عطش
?عطش??
روز های آخر عملیات خیبر بود.پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود.? حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود.همانجا در دام بعثی ها افتادیم.? پیرمرد تا مدتی نمیتوانست غذا بخورد.اما خیلی به بچه ها روحیه میداد.بادیدن او فراموش میکردیم که اسیر جنگی هستیم.? صبح ها بعد از نماز مینشست و دعا میکرد.معنویتش خیلی بالا بود.یک روز عراقی ها ریختند داخل و همه را زدند. به پیر مرد گفتند؛تو چه میخوانی؟گفت:دعا میکنم? گفتند:چه دعایی؟ گفت به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا میکنم.? موقع آمار صبح او را بردند. تا توانستند پیرمرد را زدند.او را داخل زندان انداختند.بدون آب و غذا !!!?‼ ما او را می دیدیم.صحبت میکردیم.ولی اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم. چهار روز به این منوال گذشت همه ناراحت بودند.? روز چهارم ضعیف تر شده بود.نمازش را نشسته میخواند. بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا س درد دل کردن:فاطمه جان به فریادم برس از تشنگی مردم.? آن روز آنقدر نالید تا به خواب رفت.همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم.خوشحال بودیم که تا از خواب بیدار شد به او بدهیم.ساعتی بعد بیدار شد.? سیمایش بر افروخته بود بسیار شاد بود.احساس ضعف نمی کرد.شروع کرد به خندیدن.? چای که برایش آوردیم گفت:ممنون،نوش جانتان!الان در عالم خواب حضرت زهرا س هم از غذا سیرم کرد.هم از شربتی بسیارشیرین.! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست.? حاج محمدحنیفه احمد زاده پیرمرد مشهدی را به اردوگاه دیگری تبعید کردند.آنجا هم زیر شدید ترین شکنجه ها بود. او به سختی مریض شد.بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی جان او را به بیرون اردوگاه بردند.و حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند.? ??راوی:خاطرات آزادگان?? @koochehyeAshtikonanBashohada