داستانهای آموزنده
.سلطان محمود از تلخک پرسید:
فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود؟
تلخک گفت: ای پدر سوخته،
سلطان گفت: توهین میکنی، سر از بدنت جدا خواهم کرد
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود،
کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد!
عبید زاکانی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
راننده تاکسی تعریف میکرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. میگفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. تو جاده بودیم که نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانوادهم نیستن و بیا منو ببر بیمارستان.
منم به رفقا گفتم: پیادهم کنین، برمیگردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم.
القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچهها. دیدم اعلامیهی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محلهها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه.
تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته.
جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون میبخشیم!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
مردی شش تا باجناقش رو مهمانی دعوت کرد، زنش چای ریخت و به شوهرش گفت،قندمون تمام شده شکر هم نداریم،
شوهر گفت درستش میکنم،
وقتی چای آورد ،گفت : برادرا،داخل یکی از اینها شکر نریختم
سهم هرکی شد همه با زن وبچه فردا،شام منزلشیم،
همه خوردن وهیچ نگفتن،
تازه یکیشون گفت، چقدر شیرین شون کردی!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺳﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﯼ ﮐﻔﺶ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﺍﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ
ﺩﻭﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ
ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺩﺭب ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺍﺻﻠﯽ
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?تلنگـــر
✍معــلم به بچـــه ها گفـت:
بنظرتون شـجاعترین آدما کیان؟
هرڪی یه چــیزی گفت تا اینڪه
یڪی از بچـه ها بلند شد و گفت:
شــجاعتــرین آدمـا اونان ڪه
خجالت نمیڪشن و دست پـدر و
مادرشــونو میـبوسن نه سنگـــ
قـــبرشون
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
*از بچگی شعرها و ضربالمثل ها رو جابهجا میگفتم،یا در جای نامناسبی استفاده میکردم.*
*یه بار معلم کلاس دوم راهنمایی،حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئله ای که من نمی تونستم حلش کنم رو به کمک خود معلم حل کرد.*
*بعد معلم برگشت سمت من و گفت:کار هر بز نیست خرمن کوفتن،گاو نر میخواهد و مرد کهن!*
*گفتم:آقا! به ما گفتید بز؟!*
*گفت:عزیزم! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*گفتم:آره آقا،حمید عباسی واقعا مرد کهنه.*
*با عصبانیت گفت:منظورت اینه من گاو نَرم؟!*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*گفت:حیف که اون تَرکه های قدیم رو ازمون گرفتن،وگرنه حالیت میکردم.*
*گفتم:خدا خر را شناخت،شاخش نداد!*
*با عصبانیت گفت:به من گفتی خر؟!*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*گفت:به من توهین کردی؟من سی ساله تو این مدرسهام،هیچ کس اندازه ی من این جا نبوده.*
*گفتم:آب زیاد یه جا بمونه،میگنده!*
*با عصبانیت گفت:من دیگه نمی تونم تحمل کنم.محمد جوادی پاشو برو بگو آقای ناظم بیاد.*
*گفتم:آقا! در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*گفت:بذار آقای ناظم بیاد،میگم اخراجت کنه.*
*گفتم:به حرف گربه سیاه بارون نمیاد!*
*معلم داشت از عصبانیت خفه میشد که ناظم اومد و ماجرا را براش گفتیم.*
*آقای ناظم به من گفت:فراهانی! صد بار نگفتم آسه برو آسه بیا،که گربه شاخت نزنه؟!*
*یهو معلم گفت:آقای ناظم! به من گفتی گربه؟!*
*ناظم گفت:در مَثَل جای مناقشه نیست برادر!من خودم بیست سال معلم بودم،بهترین شاگردها رو پرورش دادم.*
*معلم گفت:خب دیگه،انگور خوب نصیب شغال میشه!*
*ناظم گفت:به من گفتی شغال؟!*
*معلم گفت:در مَثَل جای مناقشه نیست.*
*ماجرای دادگاه:*
*خلاصه دعوایی شد بیا و ببین.کار بیخ پیدا کرد و قضیه به دادگاه کشید.من رو هم به عنوان شاهد احضار کردند.*
*داخل دادگاه کسی که پشت میز نشسته بود،شروع کرد به نصیحت آقا معلم و آقای ناظم.*
*گفت:آقایون! شما فرهنگی هستید.تحصیل کرده هستید.خودتون میدونید در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*اصلاً حرف باد هواست.آدم نباید با یه حرف ساده این قدر ناراحت بشه که.*
*یهو آقای ناظم گفت:ایول! منم از اول همین رو میگفتم.*
*اون آقایی که پشت میز نشسته بودگفت:من مسئول نیستم.ایشون مسئول پرونده ی شما هستند.بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد.*
*آقای ناظم هم گفت:حالا چه فرقی میکنه؟سگ زرد برادر شغاله!*
*یهو آقای مسئول و مرد بغل دستیش با عصبانیت گفتند:به من گفتی شغال؟!*
*بعد آقای مسئول به مرد بغل دستیش گفت:آقای محترم! به شما گفتن سگ زرد!*
*اون آقا هم گفت:نخیر آقای مسئول،سگ زرد رو با شما بودن! شما چشم نداری ببینی!منم تا چند ماه دیگه مسئول میشم.*
*آقای مسئول پوزخندی زد و گفت:شتر در خواب بیند پنبهدانه!*
*اون آقا گفت:به من گفتی شتر؟!گزارش کنم به مقامات؟!*
*مسئول گفت:برادر من! در مَثَل جای مناقشه نیست!*
*یهو عصبانی شدم و گفتم:آقایون! از سنتون خجالت بکشید.دو تا حقوقدان و دو تا فرهنگی افتادید به جون هم.شما باید الگوی جوونهای این مملکت باشید.اون وقت از مردم چه انتظاری دارید؟شما نمیدونید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟*
*آقای مسئول گفت:احسنت.احسنت به این پسر بچه ی باهوش.*
*گفتم:چه فایده؟هرچی میگم انگار یاسین تو گوش خر میخونم!*
*خلاصه،الآن تو بازداشتگاه دارم به اژدر سه دست حالی می کنم که وقتی وارد بازداشتگاه شدم و گفتم ما هم رفتیم قاطی باقالیها،مَثَل گفتم!*
*در مَثَل هم جای مناقشه نیست.*
*اما حالیش نمیشه که.یقه م رو گرفته و میگه:به من گفتی باقالی؟!*
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
چند روز پیش یکی از دوستام میگفت برای یه سفر کاری اجباری سوار هواپیما شدم، از شلوغی هواپیما تعجب کردم !
