تسلیم شدن روحی
وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم
جوانی را دیدم که زنجیر طلا به گردن
کرده بود، متذکر حرمت (حرام بودن) آن شدم
او در جواب گفت: میدانم
و به زیارت خود مشغول شد
من ابتدا ناراحت شدم
زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد
و با بی اعتنائی دوباره مشغول زیارت شد
بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر
امام رضا علیه السلام از بعضی از
خلاف کاریهای من بپرسد
نمیتوانم انکار کنم و باید اقرار کنم!!!
با خود گفتم پس من در مقابل امام رضا
علیهالسلام و آن جوان در مقابل من
اگر بدتر نباشم بهتر نیستم
بعد از چند لحظه همان جوان
کنار من نشست و گفت: حاج آقا
به چه دلیل طلا برای مرد حرام است!؟
من دلیل آوردم و او قبول کرد
پیش خود فکر کردم چون روح من
در مقابل امام رضا علیهالسلام تسلیم شد
خداوند هم روح این جوان را
در مقابل من تسلیم کرد
✍️ برگرفته از خاطرات
#حجتالاسلامقرائتی
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
قدرت انديشه
* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
“پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.
من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".
????
*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد:
? “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*
*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*
????
نکته:
*در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت.*
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#پندانه
?بر انجام اعمال نیک پافشاری کن
✍️پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مىرفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد. چند قدمى كه رفت در چالهای افتاد. خيس و گِلى شد. به خانه بازگشت. لباس را عوض كرد و دوباره برگشت. پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گِلى شد.
برگشت، لباس را عوض كرد و از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است. سلام كرد و راهی مسجد شدند. هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد.پرسيد: اى جوان! براى نماز وارد مسجد نمىشوى؟جوان گفت: نه، اى پير! من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم. ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•