فرود در پایگاه آسمان
فرود در پایگاه آسمان
مجله امتداد تیر 1387، شماره 30
پیرمرد که مردی مؤمن و متقی بود خواب دید روی بام خانه اش ستاره ای نورافشانی می کند و همه را مبهوت خود کرده است، طوری که مردم از تمام محله های اطراف به دیدنش آمده اند. چیزی نگذشت که به دنیا آمد؛ دی 1334 بود؛ روستای «بالا شیرود» شهرستان تنکابن در استان مازندران.
آن خواب هیچ وقت از ذهنش بیرون نمی رفت. احساس نمی کرد حتماً ارتباطی با فرزند خردسالش داشته. دلش می خواست هر چه می تواند در تربیت او بکوشد. از همان بچگی شروع به آموزش قرآن به او کرد. او را با خود به مسجد و روضه خوانی های هفتگی شب های جمعه و ایام محرم و رمضان می برد. دلش می خواست پسرش بدرخشد؛ درست مثل همان ستاره ای که خوابش را دیده بود.
هفت ساله بود که در دبستانی در پنج کیلومتری زادگاهش درس می خواند. قوی هیکل تر و باهوش تر از از بقیة هم سن و سال هایش بود. نترس، شجاع و در عین حال مهربان و دلسوز بود. دوست داشت به همه کمک کند.
ششم ابتدایی را با شاگرد اولی تمام کرد، در حالی که به مکتب خانه هم می رفت.
روستایشان دبیرستان نداشت. مجبور بود به دبیرستان شیرود که در کنار جاده اصلی تنکابن و در شش کیلومتری محل سکونتش قرار داشت، برود. رفت و آمد در این مسیر طولانی او را از نزدیک با تلاش سخت روستائیان و فقر موجود در زندگی آنها و همین طور اجتماع آشنا کرد. خانوادة خودش هم وضع بهتری نداشتند. سعی می کرد با کشاورزی و عملگی کمکی هر چند کوچک به پدر کرده باشد.
سوم دبیرستان بود؛ بلندقامت و ورزیده و خوش سیما. ایمانش شهرة اهالی روستا بود. واجبات دینی را با جدیت انجام می داد و حضورش در مراسم سینه زنی و عزاداری مستمر بود. به خاطر فعالیت زیادش، مسئولیت انجام مراسم مذهبی را به او سپرده بودند.
قرآن را با صدای بلند در مسجد قرائت می کرد.
اواخر سال 1348 بود. علی اکبر کم کم داشت به پختگی کامل فکری می رسید. نمی توانست قبول کند دروس مذهبی در نظام آموزشی جایی نداشته باشد. معلم دینی اش می گفت: «اخلاق اسلامی و رفتار جوانمردانة او، نشانه هایی از خصوصیات جوانی میرزا کوچک خان است.» برای همکلاسی های ضعیف تری که وضع مالی خوبی نداشتند، کلاس تقویتی رایگان می گذاشت. کمتر تفریح می کرد و بیشتر فکر می کرد.
در مقابل زور می ایستاد و جسورانه به استقبال خطر می رفت. همان زمان ها بود که پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگیر شد و با آنکه این حکم به خاطر ریش سفیدی بزرگان ده به حالت تعلیق درآمد. از همان وقت چیزی در ذهن او ماند؛ حقیقتی به رنگ سیاه!
سال آخر دبیرستان بود که برای پیدا کردن کار، زادگاهش را ترک کرد و نزد برادرش در تهران رفت. مدتی در خانة او ماند و در کنار کار به تحصیل هم پرداخت. بهار 1350 بود که اخبار مربوط به برگزاری جشن های 2500 سالة شاهنشاهی به گوشش خورد. سراغ روحانیون رفت و چیزهایی از آنها پرسید و کسب تکلیف کرد.
اوایل تابستان 1350 در قسمت نگهبانی یک ساختمان مشغول به کار شد و اتاق کوچکی هم در نزدیکی دبیرستان شبانه ذوقی شمارة 2 اجاره کرد و به تحصیل خود ادامه داد. همان ایام بود که از طریق برادرش با حسینیة ارشاد آشنا شد و خبر انتشار اعلامیة امام در تحریم جشن های 2500 ساله را شنید. تلاش می کرد تا امام را بیشتر بشناسد. شروع به مطالعة معارف و تحولات اسلام و سایر ادیان و مکاتب غیر الهی کرد و ساعت های بسیاری را به مطالعة کتاب های دینی، فلسفی و سیاسی، به ویژه آثار آیت الله مطهری اختصاص داد.
