پاراچنار پاکستان
گزارشی تکان دهنده از منطقه شیعه نشین پاچنار پاکستان!
دوربینِ تفنگدار
برای خواندن گزارش به ادامه مطلب بروید…
علی سیف الهی:
آغاز یک ایده
منطقه پاراچنار محاصره شده بود و هیچ خبری به بیرون درز نمیکرد که سرنخی پیدا کنم. اتفاقی در نمایشگاه رسانههای دیجیتال، یکی از دوستان، فردی را معرفی کرد و گفت ایشان از اهالی پاراچنار پاکستان است. با این بنده خدا نشستیم و یک سری اطلاعات رد و بدل کردیم و این امید در من جرقه زد که میشود یک کار مستند ساخت. جلسات متعدد گذاشتیم تا بتوانیم مقدمات سفر را فراهم کنیم و من هم در همین حین طرحم را در جایی به تصویب برسانم. آن زمان خیلیها نمیدانستند پاراچنار کجاست و خیلیها هم میگفتند که این خیلی موضوع مهمی نیست، مانور دادن روی آن ارزش ندارد. بحث تیره شدن روابط ایران و پاکستان هم مطرح بود و کلی حرفهای دیگر. شکر خدا در مرکز سینما مستند طرحم تصویب شد. بعد از آن شش ماهی دنبال کار روادید و باقی قضایا بودم که خودش داستان متفاوتی داشت چراکه دولت پاکستان به هیچ عنوان اجازه نمیدهد کسی راهی این منطقه شود.
گفتم میروم و دیگر برنمیگردم
در طول این مدت شروع کردم به جمعآوری اطلاعات و رایزنی با کسانی که احتمال داشت اطلاعات به دردبخوری داشته باشند و بتوانند کمک کنند. این طرف همه گفته بودند نرو؛ خصوصا دوستانی که در کشورهای دیگر کار امنیتی میکردند. به یک بنده خدایی زنگ زدم که به منطقه آشنایی داشت. گفتم حاج آقا من فلانی هستم و دارم میروم پاراچنار. فقط زنگ زدم بگویم که اگر سر من را بریدند، شما حداقل سرم را برگردانید. ایشان جواب داد شما برو خیالت راحت، من به شما قول میدهم که شما بروی یک تار مویت هم برنمیگردد! خیلی تاکید کردند که به هیچ عنوان نروید. اما این حرفها به کتم نرفت. به خود شهید عارف حسینی متوسل شدم. موقع رفتن از یکی از علما استخاره گرفتم و اصلا نگفتم که برای رفتن است. به من گفت که یک جایی میخواهی بروی که بسیار مقدس است و برای این کار انتخاب شدهای. این برایم مهم بود. البته موقع رفتن به عراق هم استخاره گرفته بودم و گفته بودند که تو برای این کار ساخته شدهای (همان سفری که توسط آمریکاییها دستگیر شدیم!) اینجا به شوخی گفتم یا اباالفضل! آن موقع که ساخته شده بودیم آن طوری شد، حالا که دیگر انتخاب شدیم! برای یکی از دوستانم هم گرفتم که بد آمد و گفتند صبر ندارد و من هم به آن بنده خدا گفتم و ایشان را نبردم. از همان اول با آیهالکرسی و «و جعلنا…» خواندن رفتیم جلو. من خودم احتمال اینکه برنگردم را میدادم. به همسرم هم گفته بودم که دارم میروم و برنمیگردم. گفتم اگر کشته هم نشوم، گرفتار میشوم حتما. (شکرخدا که اتفاقی نیفتاد!)
