ما پنج خواهر بودیم و یک برادر به نام بارونی. جنگ که شروع شد بارونی به جبهه رفت و سال 61 در عملیات رمضان به شهادت رسید و جنازه اش هم تا 9 سال مفقود بود.
نداشتن برادر خیلی برایمان سخت بود و جای خالی اش ما را بسیار آزار می داد. آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری عطا کند که دیگر جای خالی او را در زندگی احساس نکنیم و طعم بی برادری را نچشیم؛ تا اینکه خدا احسان را نصیب ما کرد.
#احسان پنج ماهه بود که جنازه بارونی را هم آوردند. دیگر غم نداشتن برادر عذابمان نمی داد. خوشحال بودیم از اینکه خداوند لطف خود را به ما عطا کرد و به جای بارونی، برادر دیگری به ما داد که می توانست جای خالی او را برایمان پر کند.
دو سه سال قبل از اینکه به عضویت سپاه در بیاید، روزی با هم رفتیم گلزار شهدا؛ سر مزار برادر بزرگمان بارونی.
با صدای بلند داشتم سر مزارش گریه می کردم. احسان گفت: خواهرم با صدای بلند گریه نکن. افتخار کن که برادرت شهید شده. شهادت لیاقت می خواهد. #دعا_کن این برادرت هم، مثل آن برادرت شهید شود. گفتم: احسان من نمی توانم.
ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از بارونی خداوند به ما پسری عطا کند و خدا هم تو را نصیب ما کرد. از من چنین انتظاری نداشته باش.
#راوی:خواهر شهید احسان فتحی❣
#ولادت:۱۳۶۹/۲/۱۲
#شهادت:۱۳۹۴/۹/۱۶
محل شهادت:حلب
#دانشجوی_رشته_تربیت_بدنی
? @koochehyAshtikonanbashohada