سال 1351 بود که وارد دورة مقدماتی خلبانی شد و مدتی بعد برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل شد. همان وقت بود که با مسایل پشت پردة خرید سلاح های جنگی ایران از خارج بیشتر آشنا شد و به اطلاعاتی نیمه محرمانه دست یافت و آنها را در اختیار روحانیون گذاشت. بالاخره به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد و به پادگان هوانیروز کرمانشاه منتقل شد. همانجا بود که با خلبان کشوری و سروان سهیلیان و اسماعیلیان آشنا شد و با صحبت های خود به روشنگری علیه رژیم حاکم پرداخت.
سخنرانی های امام خمینی(ره) را که به صورت شب نامه به ایران می رسید برای پخش به کرمانشاه می برد. قسم خورده بود در 28 مرداد 1356 که قرار بود خلبانان هوانیروز در مقابل جایگاه شاه مانور دهند؛ بالگردش را به جایگاه بکوبد، اما به دلایلی این مانور انجام نشد.
سال 1356 ازدواج کرد. همان روزها اعلامیه های ارسالی امام از تبعید را به پادگان برده و بین نظامیان پخش می کرد. اواخر پاییز 1357 رهبری اعتصابات و راهپیمایی های مردم کرمانشاه را به عهده گرفت و بعد هم به فرمان امام، پادگان را ترک کرده و با همکاری حجت الاسلام آل طاهر، یک گروه چریکی به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلأ نظام حکومتی سوء استفاده کند؛ حفاظت از کرمانشاه، خصوصاً رادیو و تلویزیون و ادارات مهم دولتی را به عهده گرفت. بعد از برقراری آرامش در شهر به عضویت سپاه پاسداران غرب کشور درآمد و گاهی به پادگان هوانیروز می رفت تا بین سپاه و ارتش تفاهم بیشتری به وجود آورد؛ برای همین جای ستوانیار، سپاهیار صدایش می زدند.
همین که از جنگ مسلحانه در کردستان مطلع شد، داوطلبانه به آنجا رفت. وقتی به سنندج رسید تا شب جنگید و چند تانک و نفربر به سرقت رفتة ارتش را شکار کرد و تعدادی از آنها را مجبور به فرار کرد. یک روز حوالی غروب که به پایگاه هوانیروز کرمانشاه برگشته بود، با خنده به پنجره های پودر شده و بدنة سوراخ سوراخ بالگردش نگاه کرد و رو به دوستانش گفت: «هر چند در این پرواز شوق یک عاشق را در امید به وصال معشوق احساس می کردم، اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.»
به خاطر فداکاری های کم نظیر و خارق العاده اش، به عنوان فرمانده خلبانان هوانیروز انتخاب شد.
مشغول تعقیب ضد انقلاب بود و همین که می خواست راکتی شلیک کند، متوجة حضور بچه ای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با باد بالگرد بچه را ترساند و از آنجا دور کرد، بعد به سمت ضد انقلاب حمله کرد.
مرداد 1358 بود. آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و این شهر در معرض سقوط قرار گرفت. تازه از مأموریت چریکی بسیار خطیر سه روزه اش در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه باخبر شد. ضد انقلاب تمام بلندی ها و مناطق استراتژیک اطراف شهر را تصرف کرده بود و دکتر چمران، وزیر دفاع، در حلقة محاصره قرار گرفته بود. امام فرمان تاریخی خود را صادر کرد. شیرودی به سرعت سوختگیری کرد و به راه افتاد. تا ساعت دو صبح 27 مرداد به همراه سپاهیان از محاصره درآمده و نیروهای مقاوم و خسته، محاصره شهر را در هم شکست و فرماندهی ادامة عملیات را به عهده گرفت و به قلع و قمح اشرار ادامه داد.
پشت جبهه که می آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداری، مسجد یا انجمن اسلامی هوانیروز می رفت و مایحتاج خانواده های جنگجویان را از مسئولان می خواست و اگر می دید بودجه کافی ندارند، از حقوق ماهیانة خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولی فراهم کرده و به صورتی که غروری جریحه دار نشود بین متقاضیان توزیع می کرد.