ورود ممنوع است؛ نیست
بعد از صادر شدن ویزا باید راهی بیدردسر پیدا میشد تا بدون هیچ سر و صدایی بروم پاراچنار. هر اطلاعات کوچکی اگر به دست دولت پاکستان یا وهابیها میافتاد، کار نصفه کاره میماند و احتمالا از خودم هم چیزی نمیماند! دوستان به من میگفتند که رد شما را میگیرند و یک گرا میدهند و میآیند شما را میبرند. آنجا هم خودشان را در مقابل ایران خراب نمیکنند که علنا بکشند. مثل دیپلماتهای ایرانی دیگر، اول میربایند و بعدش هم ترور میکنند و سر میبرند تا صدایش درنیاید. به ذهنم رسید که از کشور ثالث استفاده کنم. رفتم قطر و از دوحه مستقیم رفتم پیشاور. ما یا باید پاراچنار را دور میزدیم و از خاک افغانستان دوباره وارد خاک پاکستان میشدیم که از مناطق کمخطرتر بگذریم یا باید از مسیر اصلی پیشاور به پاراچنار میرفتیم. مسیری که همین هفته گذشته حدود 40 نفر از بچههایی که داشتند برای مردم منطقه آذوقه و دارو میبردند، سرشان بریده شد. 18 تا از کامیونها را هم آتش زده بودند و 19 کامیون را غارت کردند. از 40 و خردهای نفر دیگر هم خبر ندارند که احتمالا آنها هم کشته شدهاند. همین سه روز پیش یک جوان 20 ساله ربوده شد و بعدش تن و سر و دستهایش را جدا پیدا کردند. یک دانشجوی دیگر از بچههای پاراچنار هم در اسلام آباد ربوده شد و جسم بدون سرش را در مسیر پیشاور ـ پاراچنار پیدا کردند. این اتفاقات هفتهای چند بار در آنجا میافتد. این مسیر کاملا وحشتناک بود و منتفی شد. یک سری از ژنرالهای پاکستانی هواپیماهای خصوصی آموزشی داشتند که میتوانستیم مبلغی بدهیم و با آنها برویم. الحمدلله همین هم شد. نفری 150 دلار به یک ژنرال دادیم و بدون اینکه ما را بگردند و از تجهیزات ما بپرسند، رفتیم. با دلهره و وحشت «و جعلنا…» میخواندیم. لباس محلی شبهقاره هند تنمان بود و کلاه چترالی تا کسی نشناسدمان.
شهری با خانههای کاهگلی
اگر بخواهم شهر را برایتان توصیف کنم ، چیزی در مایههای زمان قاجاریه خودمان بود! جز بعضی از موارد، همه چیز در همان حد بود. مثلا یک سری از وسایل نقلیهشان تویوتاهایی بود که از افغانستان میآوردند. از تکنولوژی هم یک نیمچه برقی بود که 12- 11 ساعت بیشتر در روز نبود و فقط سیمهای لامپهای تنگستن با آن قرمز میشد و نوری در کار نبود! سیمکارت موبایلهایشان هم افغانی بود و فقط از این برق استفاده میکردند تا گوشیهایشان را شارژ کنند. دولت پاکستان هیچگونه امکاناتی به آنها نمیدهد. در محاصره کامل بودند و سوخت و سوزشان هم چوب درختانی بود که قطع میکردند. نفت نداشتند. یک پادگان ارتش هم در شهر بود که نه آنها با مردم کار داشتند و نه مردم با آنها. فقط به خاطر این پادگان دوتا پمپ بنزین ساخته بودند که مردم هم از آن استفاده میکردند. در کل، سوختشان با فضولات حیوانات بود و چوب درخت.
خانههای شهر پاراچنار کاملا کاهگلی است. کاملا حالت روستایی دارند. فقط بناهای عمومیشان مثل مدرسه جعفریه کمی مدرن بود و شبیه حوزه علمیه خودمان. در پیشاور تک و توک ساختمان جدید پیدا میشد. بازار قصهخوانی پیشاور که میگویند قدیمیترین بازار جهان است، دقیقا مثل همان 3 هزار سال پیش است و هیچ فرقی نکرده!
