امام حسن علیه السلام پس از صلح
سایت حوزه نت
گنجینه معارفموضوع : دانشنامه / پیامبر و اهل بیت(ع) / امام حسن مجتبی علیه السلام / صلح امام حسن (ع)
امام حسن علیه السلام پس از صلح
منبع : حسن بن علی علیهماالسلام بیدارترین سردار، حسین استادولی ,تعداد بازدید : 896 تاریخ درج : 1398/08/05
پس از آنکه قرارداد صلح و آتش بس بسته شد معاویه حرکت نموده روز جمعه بود که به نـخـیـله (لشکر گاه امام مجتبی علیه السلام ) رسید، نماز را با مردم خواند و در خطبه اش گفت: ((به خدا سوگند، من برای نماز و روزه و حج و زکات با شما نجنگیدم، زیرا شما یاران کارها را انجام می دهید، ولی برای حکومت با شما جنگیدم و خداوند آن را به من داد با آنـکـه شـما خوش نمی دارید. بدانید که من حسن را به چیزهایی وعده داده ام و اینک همه آنها را زیر پا می گذارم و به هیچ یک وفا نمی کنم ))!
سـپـس حرکت نموده به کوفه وارد شد، چند روزی در آنجا ماند و چون کار بیعت گرفتن از مـردم تـمام شد، به منبر رفت و در خطبه اش گفت: … اما بعد، هیچ امتی پس از پیامبرشان اخـتـلاف نـکـردند جز آنکه گروه باطل بر گروه حق پیروز شد، (و چون دید که خیلی بد شـد و آبـرویش با این سخن رفت، گفت: ) مگر این امت که گروه حق آن بر باطلش پیروز گردید.[1]
آن گاه از منبر فرود آمد و مردم را برای بیعت فرا خواند. از مردم یکی بیعت می کرد، یکی سـوگـنـد مـی خـورد کـه مـن بـیـعـت نـمـی کـنـم و تـو را قـبـول نـدارم. .. و دیـگـری مـی گفت: پناه به خدا از شر تو!… کار بیعت بدین شیوه می گـذشت تا قیس بن سعد حاضر شد. معاویه گفت: قیس! بیعت کن. گفت: من همیشه از فرا رسـیـدن چنین روزی اکراه داشتم. .. دوست داشتم که با شمشیر میان روح و بدن تو جدایی انـدازم ولی. .. آن گـاه رو بـه مـردم کـرد و گفت: ای مردم، شما خوبی را با بدی عوض کردید و ذلت را به جای عزت و کفر را به جای ایمان گزیدید. اینک پس از ولایت امیرمؤ مـنـان و سـیـد مـسلمانان و پسر عموی پیامبر، این اسیر آزاد شده فرزند اسیر آزاد شده بر شـمـا حـاکـم گـشـتـه کـه بـدتـرین شکنجه ها را به شما خواهد و به جور و ستم با شما رفتار خواهد نمود. پس چگونه شما این را نمی فهمید، مگر خداوند بر دلهاتان مهر زده و عقلتان را از دست داده اید؟!
مـعـاویـه از جا جست و بر دو زانو نشست و دست او را گرفت و گفت: تو را سوگند می دهم (کـه از ایـن لجـاجـت دست بردارد). آن گاه دست خود را بر دست او زد و مردم فریاد کردند: قیس بیعت کرد. قیس گفت: به خدا دروغ می گویید، من بیعت نکردم. …
و نیز سعد بن مالک وارد شد و گفت: سلام بر تو ای پادشاه! معاویه در خشم شد و گفت: چـرا نـگفتی: سلام بر تو ای امیرالمؤ منان؟ سعد گفت: اگر ما تو را امیر کرده بودیم امـیـر مـؤ مـنـان بـودی، ولی تـو ایـن مـقـام را بـه زور اشغال کرده ای!
سـرانـجام معاویه در همان سال (41 ه) به شام بازگشت و حکومت همه سرزمینهای اسلام را بـه دسـت گـرفـت، کـارگزاران را معین کرد، فرمانداران را در جایهای خود گماشت. .. اما خـاطـرش نه از سوی امام مجتبی و امام حسین علیهماالسلام آسوده شد و نه از سوی یاران و شیعیان وفادار آن حضرت. برخی شیعیان به دربار او می رفتند، با او مجادله می کردند و او را مـحـکـوم مـی نـمـودنـد کـه ذکـر آنـها به طول می انجامد و در فرصتی مناسب باید نگاشته شود.