پرسیدم چرا فاصله گذاری رو رعایت نمیکنید؟
گفت چون کرونا فروکش کرده!
گفتم خب چرا مثل قبل پذیرایی نمیکنید و قیمت بلیط رو کم نمیکنید؟
گفتن بخاطر خاطر کرونا!
یاد اون شترمرغی افتادم که گفتن چرا پرواز نمیکنی ؟گفت شترم ! گفت چرا بار نمیبری ؟گفت مرغم !
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
تو آمریکا مراسم روضه بود …
شب اول یه سیاه پوست هم اومد مراسم …
براش ی مترجم گذاشتیم …
شبای بعد همین جور هی تعداد سیاه پوست ها زیاد میشد تا مجبور شدیم
یه جای دیگه رو هم برا مراسم بگیریم
شب آخر 150 تا سیاه پوست گفتن که میخوان شیعه بشن!
پرسیدم برا چی میخواهین شیعه بشین؟!
همه نگاه کردن به سیاه پوستی که شب اول اومده بود روضه!
ازش پرسیدم برا چی شیعه؟!!
گفت شب اول ی تیکه از روضه جوانی رو خوندی!!!
غلام سیاه امام حسین ….
همونی که وقتی امام حسین سر جوان رو گذاشت رو پای خودش، جوان سه بار سرش رو انداخت و گفت جایی که سر علی اکبر بوده جای سر غلا م سیاه نیست!!
ولی امام حسین سرش رو گذاشت رو پاهاش و جوان شهید شد!!
من رفتم و گفتم بیاید که دینی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره …
ز معصیت سیه است روی نوکرت ارباب
بیا و بار دگر روسیاه را دریاب…
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
آب استخر و سایه
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی هوا مهتاب و بسیارعالی بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین تخته ی مخصوص شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را در قسمتی از استخر و دیواره ی کنار آن مشاهده نمود.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.
براستی همه ی جهان از روی نظم و حکمت است حتی سایـه .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#یک_داستان_یک_پند
✍️جوانی عاشق دختری شد و با رنج و مصیبت یک روز نصیبش شد تا ساعتی او را ببیند و از دست دختر شانهای به رسم یادگار بگیرد. از قضای روزگار دختر ازدواج کرد و پسر را چارهای جز فراموش کردن او نماند. نزد دوست مؤمن خود رفت و گفت: چگونه او را فراموش کنم؟ دوستش گفت: هر چه نشان از او داری از خود دور کن. جوان عاشق شانۀ چوبی را به دور انداخت.
مدتی گذشت و جوان آن دختر یادش برد. تنگی معیشت جوان را گرفت و یاد خدا فراموش کرد. دوست مؤمن به او گفت: شرم باد بر تو! از دختری شانهای چوبی داشتی به هزاران زحمت توانستی فراموشش کنی، چگونه از خدایی که این همه نعمت در کنار خود داری از دیدن آنها چشم پوشیدهای و فراموشش کردهای؟! حداقل نعمتهای خدا (اگر میتوانی) از خود دور کن سپس فراموشش کن…
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
یه شب دیر وقت از سر کار برمیگشتم ، راه میانبر رو انتخاب کردم و از قبرستون بزرگ روستا رد میشدم ….
وسط راه سه تا خانم به طرفم امدن و گفتن خیلی میترسن و اگه میشه من همراهشون برم تا سر جاده .
منم گفتم باشه و با هم راه افتادیم ….
بعدش وسط راه من گفتم :
ترس شما رو میفهمم ، حق دارین بترسین ….
من هم قدیما ، اون وقت ها که هنوز زنده بودم از اینجا میترسیدم.!
باید میدیدید چطوری میدویدن ….. ?
(برگی از خاطرات یه آدم مریض ?)
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#طنز_جبهه
?گربه?
?یکی از نیروها از نگهبانی که برگشت،
پرسیدم:
«چه خبر؟»
گفت:
«جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم:
«از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت:
«آخه همینجور که راه میرفت
جار میزد:
المیو المیو»?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✅چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ؟! (خیلی جالبه)
علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید!
و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی..