جرم؛ خون شیعه در رگها
در دو، سه هفتهای که آنجا بودم، هر لحظهاش خاطرهای داشت. مثلا یکی از اسرای سلفی تعریف میکرد در یک روستایی بعد از کشتن همه، فقط یک بچه شیرخواره در گهواره مانده بود. من به رفیقم گفتم که این را ببریم بدهیم شیعیان یا بدهیم به کسی بزرگش کند. رفیقم گفت این خون شیعه در رگهایش هست و همانجا سرنیزه را کرد توی گلوی بچه. این وهابیها در تجمعها انتحاری میآیند و خودشان را منفجر میکنند تا شیعیان را بکشند. تک و توک آدم پیدا میکنید که مشکلی نداشته باشد؛ یا دست ندارند یا پا. شما خانوادهای پیدا نمیکنید که شهید نداشته باشد. در روستاها در هر کوچهای دو سهتا شهید خاک کردهاند. بالای سر کوچهها پرچم یا حسین و حتی پرچم ایران را زدهاند. با همه این حرفها خیلی محکم ایستادهاند و اصلا کوتاه نمیآیند. همچنان طرفدار ایران و اکثرا مقلدان آیتالله خامنهای هستند. یک شیعه دوازده امامی به تمام معنا.
دستهای خالیشان
نکته اصلی ماجرا اینجاست که مردم این شهر شیعه هستند و در وضعیتی ناگوار از چهار طرف بین وهابیها و طالبانیها گیر افتادهاند که ریختن خون شیعیان را مباح میدانند. محاصرهای همه جانبه که هیچ کس تلاشی برای شکستن آن نمیکند. کل کوروم ایجنسی اندازه یک سوم استان تهران ماست. خود کوروم ایجنسی یک میلیون جمعیت دارد که 600 هزار نفر آنها شیعه هستند. الان مردم شیعه کاملا جدای از وهابیها زندگی میکنند. آنقدر این وهابیها شیعیان را اذیت کردند که از هم جدا شدند. شیعیان صبح از در خانه میآمدند بیرون و بسمالله نگفته میرفتند روی مین. همسایه خانه همسایه را با خمپاره میزد. منطقه قبلا کاملا شیعهنشین بوده ولی این اواخر طوری شده بود که شیعهها یا مجبور بودند با آنها بجنگند یا آنها را کاملا بیرون کنند. این سلفیها به اسم مهاجر افغانی وارد منطقه شده بودند و کمکم آنقدر زیاد شدند که دست به اسلحه بردند برای کشتن شیعیان.
اگر فکر کردهاید که با یک منطقه کاملا جنگزده طرفید، سخت در اشتباهید. اگر فکر کردهاید که اینجا همه چیز در سکون است، اشتباه کردهاید؛ اهالی پاراچنار، با همه سختیها، نشاطشان را حفظ کردهاند، با همه مشکلات، سربلند ایستادهاند. اینها که اینجا میخوانید، روایت حال و روزشان است در اوج جنگ هر روزه.
مقام علمدار
شما وقتی وارد روستاها میشوید، یک دیرک خیلی بلند است که پرچمی روی آن نصب شده و به مقام علمدار معروف است. روی پرچم اسم حضرت عباس(ع) نوشته شده. هر کس وارد روستا میشود مثل مراسم حج که همه به حجرالاسود دست میکشند و میروند، اینجا هم دستی میکشند و میروند. این مقام در همه روستاها هست. جالب این است که مقامها هر روستایی را که اشغال میکنند، اولین کاری که میکنند این است که این مقام را قطع میکنند و آتش میزنند. نشان حب اهل بیت(ع) را این جوری از بین میبرند. خیلی بیشتر از ما شیعهاند؛ من این را به یقین دیدم. بحث انتظار ظهور و اعتقاد به اهل بیت(ع) را خیلی پررنگتر از خودمان دیدم. برخلاف ما که خیلی جاها شعاری شیعه هستیم، خیلی عملیاتیتر از
ما شیعهاند. آنجا امامزاده نیست. من به شوخی به آنها میگفتم ما امامزاده زیاد داریم و باید چندتایی برای شما صادر کنیم. هر کدامشان یک عشقی دارد. یکی خواب جایی را میبیند و اسمش را میگذارد مقام امام علی(ع). برای خودشان امامزاده بدون ضریح درست میکنند تا به عشق اهل بیت(ع) یک جایی جمع شوند.
