به استقبال محرم خونین از ذی الحجه سال 60 تا محرم سال 61 سیر تاریخی حماسه ی حسینی
به استقبال محرم خونین از ذی الحجه سال 60 تا محرم سال 61 سیر تاریخی حماسه ی حسینی
مجله گنجینه فروردین 1381، شماره 13
آمدن آن حضرت به مکه
چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام در سوّم ماه شعبان سال شصتم هجرت از بیم آسیب مخالفان، مکه ی معظمه را به نور قدوم خود منور گردانیده بود، در بقیّه ی آن ماه و ماه رمضان و شوال و ذی قعده در آن بلده ی محترمه به عبادت حق تعالی قیام می نمود. چون ماه ذی حجّه درآمد، حضرت، احرام به حج بستند. چون یزید پلید، جمعی را فرستاده بود به بهانه ی حج که آن حضرت را گرفته و نزد او بَرَند یا به قتل آورند، حضرت، احرام حج را به عمره عدول نمود، اعمال عمره را به عمل آورد و مُحِل شد (از احرام خارج شد) و متوجه عراق گردید.
محمد بن حنفیه به خدمت آن حضرت آمد و گفت: ای برادر! تو دانستی غَدر و مکر اهل کوفه را نسبت به پدر و برادر خود و می ترسم که با تو نیز چنین کنند. اگر در مکه بمانی که حَرَم خداست، عزیز و مکَرَّم خواهی بود. کسی درمکه متعرّض تو نمی تواند شد. حضرت فرمود: می ترسم که یزید پلید مرا درمکه شهید گرداند و نمی خواهم که حرمت کعبه به سبب من ضایع شود.
… چون هنگام سحر شد، حضرت فرمود شتران را بار کردند. چون خبر به محمد رسید، بی تابانه آمد و بر مهار ناقه ی برادر بزرگوار خود چسبید و گفت: ای برادر! با من وعده کردی که در این امر اندیشه به کار بری چرا به این زودی متوجه سفر می گردی؟ حضرت فرمود که: چون تو رفتی، حضرت رسالت صلی الله علیه و آله به نزد من آمد و فرمود: ای حسین! برون رو که حق تعالی می خواهد تو را در راه خود کشته ببیند.محمد گفت: هرگاه تو به این عزم می روی، زنان خود را چرا با خود می بری؟ حضرت فرمود: حق تعالی می خواهد ایشان را اسیر ببیند. پس محمد حنفیّه با دل بریان و دیده ی گریان، آن امام عالمیان را وداع کرد و برگشت.
نامه ی والی مدینه به ابن زیاد
چون ولید، والی مدینه شنید که حضرت امام حسین علیه السلام متوجه عراق شده است، نامه ای به پسر زیاد نوشت که: شنیده ام، حسین، متوجه ی عراق شده است و او فرزند فاطمه علیهاالسلام دختر رسول خداست. متعرض او مشو و آسیبی به او مرسان که تا دنیا باقی است، مورد لعنت دوست و دشمن گردی. چون نامه به او رسید، تاثیری در او نکرد.
پیکی به سوی کوفه
چون امام مظلوم به نزدیکی عراق رسید، قیس بن مُصَهَّر را به رسالت به جانب کوفه فرستاد. هنوز خبر شهادت مسلم به آن حضرت نرسیده بود. نامه ای به جانب کوفه نوشت [و آنان را برای آماده شدن جهت کار زار فرا خواند].
پیک آن حضرت روانه شد و به قادسیّه رسید. حصین ابن نُمیر که با سپاهی جهت مقابله با امام در آن جا بودند، او را گرفت و خواست که نامه را از او بگیرد. [قیس] نامه را پاره کرد و به او نداد. حصین او را به نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد گفت: چرا نامه را پاره کردی؟ گفت: برای آن که تو مطلع نشوی بر آن چه در آن نامه بود. ابن زیاد در خشم شد و گفت: دست از تو برنمی دارم تا محتوای نامه را به من نگویی یا بر منبر بالا روی و حسین و برادر و پدرش را ناسزا بگویی و الا تو را پاره پاره می کنم.