امـام حـسـن علیه السلام نیز همراه برادر و سایر نزدیکان راهی مدینه شد و باقی عمر را در آنجا به سر برد.
مـعـاویـه سـالی بـه مـدینه آمد و برای زهر چشم گرفتن از مردم سخنرانی کرد و در میان سـخـنـانش در حضور امام حسن و امام حسین علیهماالسلام به امیرمؤ منان و امام حسن بسیار بد گـفت. امام حسین علیه السلام برخاست که پاسخ گوید، امام حسن علیه السلام دست او را گـرفـت و نـشـانـد و خود برخاست و فرمود: ((ای که از علی بد گفتی، من حسنم و پدرم علی، تو معاویه هستی و پدرت صخر (ابوسفیان )، مادر من فاطمه است و مادر تو هند، جد مـن رسـول خـدا اسـت و جد تو حرب، جده من خدیجه است و جده تو فتیله (زنی بدنام ). پس خـدا لعـنـت کـنـد از مـاد نـفر آن کس را که گمنام تر، حسبش پست تر، پیشینه اش بدتر و دارای سـابـقـه کـفـر و نـفـاق اسـت. و گـروهـهـایـی از اهل مسجد آمین گفتند.[2]
و زمـانـی دیـگـر امـام مجتبی علیه السلام در حضور معاویه منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهـی فـرمود: ((ای مردم، معاویه چنین پندارد که من او را شایسته خلافت دانسته و خود را شایسته ندانسته ام؛ معاویه دروغ می گوید، من به حکم کتاب خدا و بیان پیامبر خدا از او بـه ولایـت بـر مـردم شـایـسـته ترم؛ به خدا سوگند، اگر مردم با من بیعت می کردند و اطـاعـت و یاری می نمودند از باران آسمان و برکات زمین بهره مند می شدند و تو نیز ای مـعـاویه در خلافت طمع نمی کردی؛ پیامبر خدا صلّی اللّه علیه و آله فرمود: ((هیچ امتی کـار حـکـومـت را به مردی واگذار نمی کند با آنکه داناتر از وی در میان آنان وجود داشته بـاشـد جـز آنـکـه کـارشـان بـه پـسـتـی مـی گـراید و سرانجام چون گوساله پرستان (پرستشگر طاغوتهای زمان ) شوند…))[3].
ایـن درگـیـریـها، پرخاشها، احتجاجها و شورشها ادامه داشت، از سویی برخی از شیعیان مـانند حجربن عدی و یارانش بر امیران شهر اعتراض می کردند، به معاویه بد می گفتند و تحت تعقیب قرار می گرفتند. او دستور داد هر که را گمان بردید از شیعیان است حقوق او را قطع کنید، خانه اش را بر سرش خراب کنید و هیچ کس از آنان را امنیت ندهید. از سوی دیـگـر خوارج سر برداشتند و به جنگ کارگزاران معاویه برخاستند. او از امام حسن علیه السـلام خـواسـت کـه با او در سرکوب خوارج همکاری کند، امام پاسخ داد: اگر بنا باشد با کسی بجنگم نخست با تو خواهم جنگید.
شـورشـهـای دیـگـری نـیز چون شورش موالی (غیر عربها) انجام گرفت و سرکوب شد. بالاخره چون پایه های حکومت معاویه استوار گردید بر آن شد که یزید را به جانشینی خـود مـعـرفی کند، ولی با وجود امام حسن و امام حسین چنین کاری امکان نداشت، از این رو این کـار را بـه سـالهـای آخـر عـمـر خـود مـوکـول کـرد. ولی بـاز هـم تـاب تحمل امام مجتبی را نداشت، از این رو تصمیم به مسموم ساختن امام گرفت.
پی نوشت ها
[1] تاريخ يعقوبى 2/216.
[2] ارشاد مفيد / 191.
[3] بحارالانوار 44 / 22.