شهیدی که ماندگار شد
زمانی که شهید آوینی به پاکستان رفت، شهر پاراچنار همین وضعیت لرزان و امنیتی را داشت ولی محاصره نبود. شهید آوینی به مناسبت اولین سالگرد شهادت عارف حسینی، از طریق شهر پیشاور به این منطقه سفر کرد. سفر یک ایرانی پرشور که تاثیر زیادی هم بر روحیه مردم شهر داشت. بعضی از خانههایی که میرفتم، عکس شهید آوینی را روی دیوارشان میدیدم؛ او را میشناختند و از شهادتش خبر داشتند. فکرش را بکنید؛ یک ایرانی این همه سال قبل رفته آنجا و چنان تاثیری داشته که هنوز برخی اهالی وی را به یاد دارند و عکسش را نگه داشتهاند. ببینید چقدر به ایرانیها نگاه ایدهآلی دارند.
خودشان هوای خودشان را دارند!
پاراچناریها الگوی خودشان را ایرانیها میدانند؛ این موضوع در کوچه و بازارشان هم پیداست. من این چند روز در روستای پیوار مستقر بودم. یکی از دوستان خانه مجردیاش را در اختیار ما قرار داده بود. یک جورهایی پاتوق شده بود. با اینکه از پاراچنار 20 کیلومتری فاصله بود اما شبها بچهها میآمدند آنجا. ایرانی که میدیدند ذوق میکردند. از ایران و شهدا و چیزهای دیگر کلی صحبت میکردند و سوال میپرسیدند. رهبر خودشان را آقای خامنهای میدانند. در همه کوچهها و بازارهایشان عکس امام(ع) و رهبری هست. شاید در کل شهر پاراچنار 15 ـ 10 تا مغازه بتوانی پیدا کنی که این عکسها را نداشته باشد. بزرگترین افتخار برای پاکستانیها این است که ویزا بگیرند و بروند عربستان کار کنند. ولی برای اینها عار است که چنین کاری بکنند. بزرگترین افتخار برای پاراچناریها این است که بیایند ایران و کار کنند و پول حلال دربیاورند. شاید فکر کنید که با وجود این جنگ، آنها هیچ فعالیتی نمیکنند و چشم امیدشان به دولتشان است تا برای آنها کاری کند. اما اصلا همچین خبرهایی نیست و آنها روی پای خودشان ایستادهاند؛ خیلی جالب است که فوقالعاده زندگی با برکتی دارند. خودشان میکارند و خودشان هم میخورند. از لحاظ اقلیمی شما میبینی که در شمال ما برنج هست و گندم نیست. در مناطق ما، گندم هست و برنج نیست اما آنجا پتهای هست که یک طرف گندم میکارند و طرف دیگرش برنج. یک سری از افراد بازاری هستند و در شهر پاراچنار مغازه دارند، بقیه هم دامدار و کشاورز هستند. یک عده هم رانندهاند. آنجا کسی ماشین سواری شخصی ندارد. ماشین که داشته باشی باید مسافرکشی کنی. تویوتای استیشن از افغانستان قاچاقی میآورند. توی ماشینها چهار نفر جلو مینشینند و پنج نفر هم صندلی عقب. سه نفر هم چون استیشن است، پشت مینشینند.
