آلمان درس خواندم اما میخواهم طلبه بشوم
حیدر علوی:
?با لبخند شهدا?
? دو زانو و با ادب روبه روی آیت الله دستغیب نشسته بود. آقا نگاهی به موهای بلند و لباس های زیبا و مُد منصور کرد و گفت: بفرما پسرم، کجا بودی، کجا می خوای بری؟ منصور گفت: آقا مدتی آلمان درس خواندم، مدتی هم تهران دوره برق دیدم، الان هم چند ماهی است استخدام اداره برق فارس هستم، اما می خواهم طلبه شوم! آقا گفت: پسرم با این شکل و قیافه نمیشه طلبه شد. منصور رفت. صبح روز بعد با سری که با تیغ تراشیده بود و لباس هایی ساده و گشاد برگشت حوزه تا در مسیری که سال ها دنبالش بود قدم بزند! ? چشمم به در حوزه بود که شیخ منصور وراد شد. رنگ و رویش پریده بود. می لنگید. دویدم سمتش. دست به شانه اش زدم. دادش رفت بالا. گفتم چی شد؟ به نرمی گفت: چیزی نیست. برای تبلیغ رفتم یه روستا، سنگ بارونم کردن! گفتم : خوب دیگه انجا نرو! گفت: اتفاقاً این نشون میده، انجا بیشتر نیاز به تبلیغ داره. بردمش سمت حجرش. ساده ساده بود. یک سینی نان خشک و خرما گوشه اتاق بود. قوت قالبش همین بود. از وقتی طلبه شده بود به خودش قول داده بود غذای شبه دار نخورد، برای همین همیشه در خورجین دوچرخه اش کنار کتاب ، نان و خرما بود. هرچه در حجره اش گشتم که تا متکایی پیدا کنم تا پشتش بگذارم نبود. به سنگی اشاره کرد. گفتم چرا با خودت اینکار می کنی؟ گفت این سنگ دو تا حسن داره، یکی اینکه قبر را فراموش نمی کنم، یکی هم اینکه برای نماز شب راحت بلند میشم! ?از خانواده ای متمکن لاری بود. هرچه می خواست برایش فراهم بود خانه در لار، شیراز حتی خارج از کشور. اما همه را کنار گذاشته بود. با یک دختر روستایی ازدواج کرد و در یک اتاق کاهگلی زندگی اش را شروع کرد. شب عروسی بود. تا چشمش به مهمان ها افتاد، گفت منبر بیارن. گفتیم حاج آقا اینجا مراسم عروسیه! گفت: فرق نمی کنه تبلیغ دین خدا که جا و مکان نداره. کمی در مورد ازدواج صحبت کرد. بعد هم دعای کمیل خواند. یکی دو روز بعد بود. وارد اتاق شد. دید عمامه اش روی زمینه. برداشت. بوسید و روی طاقچه گذاشت. گفت: این عمامه ارث پیامبره، آداب داره، باید بوسیدش و همیشه روی بلندی گذاشتش! ? جنگ شروع شده بود. شیخ منصور اصرار کرد برای رفتن. با هم رفتیم اموزش. اموزش نظامی فشرده و دو هفته بود و شیخ منصور شد نفر اول دوره. یک روز مربی گفت کسی هست ورزش رزمی بلد باشد! شیخ منصور رفت جلو. گفتند اقا تبلیغ که نه ورزش! عمامه اش را در اورد و داد دست من. شروع کرد به انجام حرکات و چرخش های ژمیناستیک! باورمان نمی شد زیر ان بدن پوست و استخوانی, چنین بدن قوی باشد. تازه فهمیدیم شیخ منصور از قهرمانان کشوری این ورزش است! وارد خط که شدیم هر کاری می کرد. از واکس زدن پوتین بسیجی ها تا شستن جوراب هایشان… ? در منطقه سوسنگرد بودیم. قرار بود برای عملیات کانالی را حفر کنیم. شیخ منصور با فرغون خاک را از تونل بیرون میآورد، اما زمان زیادی طول می کشید تا برگردد. گفتم شیخ چرا دیر بر میگردی؟ گفت: این خاکهایی که از داخل کانال بیرون میآوریم را میبرم میریزم پشت یک خانه که گود است تا آب در گودال پر نشود و خانه مردم خراب نشود! یکی از مشکلات ما، اب اشامیدنی بود. شیخ منصور استین زد بالا و یک چاه اب حفر کرد. چاه را با مهارت تمام قالب بندی میکرد، تا ریزش نکند و سپس آب را از چاه بیرون میکشید و در ظرفی میریخت تا املاح آب تهنشین شود و بعد آب صاف و تمیز را برای بچههای رزمنده سوسنگرد میبرد. ☝راوی حاج فتح الله همتی ? گفت امام را که دیدی, سلام من را برسان, بگو دعا کند تا من شهید شوم! به محضر امام که رسیدیم, تمام مدت شیخ منصور روبه رویم بود. گفتم اقا رزمندگان التماس دعا برای شهادت داشتند. اقا دعا کرد… گفتم اقا دعا کنید من هم شهید نشم! امام دست روی سرم گذاشت و پنج دقیقه دعا کرد. وقتی برگشتم جریان را به شیخ منصور گفتم. گفت اشتباه کردی, نباید شهادت را از خودت دور می کردی.من می دانم که دعای امام در حق تو و من مستجاب میشه! ?نزدیک سحر بود. متوجه شعله اتشی شدم. به سمتش دویدم, شیخ منصور بود, ایستاده شهید شده بود. عمامه اش خاکی و خون الود کنارش روی زمین افتاده بود, قنداق تفنگش روی زمین بود, سرنیزه هم در کوله پشتی اش فرو رفته و او را سرپا نگه داشته بود. ترکشی به قلبش نشسته بود, یک ترکش هم نارنجک اتش زا داخل کوله اش را روشن کرده بود… شده بود مشعلی که راه را نشان می دهد… ☝منبع خاطرات:کتاب اقای بامداد - حمید اکبرپور ??? هدیه به شهید شیخ منصور بامداد صلوات,,شهدای فارس ↘ تولد:۱۳۳۰-لار شهادت:۱۳۶۰/۲/۳۱-سوسنگرد