خدا را شکر
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
در یک روستایی گاوی داشتند که چند خانواده از شیر آن استفاده میکردند و منبع روزیِ آنها بود یک روز گاو خواست تا از کوزه بزرگی آب بخورد اما سر گاو درون کوزه گیر کرد مردم روستا اول خواستند کوزه را بشکنند اما گفتند نزد ریش سفید برویم تا شاید راه چاره بهتر ببیند. ریش سفید گفت سر گاو را ببرید، بریدند و گفتند : هنوز سر گاو در کوزه مانده! ریش سفید گفت حالا کوزه رابشکنید! وچنین کردند. ریش سفید رفت و ناراحت و غمگین در گوشه ای نشست. مردم گفتند ای ریش سفید ناراحت نباشید هم گاو و هم کوزه فدای شما.
گفت من ناراحتِ گاو یا کوزه نیستم از این ناراحتم که اگر شما من را نداشتید میخواستید چگونه امورات زندگی خود را بچرخانید!?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?زنگ تفریح ??
✅کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
?بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
?یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند.
?نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?سیاه بازی
22 ﺑﻬﻤﻦ ﺳﺎل67، ﻗﺮار ﺷـﺪ ﻳـﻚ ﺑﺮﻧﺎمه ﻃﻨﺰ ﻣﺨﺘﺼﺮ و ﺑـﻲ دردﺳـﺮ اﺟـﺮا ﺑـﺸﻮد
اﺗـﺎق ﻣـﺎ ، ﭼﺴﺒﻴﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﻘﺮ ﻧﮕﻬﺒﺎنﻫﺎ. ﻧﻤﻲﺷﺪ ﺑﺮﻧﺎمه ﻣﻔﺼﻞ اﺟﺮا ﻛﺮد .
ده ﻧﻔـﺮ آدم ﺷـﻮخ ﻃﺒـﻊ را ﻛـﻪ ﻇﺮﻓﻴـﺖ ﺑﺎﻻﻳﻲ داﺷﺘﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻛﺮدﻳﻢ ﻣﻘﺪاري دوده ، ﺑﺎ روﻏﻦ ﻧﺒﺎﺗﻲ ﻗﺎﻃﻲ ﻛﺮدﻳﻢ ﺗﺎ ﺧﻮب ﺑﭽﺴﺒﺪ ده ﻧﻔـﺮ ﻣـﺄﻣﻮر ﺷﺪﻧﺪ ، ﻫﻢ زﻣﺎن ﻫﺮ ﻛﺪام ﻳﻜﻲ را ﺳﻴﺎه ﺑﻜﻨـﺪ
ﺑـﻪ ده ﻧﻔﺮ دﻳﮕﺮ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ اﻳﻨﺎ رﻓـﺘﻦ و ﻣﺄﻣﻮرﻳـﺖ ﺷـﻮن رو اﻧﺠﺎم دادن، ﭘـﺸﺖ ﺳـﺮش، ﺷـﻤﺎ ﻫـﻢ ﺻـﻮرت ﺧﻮدﺷﻮن رو ﺳﻴﺎه ﻛﻨﻴﻦ
ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ، ﻫﻤﻪ آﻣﺎده ﺑﻮدﻧﺪ ﻋﻼﻣﺖ ﻣﺨـﺼﻮص را دادم. ده ﻧﻔﺮ در ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴﻪ ، ﺳﻴﺎه ﺳﻴﺎه ﺷﺪﻧﺪ. ﺧﻮد ده ﻧﻔــﺮ ﺳــﻴﺎه ﻛﻨﻨــﺪه ﻫــﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻــﻠﻪ ﺳــﻴﺎه ﺷــﺪﻧﺪ
ﺑﺪﺟﻮري رو دﺳﺖ ﺧﻮرده ﺑﻮدﻧﺪ ﻇﺮف ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﻴـﻪ ، ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺳﻴﺎه ﭼﻬﺮه ﺗﻮي اﺗﺎق ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻧﺪ
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ آن ﻗﺪر ﻣﻲﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻛﻪ مسئول اﺗﺎق آﻣﺪ و اﻟﺘﻤـﺎس ﻣﻲ ﻛﺮد
ﻳﻪ ﻛﻢ ﻳـﻮاشﺗـﺮ ، اﻵن ﻧﮕﻬﺒﺎﻧـﺎ ﻣـﻲرﺳـﻦ
ﺑﻴﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺳﻴﺎه ﺷﺪه ﻫﻤﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﻦ ﻣﻲﮔﺸﺘﻨﺪ
وﻟﻲ من را ﻛــﻪ ﻳــﻚ ﮔﻮﺷــﻪ ﻗــﺎﻳﻢ ﺷــﺪه ﺑــﻮدم ﭘﻴــﺪا ﻧﻤﻲﻛﺮدﻧﺪ.
آزاده بیژن کیانی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✍️داستان بمناسبت #میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه واله و سلم
✅ مستمند و ثروتمند
رسول اكرم صلي اللّه عليه وآله طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود، ياران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند.
در اين بين يكي از مسلمانان كه مرد فقير ژنده پوشي بود از در رسيد. و طبق سنت اسلامي كه هركس در هر مقامي هست ، همين كه وارد مجلسي مي شود بايد ببيند هر كجا جاي خالي هست همانجا بنشيند و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شاءن من چنين اقتضا مي كند در نظر نگيرد آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه اي جايي خالي يافت ، رفت و آنجا نشست .
از قضا پهلوي مرد متعين و ثروتمندي قرار گرفت .
مرد ثروتمند جامه هاي خود را جمع كرد و خودش را به كناري كشيد،
رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت :ترسيدي كه چيزي از فقر او به تو بچسبد؟!.
عرض کرد :نه يا رسول اللّه !
