29 دی 1400
میترسم یـک وقـت نباشـم
امروز با شهید مرتضی مطهری همراه میشویم
میترسم یـک وقـت نباشـم
یـک بـار بـرای دیـدن دختـرم بـه اصفـهان رفـته بـودم. بـعد از چنـد روز کـه بـه تهـران آمـدم ، نزدیـک های سـحر بـه خـانه رسـیدم. وقتـی وارد خـانه شـدم، بچههـا هـمه خـواب بودنـد، ولـی آقا مرتضـی بیـدار بـود. چـای و میـوه و شیـرینی آمـاده بـود و منتـظر بودنـد. بعـد از احـوال پرسـی بـا تـأثر و ناراحـتی بـه مـن گفـتند: میترسـم یـک وقـت نباشـم، شمـا از سـفر بیاییـد و کسـی نباشـد کـه بـه استقبـال تان بیـاید. بیشـتر صبـحها چـای درسـت میکـردند. در تمـام طـول زنـدگی بـه یـاد ندارم کـه بـه مـن گـفته باشـند یـک لیـوان آب بـه ایشـان بدهـم.
کتاب نگاهی به زندگی و مبارزات استاد مطهری، صفحه ۲۳