پس بر منبر بالا رفت و ثنای حق تعالی ادا کرد و درود بر حضرت رسالت و اهل بیت او فرستاد و صلوات بسیار بر حضرت امام حسین علیه السلام و پدر و برادر بزرگوارش فرستاد و ابن زیاد و پدرش و سایر بنی امیه را لعن بسیار کرد و گفت: اهل کوفه! من پیک امام حسین علیه السلام به سوی شما [هستم] و او را در فلان موضع گذاشته ام. هر که خواهد یاری او نماید، به خدمت او بشتابد. ابن زیاد امر کرد که او را از بالای قصر به زیر انداختند و به درجه ی شهادت فایز گردید.
خبر شهادت مسلم بن عقیل
[دو نفر از یاران امام گفتند:] ناگاه دیدیم که مردی از جانب کوفه، پیدا شد. چون سپاه، آن جناب را دید، راه را گردانید. ما بر سر راه او رفتیم و از احوال کوفه پرسیدیم. گفت: از کوفه بیرون نیامدم تا دیدم، مسلم بن عقیل و هانی را شهید کردند و پاهای ایشان را گرفته، در بازارها می کشیدند.
چون شب به خدمت آن جناب رفتیم و این خبر وحشت اثر را عرض کردیم. حضرت از استماع این قضیه بسیار اندوهناک گردید و مکرر فرمود: انّاللّه ِ و انا الیهِ راجعون. خدا رحمت کند، ایشان را.
پس حضرت، اصحاب خود را جمع نمود و فرمود: به ما خبر رسیده که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را شهید کرده اند و شیعیان ما، دست از یاری ما برداشته اند. هر که خواهد ازما جدا شود بر او حَرَجی نیست. جمعی که برای طمع مال و غنیمت و راحت و عزت دنیا با آن جناب رفیق شده بودند از استماع این اخبار متفرق گردیدند و اهل بیت و خویشان آن حضرت و جمعی که از روی ایمان و یقین، اختیار ملازمت آن جناب نموده بودند، ماندند.
ملاقات با لشکریان حُرّ
[چون پیش رفتند] حُرّبن یزید با هزار سوار نزدیک ایشان رسید. چون آن منبع کرم وسخاوت، در آن خیل ضلالت، آثار تشنگی مشاهده نمود، اصحاب خود را متوجه گردیده، [که] ایشان را با اسبان سیراب گردانید.
پس اصحاب خود را حکم فرمود، سوار شوند. چون خواستند که برگردند، لشکر مخالف بر سر راه آمده، مانع شدند. حضرت با حُرّ خطاب کرد که: مادرت به عزای تو بنشیند، از ما چه می خواهی؟ حرّ گفت: اگر دیگری نام مادرم را می بُرد، البته متعرض مادر او می شدم. اما در حق مادر تو به غیر از تکریم و تعظیم سخنی بر زبان نمی توانم آورد. حضرت فرمود: مطلب تو چیست؟ حُرّ گفت: می خواهم تو را به نزد پسر زیاد برم. آن جناب فرمود: تا زنده ام به این مذلّت راضی نمی شوم. حرّ گفت: من نیز دست از تو بر نمی دارم. سپس گفت: اکنون که به آمدن کوفه راضی نمی شوی، به راه دیگر به غیر راه مدینه برو تا من حقیقت حال را به پسر زیاد بنویسم. شاید صورتی رو دهد که من به محاربه ی چون تو بزرگواری مبتلا نشوم.
