهای سرش دانه دانه می خواهند از جا دربیایند. انگار قلبش در دهانش می زد. دستش را روی سینه اش گذاشت. یادگار جوان مرگ مغزی. مادر نذر کرده بود اگر پیوند موفق باشد، یک زیارت اربعین در حرم امام حسین(ع) بخواند. آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «پس درسته؟» مدیر دست او را توی دستش گرفت. چند بار پشت دستش زد و گفت: «تا حالا که چیزی اعلام نکردند، توکل بر خدا.» کمی راحت شد، اما دانه های عرق همین طور از تیره پشتش به پایین می رفت.
آن قدر عرق کرده بود که موها و ریش های قهوه ای روشنش حسابی تر شده بود. پیراهنش را توی شلوارش مرتب کرد و آرام برگشت. پیرمردی چند بار به پشتش زد. برگشت. پیرمرد لیوانش را جلو آورد و گفت: «جوان! بی زحمت این لیوان را آب کن.» لب های پیرمرد خشک شده بود.
موبایلش زنگ زد. «سلام مادر… نه هنوز لب مرزیم… دلت شور نزند… پنجاه ـ شصت تا اتوبوس هست. چهار پنج ساعت… بله… تن ماهی… ».
اتوبوس تکانی خورد و حرکت کرد. زن ها چادرها را مرتب باز و بسته می کردند و خود را باد می زدند. مردها کت ها را درآوردند. مداح کاروان جامعه کبیره را هم تمام کرد. زیارت عاشورا و دعای توسل هم خوانده بود. مدیر بالا آمد: «فعلاً باید صبر کنیم.» آفتاب مستقیم می تابید، توی اتوبوس گرم شده بود. آب بهداشتی هم کم بود. فکر نمی کردند این قدر معطلی داشته باشد. از صبح لب مرز بودند. از اتوبوس پیاده شدند. بیابان بود و سایه اتوبوس ها. هرکس گوشه ای پیدا شد، چفیه اش را درآورد و چند قطره آب زد و روی صورتش انداخت. چشم هایش را بست. هرطور بود شب را خوابیدند. صبح مدیر وسط اتوبوس ایستاد و مقدمه چینی کرد: «شما که تا اینجا آمده اید، انگاری خود کربلا رفتید. باید راضی باشید به رضای خدا.» پیرمرد بلند زد زیر گریه و گفت: «از کجا معلوم دیگر بتوانم بیایم.» همهمه شد. دستش را گذاشت روی قلبش. مدیر سرش را بلند کرد و گفت: «تا ظهر صبر می کنیم. اگر رد شدیم که چه خوب، اگر رد نشدیم… .» پیاده شد. گوشه ای نشست. نیم ساعت بعد مدیر آمد و گفت: «سوار شوید، رد شدیم.» پیرمرد با خنده می دوید. صلوات فرستادند و از مرز رد شدند، اما هنوز چند کیلومتر نرفته بودند که دوباره در ایست بازرسی نگه شان داشتند. خبر دادند در آن نزدیکی بمبی گذاشته اند و چندین نفر کشته و زخمی شده اند. نمی توانستند امنیت را تضمین کنند. قلبش را فشار داد. دنبال مقصر می گشت. شاید فکر می کرد لیاقت نداشته.
به صورت مادر نگاه کرد. 65 سال. حتماً خیرش به این بود که با او بیاید. کس دیگری که نبود او را ببرد. آرزو به دل می ماند پیرزن. لبخند خشک شده مادر را که دید، از فکر بیرون آمد. چشم دوخته بود به چشم های پسر. لبخندی زد و گفت: «نه، ان شاء الله الان کربلا و نجف امنیت دارد».
مادر سرش را زیر انداخت. روبه روی حرم ایستادند. بلند خواند تا مادر هم بشنود و تکرار کند: «السلام علی ولیّ الله و حبیبه. السلام علی خلیل الله و نجیبه. السلام علی…».[3]
گفتار مجری
جوان و امام حسین(ع)
زهره احمدی
هر چیزی را بهاری است و بهار جوانی، ارتباط جوان با امام حسین(ع) است.
راه حسین(ع)، راه قلب، بلکه راه خداست. اگر جوانی با دل متوجه حسین(ع) شود، به یاد حسین(ع) و مصائب او دلش خواهد شکست و هر چیزی که شکست، قیمتش کم می شود، مگر قلب که قیمتش افزون می گردد؛ به گونه ای که جایگاه و تابشگاه حسین(ع) می شود.[4]
ای جوان! راه نجات و ایمان حقیقی آن است که عشق و محبت حسین(ع) را در دلت جا کنی.[5]
ای جوان! آموزه های مکتب حسین(ع)، توسل به آن حضرت، ریسمان هایی محکم هستند که قدرت دارند بشر را از چاه نگون بختی، به اوج سعادت بالا ببرند.[6]
از جمله عجایب عالم، محبت یگانگی میان محب و محبوب است. آنچه از کمالات را که امام حسین(ع) داراست، باید در دوستدارانش به اندازه ظرفیت و محبتشان وجود داشته باشد.[7]
پی نوشت ها:
[1]. برگرفته از زیارت عاشورا.
[2]. مرتضی مطهری، حماسه حسینی، قم، انتشارات صدرا، چ 13، ج 1، ص 37.
[3]. بخشی از زیارت اربعین.
[4]. سیدعبدالحسین دستغیب، سیدالشهدا، قم، دارالکتاب، صص 27 و 28.
[5]. همان، ص 109.
[6]. علی رضا رجالی، آثار و برکات سیدالشهدا، ص 22.
[7]. سیدالشهدا، ص 89.