اذان شهید ابراهیم هادی
اذان
با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم كه چطور به تپه حمله كنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می كردن و نیروی زیادی روی تپه و اطراف اون داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید.
نزدیك اذان صبح بود و باید سریع یه كاری می كردیم. اما نمی دونستیم كه چه كاری بهتره. یكدفعه ابراهیم (هادی) از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی ها چند قدمی حركت كرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح كرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هر چه داد می زدیم كه ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده نداشت. تقریباً تا آخرهای اذان رو گفت و با تعجب دیدیم كه صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یك گلوله شلیك شد و به ابراهیم اصابت كرد و ما هم آوردیمش عقب “.
ساعتی بعد هوا كاملاً روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یكدفعه یكی از بچه ها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: “حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!"با تعجب گفتم:"كجا هستن” و بعد با هم به یكی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل،پارچه سفید به دست گرفته اند و به سمت ما می آیند. لحظاتی بعد هجده عراقی كه یكی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم كردند. با خودم فكر می كردم كه حتماً حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یكی از بچه ها كه عربی بلد بود گفتم: ” بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی سنگر". مثل بازجوها پرسیدم:"اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!” خودش رو معرفی كرد و گفت: “درجه ام سرگرد و فرمانده گردان هستم. “پرسیدم: “چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن” گفت: ” الان هیچی"چشمانم گرد شد و گفتم: “هیچی!؟” جواب داد كه: “ما اومدیم و خودمون رو اسیر كردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه” با تعجب نگاهش كردم و گفتم: “چرا !؟” گفت: “چون نمی خواستند تسلیم بشن” تعجب من بیشتر شد و گفتم: “یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینكه جواب من رو بده پرسید:"این المؤذن؟” معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: “مؤذن!؟”
انگار بغض گلویش را گرفته باشد شروع به صحبت كرد و مترجم هم سریع ترجمه میكرد: “به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید، به ما گفته بودن كه برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها میجنگیم، باور كنید همه ما شیعه هستیم، ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلاً اهل نماز نیستند خیلی درجنگیدن با شما تردید كردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم كه با صدای رسا و بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمؤمنین (ع) رو آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی. نكنه مثل ماجرای كربلا … “
هوا هم كه روشن شد نیروهام رو جمع كردم و گفتم: من می خوام تسلیم ایرانی ها بشم. هركس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم كه با من اومدن هم فكرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتند عقب. البته اون سربازی كه به سمت مؤذن شما شلیك كرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین می كشمش، حالا خواهش می كنم بگو كه مؤذن زنده است یا نه؟ “
مثل آدم های گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش می كردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سكوت گفتم:"آره زنده است". بعد با هم ازسنگر خارج شدیم و رفتیم پیشامدادگر ، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یكی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده نفر اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می كرد و می گفت: “من رو ببخش، من شلیك كردم. “
وقتی می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی مرا صدا زد و گفت:"آن طرف رو نگاه كن، یك گردان كماندویی و چند تانك قصد پیشروی از آن طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین.” بعد ادامه داد: “سریع تر بروید و تپه رو بگیرید". من هم سریع چند تا از بچه های اندرزگو رو كه اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاكسازی منطقه انار كامل شد. گردان كماندویی هم حمله كرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها نا موفق بود.
✅اذان شهید ابراهیم هادی:???
yon.ir/DRmpV
به ما بپیوندید:?? @YadiAzShohada