سرزمین محنت و رنج
چون صبح شد، فرود آمدند و نماز بامداد گذاردند. حضرت سوار شد و هرچند می خواستند به جانب دیگر بروند،لشکر حر ممانعت می نمودند تا آن که به زمین کربلا رسیدند. حضرت پرسید که: این زمین چه نام دارد؟ گفتند: این را کربلا می گویند. چون امام مظلوم آن نام محنت انجام را شنید، آب حسرت از دیده های مبارکش فروریخت و فرمود: این موضع کرب وبلا و محل محنت و عِناست و این، جای ریختن خون شهیدان کربلاست. پس به ضرورت درآن جا فرود آمدند و سرادق عصمت و جلالت اهل بیت رسالت بر پا کردند… چون روز دیگر شد، عمربن سعد با چهار هزار منافق عنید به کربلا رسید و در برابر لشکر امام سعید، فرود آمدند.
پس نامه ای به پسر زیاد نوشت و حقیقت حال را عرض کرد. آن لعین بد اصل، چون نامه را خواند گفت: اکنون که چنگال ما بر او بند شده است، او را رها می کنیم؟! هرگز چنین نخواهیم کرد. سی هزار سوار به تدریج نزد عمر جمع شدند و ابن زیاد نامه به عمر نوشت که: از برای تو عُذری نگذاشتم در باب قلَّت لشکر، باید که مردانه باشی و آن چه واقع می شد، هر صبح و شام، مرا خبر دهی… پس حضرت امام حسین علیه السلام عمربن سعد را در میان شب طلبید و به آن بی سعادت گفت: با من مقاتله می کنی و می دانی که من کیستم و پسر کیستم. آیا از خدا نمی ترسی و اعتقاد به روز جزا نداری؟ بیا به جانب من و سعادت ابدی برای خود تحصیل کن و خود را از عذاب ابدیِ آخرت نجات دِه.
چون حضرت دید که موعظه در آن سیاه دل اثر نمی کند، روی مبارک از او گردانید و فرمود که: خدا تو را در میان رختخواب به قتل رساند و در آخرت تو را نیامرزد. امید دارم که تَمَتُّعی (بهره ای) از دنیا نبری.
پس پسر زیاد نامه ی دیگر به تاکید و تهدید به عمر نوشت که: شنیده ام که با حسین مدارا می نمایی و شب ها با او صحبت می داری، چون نامه ی من به تو رسد، باید که بر ایشان بتازید و ایشان را مهلت ندهید و بعد از کشتن، اسب بر بدن های ایشان بتازید. اگر چنین خواهی کرد، نزد ما گرامی خواهی بود و تو را جزای نیکو خواهیم داد و اگر از تو نمی آید، دست از امارت لشکر بردار و امارت سپاه را به شمر بگذار.
شبی برای راز و نیاز
[در روز نهم ماه محرم، چون سپاه عمرسعد قصد تعرّض داشت، امام حسین علیه السلام به برادرش عباس گفت: [ای برادر! اگر توانی ایشان را راضی کن که محاربه را به فردا قرار دهند که امشب، وداع پروردگار خود به جا آورم زیرا که پیوسته خواهان و مشتاق نماز و تلاوت و استغفار و دعابوده ام و یک شب را برای مناجات و تضرع به درگاه قاضی الحاجات غنیمت می شمارم… [خواسته حسین را اجابت کردند و] عمر سعد در میان لشکر شقاوت اثر، ندا کرد که حسین و اصحابش را امشب مهلت دادیم…
چون لشکر مخالف، سیدشهداء را احاطه کردند، حضرت اصحاب خود را جمع کرد و فرمود: من بیعت خود را بر شما حلال کردم و شما را نیز مرخص گردانیدم، شما تاب مقاومت این گروه بی شمار را ندارید که ایشان مرا می طلبند و با من کار دارند. چون مرا بیابند، دیگری را طلب نمی کنند.
پس اهل بیت و خویشان و خواص اصحاب آن حضرت که به قوت ایمان و یقین، از عالمیان، ممتاز بودند گفتند: ما ازتو مفارقت نمی نماییم و در حزن و اندوه و محنت و بلا با تو شریکیم و قرب خدا را منوط به خدمت تو می دانیم. [و] تمام آن شب را به عبادت و دعا و تلاوت و تضرع و مناجات به سر آوردند و صدای تلاوت و عبادت از عسکر سعادت اثرِ آن نور دیده ی خیرالبشر بلند بود.