فرمود : ترسيدي كه چيزي از ثروت تو به او سرايت كند؟.
عرض کرد : نه يا رسول اللّه !
فرمود:ترسيدي كه جامه هايت كثيف و آلوده شود؟.
عرض کرد :نه يا رسول اللّه !
فرمود: پس چرا پهلو تهي كردي و خودت را به كناري كشيدي ؟.
عرض کرد : اعتراف مي كنم كه اشتباهي مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمي از دارايي خودم را به اين برادر مسلمان خود كه در باره اش مرتكب اشتباهي شدم ببخشم ؟
مرد ژنده پوش گفت : ولي من حاضر نيستم بپذيرم .
جمعيت : چرا؟!
گفت :چون مي ترسم روزي مرا هم غرور بگيرد و با يك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاري بكنم كه امروز اين شخص با من كرد.
?داستان راستان / استاد مطهري
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#حکایت_وصل_مهدی_عج?
#تشرفات
آقا محمد، که متجاوز از چهل سال متولی شمعهای حرم عسکریین علیهماسلام و سرداب مطهر بوده است. می فرماید:
والده من، که از صالحات بود، نقل کرد:
روزی با خانواده عالم ربانی، آخوند ملا زین العابدین سلماسی(ره)، و خود آن مرحوم، در سرداب مقدس همان ایامی که ایشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بنای قلعه آن شهر را تمام کند، بودیم. آن روز، جمعه بود و جناب آخوند سلماسی مشغول خواندن دعای ندبه شد و مثل زن مصیبت زده و محب فراق کشیده می گریست و ناله می کرد. ما هم با ایشان در گریه و ناله شرکت می کردیم. در همین وقت ناگاه بوی عطری وزیدن گرفت و در فضای سرداب منتشر و هوا از آن پر شد؛ به طوری که همه ما را مدهوش کرد.
✨?✨
همگی ساکت شدیم و قدرت صحبت کردن را نداشتیم. مدت زمان کمی گذشت و آن عطر خوشبو هم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقیه دعا شدیم. وقتی به منزل مراجعت نمودیم، از جناب آخوند ملا زین العابدین راجع به آن بوی خوش سؤال کردم. فرمود: تو را چه به این سؤال؟ و از جواب دادن خودداری فرمود.
✨?✨
عالم متقی، آقا علیرضا اصفهانی (ره)، که کاملاً با آخوند سلماسی خصوصی بود، نقل کرد: روزی از آن مرحوم راجع به ملاقات ایشان با حضرت حجت علیه السلام سؤال کردم و گمان داشتم که ایشان مثل استاد خود، سید بحرالعلوم رحمه الله باشند و تشریفاتی داشته اند.
در جواب من، همین قضیه را بدون هیچ کم و زیادی نقل کردند.
?تشرف یافتگان، ص۴٣
?اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? #داستانهایبحارالانوار
? بدترینِ انسانها
?مسلمانان در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله اجتماع کرده بودند، حضرت در ضمن سخنرانی فرمودند:
➖"آیا مایلید از بدترین انسان به شما خبر دهم؟”
گفتند: بلی!یارسول الله خبر دهید.
➖پیامبر فرمودند:آن کس که خیرش به دیگران نرسد،زیردستش را بزند، و همیشه علاقه داشته باشد تنهاغذا بخورد،مبادا کسی در کنار سفره ی طعام او بنشیند.
حاضران میپنداشتند،از این شخص بدترکسی نیست.
?حضرت فرمودند:
➖"از این بدتر هم هست،میخواهید او را معرفی کنم؟”
اصحاب:بلی یارسول الله!معرفی فرمایید.
➖پیامبر فرمودند:"بدتر از او،کسی است که مردم نه امیدی به خیرش دارند و نه از شرش در امانند.”
اصحاب گمان کردند خداوند بدترازچنین فرد، کسی را نیافریده است.
?پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: ➖"میخواهید ازاین بدتر رابه شما نشان دهم؟”
اصحاب گفتند:بلی یارسول الله نشان دهید.
➖پیامبر فرمودند:"آدمی که بسیار فحش دهد،لعن و نفرین کند و ناسزا گوید.هرگاه از مسلمانان نزد او نام برده شود،از بدگویی او کوتاهی نکند و هر کس نام او را بشنود،لعن و نفرینش کند.”
? بحار: ۷۲،ص ۱۰۷
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
روزی رئیس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسى در رابطه با یکى از کامپیوترهاى اصلى مجبور شد با منزل یکى از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکى به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رئیس پرسید: بابا خونه اس؟
صداى کوچک نجواکنان گفت: بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته گفت: نه
رئیس که خیلى متعجب شده بود و مى خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
- بله
- مى توانم با او صحبت کنم؟
دوباره صداى کوچک گفت: نه
رئیس به امید این که شخص دیگرى در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگرى آن جا هست ؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس!
رئیس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه مى کند، پرسید: آیا مى توانم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلى آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است.
- مشغول چه کارى است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.
رئیس که نگران شده بود و حتى نگرانى اش با شنیدن صداى هلیکوپترى ار آن طرف گوشى به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: آن جا چه خبر است؟
کودک با همان صداى بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامى در آن موج مى زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلى کوپتر پیاده شدند.
رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده بود، نگران و حتى کمى لرزان پرسید: آن ها دنبال چى مى گردند؟
کودک که همچنان با صدایى بسیار آهسته و نجوا کنان صحبت مى کرد با خنده ى ریزى پاسخ داد: دنبال من.
