آخر خط(داستانی بر اساس زندگاني سردار شهيد عبدالله عسكري)
آخر خط(داستانی بر اساس زندگاني شهيد عبدالله عسكري)
یکی یکی یواش یواش داشت هر چه تو عالمه رومي شموره. آخرش خسته شد و گفت: آفرین به این سازنده… آفرین به این سازنده… باز شروع کرد به شمردن ولی عقلش به جایی ختم نمی شد تا اینکه یک فریاد جانانه ای زد که با اون همه بچه های هم اتاقی اش از خواب بیدار شدن… چه شده آتش سوزيه يا زلزله شده يا نه دزد اومده يا نه… حرف بزن .
- هر چه تو عالمه رو شمردم ودر آخرخسته شدم و بلاخره به يه جايي رسيدم. چند تا ماجراي كه حسابي همه تو نو از اين رو به اون رو مي كنه.
ـ آخ جون…همون كارايي كه استاد عرفان انجام مي داد و ما رو از اين رو به اون رو مي كرد… نه بابا يكي از برو بچه ها چند تا خاطره خيلي خوب برام تعريف كرده كه جواب سوالامو گرفتم…
داستان يكي از شهداي بندرعباس عبدالله عسكري كه اززبون همرزمش ابراهيم رودباري مي خوام تعريف كنم.
مي گفت سد دزكه بوديم يه پيچي داشت كه عبدا… در اون يا چپه كرده بود يا تصادف. بچه ها، اسم او رو پيچ عبدا… گذاشته بودن، نهرارايز عبدا… زخمي شده بود ولي به هيچ كس نمي گذاشت كه كمكش كنند لنگان لنگان مي اومد، آتش خمپاره شديدي مي باريد، ولي اون با همون سرو صورت خاكي مي اومد تو صحنه جنگ هيچ وقت نمي گفت من اين كار را كردم.
بچه ها يه چيز كه خيلي منو مجذوب كرده بي توجهي اش به ماديات بود بعد از 8-7 سال جنگ تحميلي و پايان جنگ هنوز خانه اي از خودش نداشت ولي هميشه آرزوداشت كه كسي به خونه اش بره و اگه آشنايي را در خيابان مي ديد با زور دست اون را مي گرفت و به خانه مي برد. يه چيز جالب تر يكي از همرزماش تو اون 11 سال كه موقتاً دربم بودند چون خودش اهل ميناب بود. خلاصه نهار رو خونش دعوت بودن متوجه شد عبدا… داره دنبال چيزيه بلاخره پيداش كرد… يك شلوار نو پيدا كرده به زور به او داد. آخه هركسي كه خونش مي رفت يه چيزي را بهش سعي مي كرد هديه بده… شب آخر جنگ بود كه با بچه ها ي تخريب دور هم جمع مي شن و مي گن چون فردا جنگي نيست و موقع آتش بسه. ساعت 12 بود و بعد از اون نه صداي توپ ونه تانكي. يكي از همرزماش گفت چند تا تير بزنيم تا دوباره جنگ شروع بشه.