صبح عاشورا
چون صبح آن روز طالع شد، آن امام مظلوم با اصحاب خود نماز صبح ادا کرد و بعد از نماز، رو به جانب اصحاب سعادت مآب خود گردانید و فرمود: گواهی می دهم که امروز همه ی شما شهید خواهید شد به غیر از علی بن الحسین، پس از خدا بترسید و صبر کنید تا به سعادت شهادت فایز گردید و از مشقّت و مذلّت دنیای فانی رهایی یابید.
آن حضرت در خطبه [ای خطاب به لشکر عمر بن سعد] فرمود: به درستی که پسر زیاد، مرا مردّد گردانیده است میان کشته شدن و اختیار مذلت نمودن و هرگز نخواهد شد که من خود را ذلیل و اسیر چنین کافری گردانم و صاحبان همت های بلند و خصلت های ارجمند و ارباب نَسَب های فاخر و پروردگان دامان های طاهر، هرگز مذّلت لئیمانه بر شهادت کریمانه، اختیار نمی کنند. به درستی که من عذر خود را ظاهر گردانیدم و حجت خدا را بر شما تمام کردم و اینک با قلّت اعوان (یاران) با این گروه قلیل از بزرگواران رو به شما می آیم و پشت از جهاد نمی گردانم و می دانم که همه، شهید خواهیم شد ولیکن جدم مرا خبر داده است که بعد ازشهادت من به اندک زمانی، به تیغ انتقام کشته خواهید شد و به آروزهای خود نخواهید رسید. اکنون هرچه خواهید بکنید، من توکل بر خدا کرده ام و آن چه برای من مقدّر گردانیده به آن راضی ام.
امام حسین علیه السلام در آینه ی شعر فارسی
میدانِ عشق
عشق بازی کار هر شیاد نیست
این شکار دام هر صیاد نیست
عاشقی را قابلیت لازم است
طالب حق را حقیقت لازم است
عاشق از معشوق اول سر زند
تا به عاشق جلوه ی دیگر کند
تابه حدی که بَرَد هستی از او
سر زند صد شورش و مستی از او
شاهد این مدعی خواهی اگر
بر حسین و حالت او کُن نظر
روز عاشورا در آن میدان عشق
کرد رو را جانب سلطان عشق
بار الها! این سرَم این پیکرم
این علمدار رشید این اکبرم
این سکینه این رقیه این رباب
این عروس دست و پا در خون خضاب
این من و این ذکر یارب یاربم
این من و این ناله های زینبم
پس خطاب آمد ز حق، کی شاه عشق
ای حسین ای یکّه تاز راه عشق
گر تو بر من عاشقی ای محترم
پرده بر کش من به تو عاشق تَرَم
خود بیا که می کشم من ناز تو
عرش و فرشم جمله پا انداز تو
لیک خود تنها نیا در بزم یار
خود بیا و اصغرت را هم بیار
خوش بوُد در بزم یاران بلبلی
خاصه در منقار او برگ گلی
خود تو، بلبل، گل علیِّ اصغرت
زودتر بشتاب سوی داورت
ناصر قاجار
صحنه ی کربلا
خُرَّم دلی که منبع انهار کوثر است
کوثر کجا ز دیده ی پر اشک بهتر است
نام حسین و کرب و بلا هر دو دلرباست
نام علی اکبر از آن دلرباتر است
رفتم به کربلا به سر قبر هر شهید
دیدم که مرقد شهدا مُشک و عنبر است
هر یک مزار مرقدشان چهار گوشه است
شش گوشه یک ضریح در آن هفت کشور است
پرسیدم از کسی سببش را به گریه گفت
پایین قبر حسین، قبر اکبر است
نزدیک نهر علقمه دیدم یکی شهید
گفتم چرا جدا ز شهیدان دیگر است
گفتا خموش باش که عباس نوجوان
منظور او ادب به جانب برادر است
رفتم به خیمه گاه شنیدم به گوش دل
آن جا فغان زینب مظلوم اطهر است
برگشتم از رواق و شدم وارد حرم
دیدم که چشم نوح نبی، جای حیدر است
ناصر قاجار
آیه ی نور
ای ز داغ تو روان خون دل از دیده ی حور