در اوایل اردیبهشت 1359 وقتی شنید گروهی با سازماندهی گروه ها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استادیوم شهر نقده تظاهرات برپا کرده اند، آتش بس یک جانبه دولت موقت را نادیده گرفت و به اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستین ساعات بامداد دوم اردیبهشت با عملیات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بی طرف نقده را ترساند و آنان را به خانه هایشان کشاند، سپس مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب به خانه های تیمی برده می شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردی به محل اختفای گروهک های کمونیستی رفت و آنها را به گلوله بسته و ده ها اسیر از نیروهای مردمی را نجات داد. در این عملیات بسیاری از دوستانش به شهادت رسیدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهای نظامی و تجهیزات فنی فراوانی را به غنیمت گرفت. مردم مسلمان و رنج دیده روستاهای آزاد شد. از او و همرزمانش استقبال باشکوهی کردند و منطقه به تدریج رو به آرامش گذاشت.
بیست شهریور 1359 پس از سه سال مبارزه، به خواهش چند روحانی و پاسدار انقلاب، یک ماه مرخصی گرفت و به تنکابن رفت، اما بیش از ده روز در آنجا نماند. در شهر، منافقین ضد انقلاب در تعقیبش بودند، ولی بدون محافظ و فقط با یک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمینی هدیه گرفته بود، تردد می کرد. اغلب اوقات با لباس کار به میان روستائیان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد؛ در مساجد به عبادت می پرداخت و با افراد در نهادهای انقلابی به گفت وگو می نشست. شب های جمعه به زیارت سید جلال الدین اشرف مشرف می شد.
نیمه شب 31 شهریور 1359 وقتی خبر حمله عراق به ایران را شنید با سرعت لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانیروز در پنج کیلومتری کرمانشاه رساند. در مجتمع هوانیروز متوجه تخریب خانه خود شد، اما حاضر نشد به آنجا سرکشی کند. هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبان مکتبی که تنها داوطلبان مقاومت بین خلبانان بودند، گفت: «ما می مانیم و با همین دو بالگرد که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم.» در طول دوازده ساعت پرواز بی نهایت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش می برد. در این نبردها چنان نتایج افتخارآفرینی به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاری های مهم جهان انعکاس یافت. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما شیرودی درجة تشویقی را نپذیرفت. تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی بعضی از فرماندهان را به عرض امام برساند.
فرزند یک ماهه اش مریض شده بود و همسرش موضوع را به او خبر داد، اما او در جواب گفت: «وقتی روزانه تعدادی از بهترین سربازان اسلام را از دست می دهیم، مرگ یک فرزند در برابر این واقعه هیچ ارزشی ندارد.» و به خانه بازنگشت.
عشق عجیبی به شهادت داشت و وقتی قرار شد در روز چهارم شهریور 1359 به دستور فرماندهان هوانیروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همین ایام توسط فرماندهان چند درجه تشویقی گرفت. او که ستوانیار سوم خلبان بود در نتیجه قابلیت های فراوان و توان فرماندهی به درجه سروانی ارتقا یافت تا بتواند مراتب ترقی و فرماندهی را طی کند. اما او طی نامه ای به فرمانده پایگاه هوانیروز کرمانشاه در تاریخ نه مهر 1359 چنین نوشت:
«اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت در کلیه جنگ ها شرکت نمودم، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشویقی ای که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجة ستوانیار سومی که قبلاً بوده ام، برگردانند. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمایید.»
از چهارم تا شانزدهم مهر 1359 در تمام عملیات های هوانیروز که در جنوب انجام می پذیرفت شرکت کرد و تلفات سنگینی به نیروها و تجهیزات دشمن وارد آورد. در نیمه شب نهم دی 1359 به تنهایی به شناسایی مواضع متجاوزین عراقی در نقاط استراتژیک قراویز، بازی دراز، گهواره کوره رش رفت. قوای عراق در این مناطق مستقر بودند. او بخشی را با بالگرد و بخشی دیگر را میان برف و بوران پیاده طی کرد. در حالی که دو فروند بالگرد از او پشتیبانی می کردند، در فاصله یک متری از قله 1150 به حالت ثابت ایستاد و عملیات را رهبری کرد. دو بالگرد دیگر به نزدیک قله 1100 رسیدند و بعثی ها را به راکت و گلوله بستند. زمانی که خطر مرگ برای پیاده نظام به کمترین میزان رسید با بی سیم اعلام کرد سپاهیان و بسیجیان و ارتشیان می توانند به پیش بروند. در این عملیات حدود ششصد نفر از نیروهای دشمن به اسارت درآمدند. می خواست تلفات بیشتری بر دشمن وارد کند، اما سوخت بالگرد نزدیک به اتمام بود. در لحظاتی که می خواست تصمیم نهایی را برای تعیین محل اولین فروند اجباری بگیرد، راکتی به سویش آمد. کمک خلبان به گمان اینکه شیرودی حواسش جای دیگر است، موضوع را به او گفت، اما او خندید و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد، زیرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسیده است.» راکت در چند کیلومتری بالگرد خود به خود منفجر شد.
