شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در طبس
شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در طبس
مجله اشارات اردیبهشت 1385، شماره 84
شب، گذشته است
حمیده رضایی
بیابان می غرّد، چراغ ماه، خاموش است. زمزمه مرگ، بیابان را پر کرده است.
صبح، در یک قدمی نفس می کشد، شب مچاله می گذرد. توفانی از شن، معجزه پروردگار است. توفانی از شن، پلک حادثه را بسته است. توفانی از شن، اتفاق را در هم پیچیده است.
تکه های آهن، لاشه خفاشان دژخیم، سنگریزه ها و بادها.
طبس، چشمی به آسمان و چشمی به خاک دوخته است. حادثه ای نیست، دستی نیست به نیت غارت، گامی نیست برای لگدکوب کردن. شن ها و آسمان پاره پاره، شن ها و فریاد ابلیس هنگام فرو ریختن، شن ها و هوایی پیچیده، تاریخ، اتفاق را ورق می زند آرام آرام.
آئینه ها، رو به روی حادثه دهان گشوده اند از حیرت.
روز، مغرورتر آغاز شده است.
بیابان، سرش را بالا گرفته است به افتخار.
آسمان یکدست؛ شب رد شده و اتفاق شوم، پایان گرفته است. بیابان آرام، هیاهوی دیشب را در ذهن خاک آلود خویش مرور می کند ـ سنگریزه های مضطرب را ـ تکه پاره های آهنین و خفاشان نابود شده را ـ. شب، پایان گرفته است و طبس، حادثه را به یاد می آورد.
هیچ کس نیست، هیچ دستی برای فشردن گلوی اتفاق، دراز نشده است، هیچ گامی برای رد شدن از این خاک، جا نمانده است. شب، گذشته و بیابان، خورشیدخیز است. شب گذشته و طبس ایستاده است پرغرور، پرعظمت. تاریخ، چون رودخانه ای مواج، از سر دقایق گذشته است. شن ها و پیچ و تاب هزارتای معجزه؛ حادثه آرام می گذرد. بیابان با تمام یاخته هایش، پیروزی را احساس می کند.
شعاع روز، لا به لای شن ها می دود و خورشید، با شدت نور باران می کند کویر را و روشن می کند شب حادثه را.
در این سرزمین، نفس فرشته ها جاری است
میثم امانی
چکمه هایتان را با خارهای طبس می بندیم. دست هایتان را گره می زنیم به سیم خاردارها تادرس عبرتی باشد برای همه جهان خواران.
نگاه هایتان را از این سرزمین بردارید که میراث پدری تان نیست؛ وجب به وجب خاکش، بوی بوسه ملایک می دهد و سپیده دم ها «هزار گلبرگ یاس از باغچه های آسمان فرو می ریزد» بر ساکنانش.
قله هایش از غرور و افتخار، سر بر ابرها می سایند و تپه هایش سکوی پرواز قاصدک هاست به بی کرانه ها.
گوارایی آب را باید از آب انبارهای بیابانی اش طلبید و مهر اهورایی را در قلب اهالی اش جست. اینجا چشم ها عارف می شوند و دل ها عاشق. اینجا آستانه پاکی است که شیطان به کنج ها و زاویه هایش راهی ندارد.
مرگ در اینجا بی معنی است؛ زیرا مردمانش زنده به عشق اند و هرگز نمی میرند.
هنر اینجاست که تعالی می یابد. آتش اینجاست که گرما می بخشد.
شب هایش فراگیر نیست و دیری نمی پاید؛ زیرا سرزمین آفتاب است.
رستمش دیو را در تاریکی غارها به زانو در می آورد و سیاووش پاک زیسته اش از راهروهای آتش هم به سلامت می گذرد.
«دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود»
اینجا سرزمین آبادی هاست؛ خرابه نیشن اجنبی ها نیست، طعمه ای لذیذ و آماده نیست که گرگ ها تکه تکه اش کنند و به آوارگی و بیچارگی مردمش بخندند. اینجا شرافت و ظلم ناپذیری در خون آدم هاست و آزادگی، رمز حیاتشان است.
مهد تمدن اینجاست؛ در ایستگاه صلح، نه آنجایی که آزادی رابا اسلحه به مردم شلیک می کنند و «ستاره ها از هراس آتشبارها روز از پناهگاه بیرون نمی آیند».
ما نه ظالمیم نه ظلم پذیر. «هر جا که انسان در عذاب است، زانوی درفشمان می شکند». رنگ سرخ پرچم ما نشان از ظلم ستیزی دارد و رنگ سبزش نشان از ظلم گریزی.
شرق و غرب بدانند که اینجا رویش گاه «درخت زیتون» است و ریشه اش از همین خاک ها آب می خورد.
آسمان و زمین اینجا دست به دست هم داده اند؛ مویی از سر زمین اگر کم شود آسمان بر می آشوبد و توفان می فرستد.
