بین نگاهها و نجوای دل؛ جدال خاموش قبل از انتخاب
بین نگاهها و نجوای دل؛ جدال خاموش قبل از انتخاب
۱. سکوتی که حرف داشت…
وقتی برای اولین بار گفتم که میخواهم «طلبه» شوم، نه انتظار تشویق داشتم، نه ترس از تمسخر. فقط دلم میخواست شنیده شوم. اما آنچه آمد، سکوت بود… سکوتی سنگینتر از هزار سؤال. سکوت مادرم، پدرم، حتی دوستانم.
مادرم با لبخندی نگران گفت:
«یعنی واقعاً میخوای بری طلبه بشی؟ دخترم! با این همه استعداد… حیف نیست؟!»
و پدرم با چهرهای پر فکر گفت:
«طلبه شدن یعنی مسیر خاص… یعنی قضاوت دائم مردم، یعنی مسئولیت سنگین.»
من اما، نه جواب قطعی داشتم، نه منطق قوی. فقط یک چیز داشتم: دل. دلی که آرام و آهسته، نجوا میکرد: «این راه توست.»
۲. هجمهها از همهسو
همکلاسیهایم گفتند:
«مگه میخوای آخوند بشی؟!»
یکی از دوستان صمیمیام خندید و گفت:
«اینو جدی گفتی یا شوخی بود؟»
معلمم در مدرسه با احترام اما شکاکانه گفت:
«طلبگی خوبه، ولی حیفه تو با این نمرهها بری حوزه!»
هر کس چیزی میگفت… اما کسی نگفت: «به صدای دلت گوش بده.»
و من حیران، میان این هجمهها، شبها با خودم کلنجار میرفتم: نکنه اشتباه میکنم؟ نکنه جوگیر شدم؟ نکنه فقط یه حس زودگذره؟
اما حس من، روز به روز ریشهدارتر میشد…
۳. جستوجو بین نور و سایه
شروع کردم به تحقیق. رفتم پای منبرهای مختلف. پای صحبت طلبههای جوان و باتجربه. هر بار، سؤالاتم بیشتر شد اما یک چیز ثابت ماند: شورِ درونم.
میخواستم بدانم: آیا طلبگی فقط درس خواندن است؟ آیا فقط پوشیدن چادر مشکی و حفظ احکام است؟ یا چیزی عمیقتر در دل این راه نهفته؟
یک بار در مراسمی، زنی میانسال که سالها طلبه بود، گفت:
«طلبگی یعنی بازسازی خودت، قبل از ساختن جامعه.»
و این جمله در ذهنم حک شد.
۴. جدال با خود
اما باور کنید، سختترین دشمن، بیرون نبود… درونم بود.
ترس از آینده:
«اگه ازدواج نکنم چی؟»
ترس از بیهویتی:
«مردم چی میگن؟ آخوند؟!»
ترس از سختی راه:
«اگه نتونم ادامه بدم چی؟»
میخواستم کسی بیاید و به همهی این ترسها جواب بدهد. اما کسی نیامد… تنها خودم بودم و خدایم.
و در یکی از همان شبهای سخت، اشکریزان گفتم:
«خدایا، من فقط خودمو پیدا کردم، به لطف تو. نذار از خودم دوباره گم شم.»
۵. روز تصمیم؛ روزی که زمین لرزید…
آن روز بارانی، زیر چتر خاکستری، در مسیر ثبتنام حوزه بودم. دلم میلرزید. پاهام سنگین شده بود. صدای تردید مثل تگرگ توی سرم میکوبید.
اما دست دلم گرم بود. گرم از لمس دستان فاطمهی زهرا (س). حس میکردم خودش دارد دعوتم میکند.
به ساختمان رسیدم. خانمی مهربان گفت:
«برای ثبتنام حوزه؟»
سرم را به نشانهی بله تکان دادم.
و آنجا بود… آن لحظه… که دلم لرزید و بعد آرام شد. آرامِ آرام.
۶. دنیای جدید، من جدید
ورود به حوزه، انگار وارد یک دنیای دیگر شدن بود. نه فقط در فضا و زمان، بلکه در خودم.
صبحها با نوای قرآن بیدار میشدیم. بعد از نماز جماعت، کلاسهایی که همه چیزش فرق داشت. حرف از معنا بود، از نیت، از اخلاص، از نفس، از اخلاق…
برای اولین بار، کسی از ته دل از «تزکیه» حرف میزد. از اینکه اگر خودت را نسازی، ساختن دیگران فقط نمایش است.
و من آرامآرام فهمیدم: طلبگی یعنی ساختن.
۷. بازتاب
مادرم که روزی نگران بود، حالا با افتخار میگفت: «دخترم طلبه است.»
پدرم، بعد از دیدن تغییر رفتار و آرامشم، گفت: «انصافاً فرق کردی.»
دوستانم، یکییکی، از راه رسیدند؛ بعضی کنجکاو، بعضی مشکوک، بعضی تحسینگر.
و من، هنوز در حال ساختن خودم بودم… با هر کلاس، با هر آیه، با هر اشک، با هر رکوع…
این فصل از زندگیام، فصل عبور از خودم بود. فصل جنگیدن با نگاهها، قضاوتها، و ترسهای خودم. اما در این عبور، چیزی را یافتم که از همه مهمتر بود: صدای دلم، که در گوشم نجوا میکرد:
«درست اومدی… اینجا، جای توئه.»