طلوعی دوباره؛ از تردید تا یقین
طلوعی دوباره؛ از تردید تا یقین
طلوعها همیشه با سکوت همراهاند. آسمان هنوز تاریک است، هوا سرد و مبهم، و پرندهها منتظر اولین پرتو نور ماندهاند تا آوازشان را آغاز کنند. آغاز طلبگی من هم چیزی شبیه همین طلوع بود. نه از جنس نور کامل، بلکه آغاز نوری که در دل تاریکی کمکم جان گرفت.
بعد از ثبتنام، دلم پر از سؤال بود. از خودم میپرسیدم: «آیا واقعاً توان این راه را دارم؟ نکند همهاش یک هیجان گذرا باشد؟» اما چیزی در اعماق وجودم میگفت: «بمان. اینجا جای توست.»
اولین روزی که پایم را در حوزه گذاشتم، با وضوح به یاد دارم. فضای حیاط پر از سکوتی عجیب بود. نه از آن سکوتهای سنگین، بلکه سکوتی پر از حضور. طلبههایی را میدیدم که با چادرهای مشکی، کتاب در دست، از کلاس بیرون میآمدند؛ بعضیها آرام ذکر میگفتند، بعضی با هم گپ میزدند، اما همهشان یک چیز مشترک داشتند: آرامش.
کلاس اولم “احکام” بود. معلمی داشتیم با صدای آرام و چهرهای مهربان. وقتی درباره نیت در وضو و طهارت حرف میزد، احساس کردم که انگار از دنیایی حرف میزند که من همیشه دنبالش بودم. او طهارت را نه فقط فقهی، بلکه دلانه توضیح میداد. گفت: «هر وضو، فرصتیست برای تطهیر قلب…» همانجا فهمیدم که این مسیر، فقط درس خواندن نیست، بلکه سفری درونی است.
با اینکه تازهوارد بودم، اما تشنهی فهم بودم. هر کتابی برایم دری بود به جهانی نو. اصول فقه، منطق، تفسیر، کلام… اسامیای که روزی برایم غریب بودند، حالا مأمن دل بیقرارم شده بودند. هر شب، قبل از خواب، چند دقیقه چشمهایم را میبستم و آموختههایم را در دل مرور میکردم. آنقدر شیرین بود که دلم نمیآمد بخوابم.
سختیها البته کم نبودند. بعضی روزها، حجم درسها اذیتم میکرد. بعضی استادها سختگیر بودند. گاهی هم دلتنگ خانه میشدم. اما هربار که در نماز جماعت شرکت میکردم، یا در دعای توسل اشک میریختم، یادم میآمد چرا آمدهام.
یکی از روزها، استاد اخلاقمان گفت: «بزرگترین خطر برای یک طلبه، فراموشکردن نیت اولیهاش است. باید همیشه مراقب باشی، تا علمت تو را از تو نگیرد، بلکه تو را به تو برساند.» این جمله را با طلا نوشتم و روی میزم چسباندم.
رفاقتهایی که در حوزه شکل گرفت هم معجزه بود. دخترانی که شاید در شرایط دیگر هرگز با آنها دوست نمیشدم، حالا خواهران من شده بودند. ساعتها کنار هم درس میخواندیم، با هم بحث میکردیم، اشک میریختیم، و مهمتر از همه، با هم رشد میکردیم.
یکی از دوستانم، زینب، اهل روستا بود. ساده، باصفا و با دلی روشن. یکبار وسط استراحت، وقتی از سختیهای خانهشان گفت و از اینکه خانوادهاش مخالف طلبه شدنش بودند، ولی او باز هم آمده بود، اشک از چشمان همهمان جاری شد. گفتم: «تو الگوی منی، زینب. تو با همهی سختیها ایستادی و انتخاب کردی.» او لبخند زد و گفت: «برای خدا، هر سختیای شیرین میشه.»
هرچه میگذشت، ریشههایم در خاک این مسیر محکمتر میشد. حالا دیگر فقط طلبه نبودم؛ من، یک سالک بودم. مسافری در مسیر خدا.
وقتی اولین امتحانم را دادم و با نمرهی خوبی قبول شدم، لبخند زدم. اما نه از سر غرور. از اینکه در مسیری هستم که هر گامش با تلاش، معنا دارد.
یک شب بارانی، در خوابگاه نشسته بودم و داشتم نامهای برای خودم مینوشتم؛ برای آن دختر نوجوانی که روزی با تردید وارد این مسیر شده بود. نوشتم:
«عزیزم، اگر بدانی طلبگی یعنی چه، اگر بدانی این راه چقدر شیرین است، اگر بدانی شبهای نورانی با قرآن چه طعمی دارد، دیگر حتی یک لحظه هم در انتخابت شک نمیکنی. راهت را ادامه بده، چون تو برای این نور ساخته شدهای…»
فصل سوم زندگی طلبگیام، فصل شکوفایی بود. جایی که از تردیدها عبور کردم، ایمانم جان گرفت، و فهمیدم که طلبگی فقط پوشیدن چادر مشکی نیست؛ بلکه پوشیدن ردای مسئولیتیست که خدا بر دوش دلمان نهاده.
ادامه دارد…
#من_طلبه_شدم_چون
#طلوع_یقین
#طلبه_یعنی_سفر_به_خود