بی تو عالم همه ماتم کده تا نفخه ی صور
ز تماشای تجلاّی تو مدهوش کلیم
ای سَرت سِرِّ انا اللّه و سنان نخله ی طور
دیده ها گو همه دریا شو و دریا همه خون
که پس ازقتل تو منسوخ شد آیین سرور
شمع انجُم همه گو اشک عزا باش و بریز
بهر ماتم زده کاشانه چه ظلمات و چه نور
دیرِ ترسا و سَرِ سبط رسول مدنی
آه اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور
تا جهان باشد و بوده است که داده است نشان
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور
سر بی تن که شنیده است به لب آیه ی کهف
یا که دیده است به مشکات تنور آیه ی نور
قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور
غرق دریای تحیُّر ز لب خشک تو نوح
دست حسرت به دل از صبر تو ایوب صبور
مرتضی با دل افروخته لاحول کُنان
مصطفی با جگر سوخته حیران و حصور
کوفیان دست به تاراج حرم کرده دراز
آهوان حرم از واهمه در شیون و شور
انبیا محو تماشا و ملایک مبهوت
شمر سرشار تمنا و تو سر گرم حضور
حجت الاسلام نیّر تبریزی
مفتاح جنَّت
ای رفته در قضای خدا ماجرای تو
غیرِ خدا که می رسد اندر قضای تو
ای رفته با دهان و لب تشنه از میان
آب حیات در قدم جان فزای تو
بیگانه از خدا و رسول است تا ابد
برگشته اختری که نشد آشنای تو
کردی چو در رضای خدا و رسول کار
باشد یقین رضای خدا در رضای تو
چندین هزار جامه ی اطلس، قبا شود
فردا که آورند به محشر عبای تو
بربسته رَخت، کعبه و مانده قدم به راه
بهر زیارت حَرَم کربلای تو
ای دست برده از یَدِ بیضا در آستین
مفتاح هفت روضه ی جنت عصای تو
بابا فغانی
ذکر حسین
آه از آن روز که در دشت بلا غوغا بود
شورش روز قیامت به جهان برپا بود
خصم چون دایره برگرد حرم شاه شهید
در دل دایره چون نقطه ی پا برجا بود
جان به قربان ذبیحی که به قربان گه دوست
با لب تشنه روان می شد و خود دریا بود
تو مپندار که شاهنشه این درگه رزم
در بیابان بلا بی مدد و تنها بود
انبیا و رُسُل و جن و ملایک هر یک
جان به کف در بَرِ شه منتظر ایما بود
پرده پوشان نهان خانه ی ملک و ملکوت
همه پروانه ی آن شمع جهان آرا بود
در همه مُلک بلانیست به جز ذکر حسین
قاف تا قاف جهان، صوت همین عنقا بود
حجت الاسلام نیّر تبریزی
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
شمشیر حق
قبله ی اهل وفا شمشیر حق
فارِسِ میدان قدرت شیر حق
بر حسین از یک صدای العَطش
دست و سر را کرد با هم پیشکش
دید عباس آن که دین را شد پناه
گشته قحطِ آب اندر خیمه گاه
زالعطش برپاست بانگ کودکان
آمد اندر نزد شاهِ انس و جان
کی شهِ بی مثل و بی انباز و یار
گشته ام در راه عقشت دستیار
ز ابر عشقت بر سَرَم بارش گرفت
کشتزار هستی ام آتش گرفت
شاه فرمود ای علمدار سپاه
آفرینش را تویی پشت و پناه
رشته ی امکان تو را باشد به مشت
مر مرا خود هم تو یاری هم تو پشت
گفت از غیر تو دل برداشتیم
هر دو عالم را ز کف بگذاشتم
دست عباس ار نباشد صف شکن
بهر یاری تو نبوَد گو به تَن
سوی میدان بلا تازم سَمَند
نام خود تا چون عَلَم سازم بلند
در میان عاشقان پاک باز
چون عَلَم گردم به عالم سرفراز
خوش ز خون خویش از میدان جنگ
بازگردانم عَلَم را سرخ رنگ
