با اجازه بابای شهیدم... بله
منتظر:
❤️تقدیم به همه ی فرزندان شهدا❤️
مراسم عقدشه??
سر سفره عقد نشسته…
بغض گلوشو فشار میده…?
یاد مراسم های عقد دوستاش میوفته…
اینکه همه باباهاشون یه کت شلوار قشنگ پوشیده بودن و تر و تمیز کنار عاقد مینشستن و لبخند زنان دخترشونو نگاه میکردن.?
توی دلش میگه :
شاید بابای من منو دوست نداره که الان نیست?
شاید دخترشو فراموش کرده ?
اما نه…
مگه میشه…
یاد روز اول مدرسش میوفته…??
وقتی که باباش تا سر کلاس باهاش اومد که یه دونه دخترش احساس غریبی نکنه☹️
یاد وقتایی که بی حوصله بود و بابایی براش قصه تعریف میکرد…??
یاد وقتی که گریه کرده بود و باباش بغلش کرد و گفت:
گریه نکن دخترم…بابایی همیشه کنارته❤️
ولی بابایی الان کنارش نبود…?
باباییش تو حساس ترین سکانس زندگیش کنارش نبود.?
عاقد داره خطبه رو میخونه…
اشکاش بی اختیار میومد?
اخه باباش قول داده بود سر عقدش بیاد
مگه میشه بابای آدم سر عقد یه دونه دخترش نباشه؟؟?
تو فکر میره…
صدای هیچکس رو نمیشنوه…
فقط یه صدا فکرشو پاره میکنه…?
سرشو بالا میاره…
میبینه که قاب عکس بابا افتاد رو زمین…
یکی از فامیلا میگه چیزی نیست و عکس رو سریع به دیوار میزنه…?
اما فاطمه میدونه که باباش اومده…?
عاقد میپرسه آیا وکیلم؟!?
سرشو بالا میاره…
اشکاشو پاک میکنه و میگه:
با اجازه بابای شهیدم …بله?
????????????
#شهدا
#شهادت
#چادرم_افتخارمه
#دوشنبههایشهدایی