مرد عكس هاي يادگاري: داستاني برگرفته ازخاطرات محمد مدبر همرزم سردار شهيد اسدا... رئيسي
مرد عكس هاي يادگاري: داستاني برگرفته ازخاطرات محمد مدبر همرزم سردار شهيد اسدا… رئيسي
بهترين خاطرات رو با دوربين عكاسي به يادگاري مي گذاريم و آن روز ماندگارترين عكس. انگار همين ديروز بود. ولي قبل از اون دوربين هاي بزرگي كه هر لحظه كارا مونو ضبط مي كنند ازش عكس گرفته بود. منطقه دليجان ياد و خاطره اون روزهاي نقل بريزان عروس بي محل رو به ياد هر رهگذري در اذهان مي اندازد. يكي از همرزماش دوربينش رو اورد تا چند عكس يادگاري بگيره لبخند شيرين بر لب اسد نشست و گفت: يعني مي خواي از من هم عكس بگيري!؟ چرا كه نه چه كسي از تو بهتر… نه باور نمي كنم جايي براي ظهور عكس نيست چطوري مي خواي عكس مان را ظاهر كني؟ اون با من كاري نداره عكس ها را كه گرفتم مي روم اهواز و ظاهرش مي كنم. اسد از جايش بلند شد و صدا زد اونايي كه هوس عكس يادگاري دارن بيان اينجا چشم روي هم گذاشتيم ده پانزده نفري جمع شدند. عكس هاي يادگاري قشنگي شده بود و كسي آنطور كه دوست داشت عكس انداخته بود. يادم نمي ره وقتي نوبت به اسدالله رسيد تير بارش را برداشت و با قطار گلوله هاش به سنگر تكيه دادو گفت بسم الله، آقا منتظرم يه طوري بنداز كه هر وقت نگاهش كردي يادم بيفتي. محمد- قرار نشد ازت عكس بگيرم كه اين حرف ها رو بارم كني ها.
نوار تيربار را به شكل ضربه در به سينه اش بست و گفت: انشاء الله به ياري خداوند تبارك و تعالي در اين مبارزه شهيد خواهم شد، پس بايد چيزي را به عنوان يادگاري براي خانواده و دوستام بگذارم. – محمد- قلبم در شدت ضربان به خود مي باليد و حس تلخ تنهايي و جدايي از اسد را زمزمه مي كرد. دوربين در دستانم رنگ باخته بود چشمام زيباتر از عدسي دوربين را مي ديد، مردي را مي ديد كه با عشق و با قلبي مطمئن به ضيافت نور مي رفت. – اسد- محمد محمد … كجايي پسر؟ چرا مانت برده؟ بابا يه ساعته ما رو گذاشتي سر كاري … چي … باشه الآن ازت عكس هم بدون تبر بارت مي گيرم … – اسد- نفرما برادر اين اسلحه منه شما با كلاشينكف حال مي كنيد من با تيربار؛ -محمد- حالا نميشه دو دقيقه بدون اسلحه عكس بگيري… –اسد- شرمنده كلاس ما خيلي بالاست، من با اين اسلحه كلي از عراقي ها رو درو كردم حيفه توي عكس يادگاري ام اثري از اسلحه ام نباشد تازه من صرف نمي كنه با بي بي چلچله و نخود و كشميش كاري كنم. خدا قسمت كنه با تيربار شهيد بشم.