گر نیفتد از بدن در عشق یار
دست باشد بر بدن بهر چه کار
سر که در عشقت نگردد پیش جنگ
سر مخوانش هست بر تن بارِ ننگ
سینه کز عشقت نشان تیر نیست
سینه نبوَد آن حصیر کهنه ایست
رفتم اینک همّتی خواهم ز شاه
بلکه آرَم آبی اندر خیمه گاه
این بگفت و بحر جانش کرد جوش
شد به میدان، مشکِ بی آبی به دوش
حاج میرزا حسن صفی علی شاه
حضرت علی اکبر علیه السلام
اکبر سرافراز
پس بیامد شاه معشوق اَلست
بر سر نعش علی اکبر نشست
چهر عالم تاب بنهادش به چهر
شد جهان تا از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کی بالید سرو سر فراز
ای درخشان اختر برج شَرَف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیر انداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نَک به سوی خیمه ی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا بی تو جهان بادا خراب
حجت الاسلام نیّر تبریزی
داغ جوان
رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
و آن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبت به روی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین
چون دید نعش اکبر در خون تپیده را
آیا که غمگساری و اندوه بری نمود
لیلای داغ دیده و زحمت کشیده را
بعد پسر دل پدر آماج تیر شد
آتش زدند لانه ی مرغ پریده را
جلال الملک
حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
دُرِّ یتیم حَسَن
گوهر یکتای عشق دُرّ یتیم حسن
خلعت زیبای عشق، کرد به بَر چون کفن
غَرّه ی غرّای او بود چو یک پاره ماه
قامت رعنای او شاخ گل نسترن
به یاری شاه عشق، خسرو جم جاه عشق
فکَند در راه عشق، دست و سر و جان و تن
به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب
معنی حُسن المآب، عیان به وجه حَسَن
به باد بیداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تیشه ی کین فتاد، ز ریشه سروِ چَمن
تا شده رنگین به خون، جعدسمن سای او
خورده بسی خون دل، نافه ی مُشک خُتَن
هُمای اوج ازَل، به دام قوم دَغَل
به کام گرگ اجل، یوسف گل پیرهن
به دور او بانوان، حلقه ی ماتم زدند
شاهد رخسار او، شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز، لاله ی باغ حسن
خداست دانای راز، ز سوز داغ حسن
غروی اصفهانی
حضرت رقیه علیهاالسلام
دختر سلطان دین
من آن شهزاده ی ویران نشینم
رقیه دختر سلطان دینم
سه ساله نوگلی افسرده ام من
ز دست ظلم سیلی خورده ام من
به دست کوچک و بخت بُلندم
درخت ظلم را از ریشه کندم
در این ویران سرا بسپرده ام جان
که با ظالم نبندم عهد و پیمان
پدر می خواستم، دشمن ز بیداد
سر از جای پدر بهرم فرستاد
چو دیدم روی شه، از پا فتادم
سر بابا سر زانو نهادم
ز مژگان، گوهر و یاقوت سُفتم
یکایک دردهای خویش گفتم
بدادم شرح ایام جدایی
ره و کعب نی و بی آشنایی
پدر بعد از تو محنت ها کشیدم
روی خار مغیلان ها دویدم
ز پَس نزد پدر نالیدم از درد
مرا با خویش برد و راحتم کرد
نبودَم چون پذیرایی فراهم
نثارش جان خود کردم در آن دَم
چنان شوق پدر بُرد از سرم هوش
که خود را یک جهت کردم فراموش
به عالم گر حقیقت می پذیرید
ز قبر کوچک من پند گیرید
شاعر گمنام