حکایت عاشقانهای از مثنوی که یادش، بارها دل حضرت آقا را لرزاند
حکایت عاشقانهای از مثنوی که یادش، بارها دل حضرت آقا را لرزاند…
… در یک شهر کافرنشین، محلهی مسلماننشینی بود.
دختری از خانوادهی مسیحی، عشق اسلام در دلش افتاد و عاشق اسلام شد.
او خواست مسلمان بشود، اما پدر و مادر مانع بودند.
به پدر و مادر و خانواده اعتنایی نمیکرد و به کلیسا هم دیگر نمیرفت.
پدرِ مسیحی، ماند که در کار این دختر چه بکند.
مؤذن مسلمانی، تازه به آن محل آمده بود و با صوت ناهنجاری اذان میگفت. این مسیحی رفت به این مؤذن بدصدا پول داد و گفت با صدای بلند اذان بگو؛ آن مؤذن هم با صدای بلند اذن گفت. این دختر در خانه نشسته بود، یک وقت دید صدای ناهنجار منحوسی بلند شد. گفت این چیست؟ پدر گفت چیزی نیست، این مؤذن مسلمانهاست که دارد اذان میگوید.
[دختر] گفت عجب! مسلمانها اینطوریاند؟
نتیجتاً عشق اسلام از دل او رفت❗️
? خدا میداند که از اول انقلاب، من در موارد متعددی به یاد این داستان افتادهام و تنم لرزیده است. ما باید مواظب این جهت باشیم؛ مبادا آن مؤذن بدصدایی باشیم که دلها و عشقها و شوقها و عواطف و کششهای به اسلام را - که امروز زیاد هم هست - با عمل نسنجیده و با کار بد خودمان، تبدیل به نفرت بکنیم.
? امام خامنه ای۱۳۷۰/۱۰/۱۱
✅ توضیح واضحات
https://t.me/joinchat/AAAAAEDJkptEX-rPIdcJlg