مهماننوازند وسط جنگ
پاراچناریها همه این سختیها را تحمل میکنند ولی مهماننوازی را از یاد نمیبرند؛ آنجا کار نیست و در زمین کشاورزی خودشان زندگی میکنند. الحمدلله به اندازهای که میخورند درمیآورند. اگر شما مهمان باشید به هیچ عنوان کم نمیآورند. من را روزی
15 ـ 10 جا به اسم چایی دعوت میکردند. مثل تخمه برای ما مرغ سوخاری میآوردند. یک جایی دعوت بودم، سر سفره گفتند جنگ شده. پا شدند اسلحه دستشان گرفتند و رفتند پشت خانه جنگیدند. گفتم خب ما هم با آنها برویم بجنگیم یا حداقل فیلم بگیریم. گفتند نه، شما مهمان هستید، بنشینید غذایتان را بخورید. بعد رفتند جنگیدند و آمدند کلی از ما عذرخواهی کردند. گفتند ببخشید پای سفره؛ بیشرفها ملاحظه نکردند که مهمان داریم! به خاطر اینکه جبران کنند به ما دوتا مرغ زنده دادند تا شب ببریم و بخوریم!
خودشان میسازند
خیلی از شیعیانی که در دانشگاههای شهرهای دیگر بودهاند، آمدهاند پاراچنار دانشگاه و مدرسه غیرانتفاعی زدهاند و به مردم خودشان خدمت میکنند. فوقالعاده آدمهای با فرهنگی هستند. از بچه دبستانی تا پیرمردشان انگلیسی فول صحبت میکنند. با توجه به شرایطی که دارند خیلی بهروز هستند. از خیلی از اتفاقات خبر دارند. بهوفور مدرسه دارند. روستای پیوار با دههزارنفر جمعیت، 16تا مدرسه داشت. برای من عجیب بود. در مدرسه اگر کلاس کم بود، کلاسها را در حسینیه برگزار میکردند. یک وقت میدیدی که در یک حسینیه بزرگ چهارتا کلاس تشکیل شده. در ایوان هم دوتا کلاس دیگر تشکیل میدهند. برخلاف عکسها و تصویرها، بچهها خیلی تر و تمیز هستند. اصلا باورتان نمیشود که بچههای اینجا باشند.
زخمی که خوب نمیشود
آنها خیلی آدمهای مظلومی هستند ولی اصلا از ما توقع ندارند. من دو ماه است آمدهام و هر جا رفتم داد زدم ولی هنوز کسی باورش نمیشود که آنجا جنگ است. این دست بریدن و سر قطع کردن برای هر روز است. این هنوز ادامه دارد. ریگی نیست که هر چند وقت یکبار بیاید و یک جنایت کند و برود. هر روز با چنین قضایایی درگیر هستند. هیچچی هم ندارند که بتوانند خودشان را معالجه کنند. برای یک پروتز پا باید بروند افغانستان و در مجامع جهانی خودشان را افغانی معرفی کنند و با هزار زحمت و دردسر یکی بگیرند و تا آخر عمر با همان یکدانه سر کنند. به من میگفتند اجازه بدهید ما بیاییم نوکری شما ایرانیها را بکنیم. با همه اینها ما برایشان تره هم خرد نمیکنیم. وقتی بحث میشود میگویند که روابطمان با پاکستان تیره میشود. پایههای انقلاب ما دفاع از مظلومینی مثل فلسطینیها و پاراچناریهاست. زمانی که امام علی(ع) میگوید شنیدهام در حدود اسلامی خلخال از پای زن یهودی کندهاند و اگر مرد مسلمانی بشنود و بمیرد جایز است؛ برای همین موقعهاست. اینها حتی اگر یهودی هم باشند مظلومند. من ایرانی، اعتقاد عینی آن شیعهای هستم که آنجا نشسته. وقتی یک ایرانی میرود آنجا مثل پروانه دور او میچرخند. وقتی من حرف میزدم گریه میکردند. میگفتند حرم امام رضا(ع) رفتید یاد ما هم باشید. همه اینها درد است. شب آخر چنان گریه میکردند که من در مسیر برگشت توی ماشین ترکیدم و همین طوری اشک ریختم. کاش این حرفها غیر از مجلهتان برخی مسوولان را به فکر بیندازد تا برای این بچههای مظلوم کاری کنند.
http://besmellahmokhtari.blogfa.com/post/21