داستانهای شنیدنی
آب استخر و سایه
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
براستی همه ی جهان از روی نظم و حکمت است حتی سایـه .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
تو آمریکا مراسم روضه بود …
شب اول یه سیاه پوست هم اومد مراسم …
براش ی مترجم گذاشتیم …
شبای بعد همین جور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم
یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم
شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان شیعه بشن!
پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟!
همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه!
ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!!
گفت شب اول ی تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!!
غلام سیاه امام حسین ….
همونی که وقتی امام حسین سر جوان رو گذاشت رو پای خودش، جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر غلا م سیاه نیست!!
ولی امام حسین سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!!
من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره …
ز معصیت سیه است روی نوکرت ارباب
بیا و بار دگر روسیاه را دریاب…
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به
جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
«گلستان سعدی»
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
وقتی از مایکل شوماخر قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان
رمز موفقیتش را پرسیدند
او در جواب فقط یک جمله گفت:
«تنها رمز موفقیت من این است
زمانی که دیگران ترمز می گیرند من گاز می دهم!»
مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند .
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.
خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.
کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.
و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن !!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ابوریحان بیرونی و مزدور
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد.
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است.
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت.
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
دیدند از استاد خبری نیست.
هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود .
یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد. ابوریحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است.
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✨﷽✨
#حکایت
✍️مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
?چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده?
?برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#فقط_ده_درصد❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
? انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواستههای خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت.
? در محضر بهجت، ج2، ص302
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان
بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که…
شکمی از غذا درمی آورد،
هر ازگاهی یکبار سرش را
بالا میگرفت و مستانه نعره می کشید
صیادی که در آن حوالی
در جستجوی شکار بود
صدای نعره های مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای
آن را از پای درآورد…..
? هنگامی که مست پیروزی هستیم
بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
راننده تاکسی تعریف میکرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. میگفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانوادهم نیستن و بیا منو ببر بیمارستان.
منم به رفقا گفتم: پیادهم کنین، برمیگردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم.
القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچهها. دیدم اعلامیهی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محلهها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه.
تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته.
جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون میبخشیم!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکى به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رئیس پرسید: بابا خونه اس؟
صداى کوچک نجواکنان گفت: بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته گفت: نه
رئیس که خیلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
- بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
دوباره صداى کوچک گفت: نه
رئیس به امید این که شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آن جا هست ؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مى کند، پرسید: آیا مى توانم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است.
- مشغول چه کارى است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.
رئیس که نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنیدن صداى هلیکوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: آن جا چه خبر است؟
کودک با همان صداى بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلى کوپتر پیاده شدند.
رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى کمى لرزان پرسید: آن ها دنبال چى مى گردند؟
کودک که همچنان با صدایى بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت مى کرد با خنده ى ریزى پاسخ داد: دنبال من.
?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﯼ ﮐﻔﺶ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ
ﺩﻭﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ
ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺩﺭب ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺍﺻﻠﯽ
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? #داســتــانڪ
ساعت سه نیمهشب بود..
صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت:
“چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! ”
مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم:
تولدت مبارک پسرم ❤️
پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
✍? هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز.
همیشه زمان برای جبران وجود ندارد .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
یکی از شاگردان آیت الله قاضی می فرمود: هنگامی که از مسجد کوفه، با عده ای از دوستانشان برای قدم زدن به اطراف مسجد بیرون می آیند، آیت الله قاضی برای آنان صحبت می نمود تا آن که به بلندی و تپه ای می رسند، در آنجا می نشینند، استاد صحبت با آنان را ادامه می دهد، در این هنگام، مارسیاه بزرگی به سوی جمعیت می آید، استاد با بی اعتنایی به سخن خود ادامه می دهد، ولی همراهان را وحشت فرا می گیرد، چون مار نزدیک می شود، استاد می فرماید: «مث باذن الله»، مار دیگر حرکت نمی کند. مرحوم قاضی پس از مدتی سخن گفتن همراه جمعیت به مسجد کوفه برمی گردند. بحرالعلوم رشتی، یکی از همراهان ایشان، وارد مسجد نمی شود و به بلندی بر می گردد تا حال مار را دریابد (بی آن که به کسی بگوید چون می رسد، مار را مرده می یابد، سپس برمی گردد. همین که چشم مرحوم قاضی به وی می افتد، می فرماید: رفتی، دیدی و اطمینان یافتی؟!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•