داستانی بسیار زیبا و حکیمانه....
داستانی بسیار زیبا و حکیمانه….
با توجه ویژه بخوانید
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه ساعت سازی شد و گفت: ساعتم خراب شده فکر میکنید که بتوانید درستش کنید؟
ساعت ساز جواب داد: کار من ساعت سازی است، اگر قابل تعمیر باشد…
مرد گفت: متشکرم؛ اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است، و ساعتش را برداشت و با خودش بدر!
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:ساعتم کار نمیکند؛اما اگر این قطعه کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمئنم مثل روز اولش کار میکند
ساعت ساز لبختدی زد ولی چیزی نگفت. ساعت را از آن مرد گرفت…
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد. ساعتش را گذاشت و گفت: یک ساعت دیگر برمیگردم تا ببرمش…
چهارمین مرد وارد مغازه شد و گفت:
سلام قربان! ساعت من کار نمیکند و من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمیدانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید…
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟
حکایت ما و خداست…
ما مشکلاتمان را نزد خدامیبریم،اما اغلب در بازگشت آنها را باخود برمیگردانیم…
گاهی برای خدا تعیین میکنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید…
گاهی برای خدا زمان تعیین میکنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد.
درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند…
باید مشکل را به خدا واگذار کنیم.
او خودش پس از حل آن، ما را خبر میکند…
به مابپیوندید?