?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
خیاط خروشچف
روزی نیكیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه ای كه آورده بود، برای او یك دست كت و شلوار بدوزد.
خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافی نیست.
خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری كه به بلگراد داشت از یك خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یك دست، كت و شلوار بدوزد.
خیاط بعد از اندازه گیری گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتی می تواند یك جلیقه اضافی نیز بدوزد.
خروشچف با تعجب از او پرسید كه چرا خیاط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟
خیاط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستید تصور می كنند!!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? داستان کوتاه
در شهر خوی مردی به نام امین علیم، در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی میکرد. او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب میکرد.
روزی از سوی خانِ وقتِ خوی میرزا قلی، تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری میشود.
و از ترس، به روستایی در شمال خوی، فرار کرده و در آن ساکن میشود.
پس از یکسال به خان شهر خوی خبر میرسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه میکند و توصیه میکند طوری او را پیدا کنید که اصلا متوسل به خشونت نشوند.
ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید میکنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر اظهار بیاطلاعی کردند.
ماموران ناامید به دربار خان بر میگردند.
امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ. شاه از او کمک میگیرد و دوست او نقشهای به شاه میدهد و میگوید امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید با علم تله گذاشت و به دامش انداخت.
دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به روستا میبرد و به مردم روستا میگوید: به هر خانه یک گوسفند علامتگذاری کرده میدهیم و وزن میکنیم. دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو کم و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند. و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.
یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا میآیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند در آن بود را احضار و خانهاش تفتیش شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد.
از امین علیم پرسیدند: چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از ترسش آب کرد. و چنین شد وزنش ثابت ماند.
امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند.
امین علیم گفت: این نقشه را در عبادت خدا یافتم و عمل کردم.
اینکه انسان هم باید در خوف و امید زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شبها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی میکند، نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی، نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی میکند و نه در بدبختی.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? شیری گرسنه از میان تپههای کوهستان
بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد سپس در حالی که…
شکمی از غذا درمی آورد،
هر ازگاهی یکبار سرش را
بالا میگرفت و مستانه نعره می کشید
صیادی که در آن حوالی
در جستجوی شکار بود
صدای نعره های مستانه شیر را شنید
و پس از ردیابی با گلوله ای
آن را از پای درآورد…..
? هنگامی که مست پیروزی هستیم
بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم
غرور، منجلاب موفقیت است
موفقیت برای اشخاص کم ظرفیت مقدمه گستاخی است!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? #داستانک
✍️ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ #ﻧــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ #ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
روزی دیوانه ای الاغش را که خطایی کرده بود می زد
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت:
ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
دیوانه گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#فقط_ده_درصد❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
? انسان در دنیا[نهایتا] به ده درصد خواستههای خود میرسد. کمتر کسی پیدا میشود که زندگی بر وفق مراد او باشد. هرگونه عیش و نوش دنیا با هزار تلخی و نیش همراه است. اگر کسی دنیا را اینگونه پذیرفت و شناخت، در برابر ناگواریها و بدیهای همسر و همسایه و… کمتر ناراحت میشود؛ زیرا از دنیا بیش از اینکه خانه بلاست، انتظار نخواهد داشت.
? در محضر بهجت، ج2، ص302
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✨﷽✨
#حکایت
✍مردی که با خبر دختردار شدنش، رنگ رخسارش تغییر کرد!
مردى به مردى كه نزد رسول حق نشسته بود خبر داد همسرت دختر آورد، رنگ آن مرد تغيير كرد، رسول اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چه شده؟ عرضه داشت: خير است، فرمود: بگو چه اتفاقى افتاده؟ گفت: از خانه بيرون آمدم در حالى كه همسرم درد زائيدن داشت، اين مرد به من خبر داد دختردار شده ام، حضرت فرمود: زمين حمل كننده او، آسمان سايه سرش، و خداوند روزى دهنده اوست، دختر دسته گل خوشبوئى است كه آن را مى بوئى،
سپس رو به اصحاب كرد و فرمود: كسى كه داراى يك دختر است، مشكل دارد «تربيت و حفظ او، تهيه جهیزيه، آماده كردن مقدمات عروسى، دلهره داماددارى» و براى هر كس دو دختر است، خدا را به فرياد او برسيد، و هر كس داراى سه دختر است جهاد و هر كار مكروهى را معاف است، و هر آن كه چهار دختر دارد، اى بندگان خدا او را كمك دهيد، به او قرض دهيد، و به او رحمت آوريد.
?چقدر دختر عزيز است، كه رسول حق يارانش را به يارى دخترداران دعوت كرده، و كمك به دخترداران را وظيفه الهى امت قرار داده?
?برگرفته از کتاب نظام خانواده در اسلام اثر استاد انصاریان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
♦️روزی بهلول به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد
♦️حاکم برای اینکه با بهلول شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : قیمت من چقدر است؟
♦️بهلول گفت : بیست تومان.
♦️حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
♦️بهلول هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?افسر عراقی
ﺷﺐ داﺧﻞ اﺗـﺎق، ﺗﺌـﺎﺗﺮ ﺑـﺎزي میﻛـﺮدﻳﻢ .
ﻧﮕﻬﺒﺎنﻫﺎيﺧـﻮدي از دو ﺳـﻤﺖ ﭘﻨﺠـﺮهﻫـﺎ ﺗـﺮدد ﻧﮕﻬﺒﺎنﻫﺎي ﻋﺮاﻗـﻲ را ﻛﻨﺘـﺮل ﻣـﻲ ﻛﺮدﻧـﺪ .