اینجا بالگردها هم از رمق می افتند، به خانه هایتان برگردید؛ وگرنه چکمه هایتان را با خارهای طبس می بندیم، دستهایتان را گره می زنیم به سیم خاردارها تا درس عبرتی باشد برای همه جهان خواران.
صبح رهایی
خدیجه پنجی
شهر در آرامش شب رها شده و نسیم، خوابی خوش در چشم هایش می وزد.
هیچ کس از هیاهوی کابوس بر گستره صحرا خبر ندارد.
هیولا، در سینه کویر، سرخوشانه می رقصد و رویای دور پیروزی اش را، پای می کوبد.
نقشه ساده ای داشتند. سپاهیان ابلیس، بر وسعت سادگی بکر و دست نخورده صحرا، فرو آمدند و خواب آسمانی کویر را آشفتند.
از راه بیابان آمده بودند، بیگانگانی که می خواستند، آینده خوشبختی شهر را به دست های تاریکی شب سلطه بسپارند.
خیالشان چه بیهوده بر افق های دور دست و دست نیافتنی، پیروزی را می چرخید!
شب بود و صحرا در افسون و آرامش شناور.
ناگهان، ضرباهنگ قدم های توطئه در شریان های خاک وزید.
خاک، با تمام یاخته هایش، هوای تعفن حضور بیگانه را حس کرد و آرامش خواب کویر، توفانی شد.
وای از آن لحظه ای که روح طغیان در رگه های صحرا جاری شود! چرخ بال ها پیام آتش آورده بودند برای اهالی، مسافرانی بودند که در آرزوی سرزمینی خاموش و لب فروبسته، پا در جاده های خیانت و توطئه، آمده بودند؛ چمدان هایشان پر بود از رویای استعمار و نیرنگ.
آنقدر نقشه شان ساده بود که مگر شکست، در هوای لحظه هایشان نمی گنجید. عقاب های آهنین C.130، قرار بود بیست و چهار ساعته، تمام قله های ایران را زیر پا بگذارد، قرار بود فاتحانه بر گوشه گوشه آسمان سرزمین مقدس مان بچرخد و هوای شهر را مسموم کند؛ اما اشاراتی از خدا جاری شد.
این بار، معجزاتی از شن!
دست خدا از آستین صحرا بیرون آمد، قدرتی شگفت از غیب، در ذرات معلق شن ماسه ها رها شد.
توفانی وزید و صحرا، خشم و نفرتش را بی محابا بارید. معجزه، خارج از محدوده زمان و مکان است. گاهی ابابیل ها مأمور اجرای قدرت پروردگارند و گاهی شن های طبس.
فریادی از حنجره کویر آغاز شد و صاعقه وار، تمام نفرتش را بر سر بی خیالی شان آوار کرد. صفحه ای از قدرت لا یتناهی پروردگار گشوده شد در برابر دیدگاه حیرت ژنرال ها و سربازان بیگانه و آواز مرگ، از هر سو وزیدن گرفت. آیتی از معجزه خداوند را بنگرید، ای سپاهیان ابلیس! این خاک، زیر سایبان امن حمایت پروردگار است.
نقشه شومشان در نطفه خاموش شد و مکر و نیرنگشان، ناتمام ماند ـ مگر نه اینکه خداوند، بهترین مکر کنندگان است؟ ـ حتی چرخ بال ها و هواپیماها در فضای شبیخون ناگهانی شن ها، از پا افتادند؛ گویا لشکری از غیب، به یاری صحرا آمده بود؛ به حمایت از سرزمین ایران!
شهر، هنوز در خوابی خوش رها بود و از کابوس های دوردست خبر نداشت.
صبح آمد. در دل کویر، توان زمین گیر شده چرخ بال ها و هواپیماها، آشکار شد.
صبح از راه رسید.
شن ماسه ها، دوباره آرام گرفتند در دل صحرا.
صبح آمد و مژده رهایی آورد برای شهری که در سایه توکل آسوده بودند!
باران ابابیل
عاطفه خرمی
ارتش خدعه و نیرنگ، آماده می شوند. سپاه شیطان، لباس رزم می پوشند. پرنده های آهنی، پر از توشه آتش می شوند. مسیری ساده و راهی آسان در پیش است. باید شبانه، پرنده های آهنی را به سرزمین خاموش طبس برسانیم؛ سرزمینی سرد و ساکت و بی روح… آماده برای فرودی آرام و بی صدا. نقشه های جغرافیایی اشتباه نمی کنند؛ شمال شرق ایران، مناسب ترین محل برای اجرای نقشه شوم شیطان است.
زمان موعود فرا می رسد. بالگردها به آسمان آرام طبس رسیده اند. سکوت صحرا، فرصت مناسبی است برای فرودی آسوده، تا موعد پیروزی چیزی نمانده است!
… آن سوتر، در سکوت آسمان ها، قصه ای عجیب رقم می خورد، داستانی از جنس باران ابابیل، از شوکت نستوه ملکوت، از امداد بزرگ غیب. بادها در هم می پیچند، ابرها محو می شوند، هیچ چیز جز خاک و باد و فریاد پیدا نیست؛ فریادهای عجز سپاه شیطان در سکوت این صحرای وحشی می پیچد.