در سیزدهم دی 1359 وقتی خیانت های آشکار بنی صدر را دید به افشاگری پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ایمان و اسلحه و چنگ و دندان از میهن اسلامی دفاع کنند. در اوقات استراحت به عیادت مجروحین جنگ می رفت و خون می داد. در همین ایام او را به خاطر بازپس گیری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبیهی کردند. روحانیون متعهد و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمانشاه با ناراحتی مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شورای عالی دفاع، از جمله رهبر معظم انقلاب و برخی از مسئولان وقت رساندند و حکم بازداشت او در شانزدهم دی 1359 منتفی شد. پس از رفع بازداشت تنبیهی دوباره به صحنه جنگ بازگشت.
در بیست ویکم فروردین 1360 با مجلة پیام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصاحبه کرد و علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموریت هوایی، انجام بالاترین پروازهای جنگی در دنیا و نجات یافتن از 360 خطر مرگ، مشیت و عنایت الهی دانست. در مصاحبه ای به خبرنگاران خارجی گفت: «برای درک بیشتر امدادهای غیبی به جبهه های نبرد حق علیه باطل بروید تا چهره های نورانی رزمندگان اسلام را از نزدیک ببینید و با آنان به گفت وگو بنشینید.»
آخرین عملیات پروازی اش در بازی دراز بود. گزارش شد یک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای بازپس گیری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سرپل ذهاب حمله کند. این لشکر حدود 250 تانک در اختیار داشت و از پشتیبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی برخوردار بود. قرار شد هوانیروز فرماندهی عملیات در این منطقه را به عهده گرفته به کمک بقیه خلبانان این حمله را خنثی کند.
در ساعت پنج و نیم صبح روز هشتم اردیبهشت بود که در خط پرواز بالگردهای پادگان سرپل ذهاب حضور یافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان به اتفاق کمک خلبان یاراحمد آرش به پرواز درآمد و به منطقه عملیاتی رفت.
همرزمش یاراحمد آرش می گوید: از شب عملیات حالتی دیگر داشت و می گفت: من در عرض همین چند روز شهید می شوم. به ما خبر داده بودند که تانک های عراقی از طرف شهرک قره باغ به سوی سرپل ذهاب حمله ور شده اند. او در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانک های عراقی به بالگرد ما اصابت کرد. زمین و آسمان دور سر ما چرخیدند. در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانکی که شلیک کرده بود نشانه رفت و آن را منهدم کرد. من بی هوش شدم و چون به هوش آمدم، دیدم از بالگرد بیرون افتادیم؛ بین تانک های خودی و دشمن سقوط کرده بودیم. او را صدا زدم، اما جوابی نداد. گویی در همان لحظه اول شهید شده بود. گلوله از کتف اصابت کرده و از جلو سینه اش خارج شده بود.
قبل از شهادت به دوستانش گفته بود: «شهید کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی! یک جایگاه خیلی خوب برایت گرفته ام. باید بیایی و در این عمارت بنشینی.»
سخنرانی های امام خمینی(ره) را که به صورت شب نامه به ایران می رسید برای پخش به کرمانشاه می برد. قسم خورده بود در 28 مرداد 1356 که قرار بود خلبانان هوانیروز در مقابل جایگاه شاه مانور دهند؛ بالگردش را به جایگاه بکوبد، اما به دلایلی این مانور انجام نشد.
مشغول تعقیب ضد انقلاب بود و همین که می خواست راکتی شلیک کند، متوجة حضور بچه ای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با باد بالگرد بچه را ترساند و از آنجا دور کرد، بعد به سمت ضد انقلاب حمله کرد.
سوخت بالگرد نزدیک به اتمام بود. در لحظاتی که می خواست تصمیم نهایی را برای تعیین محل اولین فروند اجباری بگیرد، راکتی به سویش آمد. کمک خلبان به گمان اینکه شیرودی حواسش جای دیگر است، موضوع را به او گفت، اما او خندید و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد، زیرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسیده است.» راکت در چند کیلومتری بالگرد خود به خود منفجر شد.
قبل از شهادت به دوستانش گفته بود: «شهید کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی! یک جایگاه خیلی خوب برایت گرفته ام. باید بیایی و در این عمارت بنشینی.»