ﻳﻜـﻲ از ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﻧﻘﺶ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ را ﺑﺎزي ﻣﻲ ﻛﺮد. ﺑﺎ ﻟﺒـﺎس و درﺟﻪ ﺗﻮي ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮد ﻛـﻪ ﻧﮕﻬﺒـﺎن ﻫـﺎ وﺿـﻌﻴﺖ ﻗﺮﻣﺰ اﻋﻼم ﻛﺮدﻧﺪ
ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻧﻘـﺶ ﻋﺮاﻗـﻲ را ﺑـﺎزيﻣﻲﻛﺮد رﻓﺖ داﺧﻞدﺳﺘﺸﻮﻳﻲ ﺗـﺎ وﺿـﻌﻴﺖ ﻋـﺎدي ﺑﺸﻮد.
ﭼﻨﺪ دﻗﻴﻘﻪ طول ﻛﺸﻴﺪ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺒﺎنﻫﺎي ﻋﺮاﻗـﻲ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ.
وﻗﺘﻲ وﺿﻌﻴﺖ ﻋﺎدی اﻋﻼم ﺷـﺪ، ﺑـﺎزﻳﮕﺮ ﻧﻘﺶ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ از دﺳﺘﺸﻮﻳﻲ آﻣـﺪ ﺑﻴـﺮون ﭼﻨـﺎن ﺳﺮ و وﺿﻌﺶ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻳﻜﻲ از ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻓﻜـﺮ ﻛﺮد راﺳﺘﻲ راﺳﺘﻲ اﻓﺴﺮ ﻋﺮاﻗﻲ آﻣـﺪه ﭼﻨـﺪ ﺑـﺎر ﺑـا ﻟﻜﻨﺖ زﺑﺎن ﮔﻔـﺖ
°°ق، ق، ق . زﺑـﺎﻧﺶ ﺑﻨـﺪ آﻣـﺪ و
آﺧﺮش داد زد . ﻗﺮﻣﺰ°°
ﺑﭽـﻪ ﻫـﺎ ﻛـﻪ دﻳﺪﻧـﺪ اﺷـﺘﺒﺎه ﮔﺮﻓﺘﻪ، اﻓﺘﺎدﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻨﺪه .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? حرکت ابرهای سفید
روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ابوریحان بیرونی و مزدور
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد.
شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است.
آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت.
فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
دیدند از استاد خبری نیست.
هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود .
یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟
ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد. ابوریحان با رفتارش به شاگردان فهماند كه هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است.
ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ای بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✝روزی فردی از گورستان عبور می کرد
✝قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
✝شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
✝ با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!?
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به
جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
«گلستان سعدی»
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?مرد متاهلی در مجلسی گفت:
زن مثل کفش است..
هر وقت کهنه شد میتوان آن
را عوض کرد و کفش نو بپا کرد….
حکیمی در میان جمع گفت:
بله این مرد درست میگوید،
برای مردی که خودش را در حد پا بداند،
زن برایش همچون کفش میماند…
اما مردی که خودش را در حد سر بداند
زن برایش همچون تاج میماند…
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
وقتی از مایکل شوماخر قهرمان هفت دوره از مسابقات اتومبیلرانی فرمول یک جهان
رمز موفقیتش را پرسیدند
او در جواب فقط یک جمله گفت:
«تنها رمز موفقیت من این است
زمانی که دیگران ترمز می گیرند من گاز می دهم!»
مطالعه کن وقتی که دیگران خوابند .
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند.
خود را اماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند.
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند.
کار کن وقتی که دیگران در حال آرزو کردنند.
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند.
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند.
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند .
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند.
و به خاطر داشته باش که موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن !!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#بهلول_عاقل_دیوانه
?هارون الرشيد درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
?اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
?خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
?بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
?بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
?هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
?بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
?اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
?هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
?فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
?مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
?خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
?هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
?حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
??روزی دیوانه ای در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد
صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید:
?ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
? دیوانه گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
?دیوانه گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.??
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
شیخ ابوالحسن خرقانی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت:
ای شیخ، خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد.
دوم:
مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، بهوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? #داســتــانڪ
ساعت سه نیمهشب بود..
صدای زنگ تلفن پسر را بیدار کرد پشت خط مادرش بود ..پسر با عصبانیت گفت:
“چرا این وقت شب منو از خواب بیدار کردید؟! ”
مادرگفت: ۲۵ سال قبل درهمین ساعت تو مرا از خواب بیدار کردی خواستم بگم:
تولدت مبارک پسرم ❤️
پس از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد ..صبح سراغ مادر رفت وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمعی نیمه سوخته یافت .ولی مادر دیگر در این دنیا نبود.
✍? هرگز دل کسی را نشکن ،هرگز.
همیشه زمان برای جبران وجود ندارد .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
دیدن خدا
گویند عارفی قصد حج كرد.
فرزندش از او پرسید: پدر كجا می خواهی بروی؟
پدر گفت: به خانه خدایم.
پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟
گفت: مناسب تو نیست.
پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.
هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟
پدر گفت: خدا در آسمان است.
پسر بیفتاد و بمرد!
پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟
از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? بی رحم
وقتی دوستش گنجشک های کوچک را با تیر و کمان نشانه گرفت، فکر کرد که او بی رحم ترین آدم دنیاست،
اما وقتی اولین تکه گوشت پرنده کباب شده را در دهانش گذاشت، کمی فکر کرد و بعد گفت: می شود تیر و کمانت را چند روزی به من قرض بدهی؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?درس ریاضی
بعضی از ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻲﺳﻮاد ﺑﻮدﻧﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔـﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻪ آنﻫﺎ ﺳﻮاد ﻳﺎد ﺑﺪﻫﻴﻢ آﻣﻮزش درس رﻳﺎﺿﻲ ﺑـﻪ ﻋﻬﺪة ﻣﻦ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺷﺪ ، ﻳﻜﻲ از اﻓﺮاد ﺑﻲ ﺳـﻮاد، اﻫـﻞ ﻳﻜﻲ از روﺳﺘﺎﻫﺎي ﻗﺼﺮ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﻮد ، ﻗﺒﻞ از اﺳﺎرت ، ﺷﻐﻠﺶ ﭼﻮﭘﺎﻧﻲ ﺑـﻮد ﻳـﻚ روز ﺳـﺮِ ﻛـﻼ س ﺑِﻬِـﺶ ﮔﻔﺘﻢ
°اﮔﻪ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷـﻲ و ﮔـﺮگ ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ از اوﻧـﺎ را ﺑﺨـﻮره ﭼﻨـﺪ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪ ﺑـﺮات ﻣﻲﻣﻮﻧﻪ؟°
ﻧﺎراﺣــﺖ ﺷــﺪ و ﮔﻔــﺖ »ﭼــﺮا اﻳــﻦ ﺣــﺮف رو ﻣﻲزﻧـﻲ، ﻣـﻦ اﻗـﻼً دویست ﺗـﺎ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪ داﺷـﺘﻢ اوﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﻣﻲ ﮔﻲ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻣﺜـﺎل زدم ، ﺗــﻮ ﻣــﺴﺌﻠﻪ رو ﺣــﻞ ﻛــﻦ
ﮔﻔــﺖ ﻣﺜﺎﻟــﺖ درﺳــﺖ ﻧﻴﺴﺖ، وﻗﺘﻲ دوﻳﺴﺖ ﺗﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ دارم ﭼﺮا ﻣﻲ ﮔـﻲ ﺑﻴﺴﺖ ﺗﺎ ؟!!
دﻳﺪم ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎراﺣﺖ ﺷﺪه، ﮔﻔﺘﻢ ﻗﺼﺪي ﻧﺪاﺷﺘﻢ، ﻓﻘﻂ ﺧﻮاﺳـﺘﻢ راﺣـﺖ ﺗـﺮ ﻣـﺴﺌﻠﻪ رو ﺣـﻞ ﻛﻨﻲ
ﮔﻔﺖ ﻧﻪ، اﺻﻼً ﻣﺜـﺎل ﺧـﻮﺑﻲ ﻧـﺰدي
دﻳـﺪم ﻓﺎﻳﺪه ﻧﺪارد ازش ﻋـﺬرﺧﻮاﻫﻲ ﻛـﺮدم و ﻛـﻼس را ﺗﻌﻄﻴﻞ ﻛﺮدم .
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
✨﷽✨
#پندانه
?نماز خواندن دزد و کرامت خداوند
✍حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش میاندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد.
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد.
از قضا آن شب یک دزد قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد. پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد.
هنگامی که به دنبال اشیای مناسب میگشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کند.
سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند،
وزیر گفت: سبحان الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز …
و دزد از شدت ترس هر نمازی که تمام میکرد نماز دیگری را شروع میکرد.
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم بردند.
وقتی حاکم تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و میخواستم دامادم باشد، اکنون دخترم را به ازدواج تو در میآورم و تو امیر این مملکت خواهی بود …
جوان که این را شنید بهتزده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمیکرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود، چه به من میدادی و اگر با ایمان و اخلاص میخواندم، هدیهات چه بود …
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
یکی از شاگردان آیت الله قاضی می فرمود: هنگامی که از مسجد کوفه، با عده ای از دوستانشان برای قدم زدن به اطراف مسجد بیرون می آیند، آیت الله قاضی برای آنان صحبت می نمود تا آن که به بلندی و تپه ای می رسند، در آنجا می نشینند، استاد صحبت با آنان را ادامه می دهد، در این هنگام، مارسیاه بزرگی به سوی جمعیت می آید، استاد با بی اعتنایی به سخن خود ادامه می دهد، ولی همراهان را وحشت فرا می گیرد، چون مار نزدیک می شود، استاد می فرماید: «مث باذن الله»، مار دیگر حرکت نمی کند. مرحوم قاضی پس از مدتی سخن گفتن همراه جمعیت به مسجد کوفه برمی گردند. بحرالعلوم رشتی، یکی از همراهان ایشان، وارد مسجد نمی شود و به بلندی بر می گردد تا حال مار را دریابد (بی آن که به کسی بگوید چون می رسد، مار را مرده می یابد، سپس برمی گردد. همین که چشم مرحوم قاضی به وی می افتد، می فرماید: رفتی، دیدی و اطمینان یافتی؟!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? طنز جبهه?