شاید برای حضور روشن خداوند در دفتر محاسبات و نقشه های جنگی شان هیچ حسابی باز نکرده بودند! آری، حتی چشمان مسلح شیطان بزرگ هم نمی تواند نورالهی را در عمق حوادث تاریخ ببیند و درک کند؛ نوری که تا ابد فرا راه مجاهدان حقیقت خواهد تابید.
خشم الهی
شیرین خسروی
در هوای گداخته بیابان، باد نفس نفس می زد.
صدای پر زدن حقیر خفاش ها، خواب بیابان را آشفته بود.
شب پره ها چونان کابوسی شبانه، در هم پیچیده بودند. کلاغ ها و کرکس ها، بال های شان را می گشودند و در خیال تصرف باغ، جشن های شادمانی بر پا می کردند.
در تاریکی شب، چشم هایشان پیدا بود که بی هیچ ترحمی به آشیانه قناری ها خیره شده بود. چشم هاشان در آتشدان نگاهشان افروخته بود و در آرزوی سوزاندن باغ، شعله ور می شد. گرسنه بودند و در تاریکی شب، در جست و جوی پرنده ای برای دریدن، بیابان را می کاویدند. دلهاشان لبریز از ترس و نفرت می لرزید و پنجه های آهنین شان برای دریدن، بی تاب بود. دزدانه با تمام نیرو به سوی باغ در حرکت بودند، غافل از آنکه افق، وسعت زیادی دارد و کویر، پهناورتر است از آنچه باید باشد و آرزوهای حقیرشان دورتر و دست نیافتنی تر است از رؤیاهایشان.
آری! اگرچه باغ در خواب، ولی باغبان بیدار بود و در ورای تاریکی، صبح روشنی به انتظار دمیدن نشسته بود. آسمان هرگز از شنیدن صدای تندرها نمی هراسد و توفان، سهمگین تر از همیشه بر کابوس شبانه شان حمله خواهدکرد.
خشم الهی از آستین توفان بیرون وزید و خفاشان را با تمام نیروهای شیطانی شان در لحظه ای کوتاه، زیر توفان شن مدفون کرد و ملت خورشید، سرفرازتر از همیشه در زیر سایه تنومند انقلاب، به حیات پرشکوه خود ادامه داد.
خدعه ناکام
یاسر بدیعی
شب بود و سکوت… سکوتی به وسعت صحرا.
تاریکی شب، صحرا را تیره و تار کرده بود. نسیمی ملایم، شن ها را نوازش می داد؛ شن هایی از سرزمین گل های شقایق سرزمین درخشنده از مهر تابان، سرزمینی که نهال آزادی اش تازه سر از خاک برآورده بود.
… و آن سوتر، خدعه بود و نیرنگ، حیله بود و فریب…
دوباره دست های توطئه از آستین استکبار بیرون آمده بود. خفاشان و جغدها، چنگال های تازه از خون شسته شان را دوباره باز کردند و در آسمان طبس به پرواز درآمدند. همه چیز آماده حادثه ای شوم بود.
شب است… طبس بی قرار است. طبس در اندیشه ماموریتی الهی است. ستاره های کویر دیگر سوسو نمی زنند. سکوت کویر می شکند و همهمه جغدها در کویر می پیچد.
جغدهای آهنین بال، بر گستره صحرا سایه می افکنند. تاریکی، صحرا را در آغوش می فشارد. حالا دیگر چهره طبس، کبود است و دلش بی تاب. اضطراب، شن های خاموش را به لرزه در می آورد.
جغدهای آهنین بال، پنجه در رمل های روان می برند.
… و اینک زمان وعده الهی فرا رسیده است.
طبس، بی تابی اش را در پشت شن های روان، به باد می سپارد. شن ها عظمت می یابند و توفانی سهمگین می شوند. شن ها دیگر فقط شن نیستند، لشکریان خداوندند، سرخی چشمان جغدهای آهنین را شعله های خشم الهی در بر می گیرد. طبس یکپارچه آتش و خون است؛ «وَ مَکَرُوا وَ مَکَرَاللّه وَ اللّه ُ خَیرُ الماکِرینَ».
طبس، سرشار از غرور است. ستارگان دوباره می درخشند. سپیدی فجر به روی صحرا لبخند می زند. صبح، صبح پیروزی است، آرامشی شگرف صحرا را در برمی گیرد…
لاشه خفاشان در هم شکسته، پرده از خدعه ای ناکام بر می دارد. چشم ها حیران، معجزه ای دیگر را با یقین به دل می سپارند.
دنیا بار دیگر با بهت و ناباوری، حادثه ای بزرگ را بر صفحه تاریخ چشم می دوزد. «اِنْ تَنْصُرُوا اللّه َ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ أَقْدامَکُمْ».