07 بهمن 1400
پدر دلسوز
?پدر دلسوز
پسری پدرش را بعد از درگذشت مادرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
☎️?یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که پدرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه پدرش از دنیا برود، او را ببیند.
?♂️ از پدرش پرسید؛
پدر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
پدر گفت؛
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند با تعجب گفت؛
داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
پدر پاسخ داد؛
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•