?پاسگاه زید
?پاسگاه زید عراق پدافند بودیم شب هنگام نگهبانی خوابم برده بود
پاسبخش میاد میبینه که من خوابم یواش اسلحه ام را برداشته بود و با خود برده بود گذاشته بود توی سنگر آرپی جی (سنگر آر پی جی مکانی بود جهت نگهداری گلولههای آر پی جی ) برگشته بود بالای سرم و بیدارم کرد و گفت گروه گشتی های عراق از اینجا عبور کرده چرا اسیرشون نکردی من که دیدم اسلحه ندارم حسابی باورم شد که اسلحه ام رو عراقیها برده اند
بهم گفت من همین جا نگهبانی میدم تو برو و نگهبان بعد رو بیدار کن بفرس بیاد و فردا خودت رو به فرماندهی گردان معرفی کن
من ناامیدانه به طرف سنگر خودمان راه افتادم به سنگر آر پی جی که رسیدم ناخود آگاه نگاه کردم ببینم عراقی اونجا نباشند که دیدم یه اسلحه اونجاست برداشتم و اوردم داخل سنگر دیدم اسلحه خودمه متوجه شدم که پاسبخش کلک زده
رفتم اسلحه ام رو محکم بستم به خودم و خوابیدم فردا صبح فرماندهی منو خواست با اسلحه رفتم شماره اسلحه رو چک کردند دیدند درسته
فرمانده پاسبخش رو سه شب پشت سرهم نگهبان گذاشت و تا آخر ماموریت پاسبخش تا منو میدید میگفت نمیدونستم یه نفر از پشت کوه بیاد سر من کلاه بزاره وبچه ها میخندیدند
هوشنگ صادقی جمعی گردان ۹۶۰ لشکرالمهدی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#استقبال_عشایر_از_خلبان_حقشناس
?عملیات خیبر به گونهای بود که با استانداردهای پروازی همخوانی نداشت و در هیچ کجای دنیا خلبانان زبده جهانی هرگز کارهایی را که هوانیروز در آن عملیات انجام داد، انجام نداده است و در هیچ کتابی حتی به صورت حکایت و داستان و افسانه چنین حرکتهایی بازگویی نشده است.
?ما در این عملیات شبانه روز پرواز میکردیم و در مدت سه روز توانستیم یگانهای زیادی از نیروهای خودی را «هلی برن» (جا به جا) کنیم. فداکاری و ایثار سربازان امام زمان (ع) در این عملیات همیشه خواهد ماند و اگر صدها کتاب در اینباره نوشته شود باز هم کم است. به غیر از نیروهای مسلح که درگیر جنگ بودند مردم غیرنظامی نیز با ما همدل بودند، چرا که کمکهای مردمی در تمام جبههها جلوهگر بود و به غیر از آن هر جا هر کسی کمکی میتوانست بکند انجام میداد.
?در این عملیات بود که در حین یک پرواز، من دچار نقص فنی شده و مجبور شدم در نزدیکی چادرهای عشایر فرود بیایم بلافاصله عشایر به طرف بالگرد ما آمده و وقتی فهمیدند ما نیروهای ایرانی هستیم شروع به پذیرایی از ما کردند و هر چه دوغ و ماست و کره و نان محلی داشتند برای ما آوردند و به گرمی از ما استقبال کردند.
?ما تا آمدن بالگرد ۲۰۶ که تیم فنی را میآورد ساعتی مهمان آن عشایر بودیم. وقتی بالگرد تعمیر و آماده پرواز شد با تمام وجود از عشایر تشکر کردیم و در حالیکه از شوق، اشک در چشمانمان حلقه زده بود به آنها گفتیم که: «شما با این پذیرایی خود خستگی چند روزه عملیات خیبر را از تن ما زدودید.»
راوی: سرهنگ خلبان علیرضا حقشناس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد
سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه
دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما
دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج
کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.
مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت
تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که
تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست
می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان
او برخوردن آن قادر است.
دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان
قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس
گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان
گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید
پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند
از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.
بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی
می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال
است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد
من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی
بیست کیلویی را نتواند گرفت؟
مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش
نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز
بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده
باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست
?غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند
?هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند
❓از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید
?نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
?هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
?زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم
?در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید
☀️تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
?یاصدام پیت حلبی
در عملیات والفجر ده ، بعنوان گردان نفوذی از لشکر ۸ نجف اشرف به داخل خاک عراق رفتیم و گردان روبرویمان گردان امام حسین علیه السلام هم از لشکر نجف خط شکن بود
خط ساعت 1/5شب شکسته شد وماپشت سر عراقیها مستقر بودیم
صبح که داشت هوا روشن میشد عراقیهایی که فرار را بر قرار ترجیح داده بودند بدست بچه های ما اسیر میشدند
تعداد ۲۳ نفر اسیر گرفته بودیم که بچه های اطلاعات و عملیات آمدند وگفتن چرا اینها را به عقب منتقل نکردید و با بیسیم با فرمانده عزیز گردان شهید علی اربابی هماهنگ کردیم تا آنها را به اسکله منتقل کنیم
وقتی خواستیم حرکتشان بدهیم صدای رگبار کلاشینکف بلند شد برگشتیم به سمت صدا
یکی از دوستان ابوزیدابادی همراهمان بنام محمود سیفی به عراقی ها میگفت این شعار که من میگویم بگوید و حرکت کنید
یا صدام پیت حلبی (حلب های فلزی)
عراقی ها مانده بودند این چه شعری هست واز ترس دست وپا شکسته برای خودشون یک چیزهایی بلغور میکردند(میگفتند)??
برادر عزیز اکبرسهرابی از ابوزیداباد
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پدر و پسر
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری می شوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ می شود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر می پرسد، این چیست؟
پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده می گوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام و نمی دانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از هم جدا شد و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت.
هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا !!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•