یاد افلاکیان داستاني بر اساس زندگاني سردارشهيد عبدالله عسكرب
ياد افلاكيان
سوار اتوبوس كه شد محفوظات ذهني اش هر دقيقه تيري را به كمان مي گذاشت تا شايد به يكي از كوه هاي اطراف بخورد و صداي ترك ترك جسم آهني را در گوشش بشنود ؛ … اتوبوس به راه خودش ادامه مي دهد اولين توقف در پليس راه بندرعباس او را واداشت تا به اطراف نظري افكند و هم چنان فكرش به آن سوي افلاك… جاده خاموش همانند شب هاي مناجات در دل شب. درحال و هواي كوه هاي بهشت بود كه ناگهان صدايي توجه اش را جلب كرد… بله مسافر صندلي كناريش… ببخشيد آقا، شما مقصدتان كرمان است… نگاهي به او انداخت و سري تكان داد وگفت كرمان …سيرج … جفتان …تا تاحالا به آن جا رفته ايد… هم سفر گفت: شنيده اش را خيلي دارم ولي تا حالا نرفته ام… ترجيح مي داد فقط فكر كند و كمتر حرف بزند… بعد از چند ساعت به كرمان رسيد… از ترمينال به دنبال آدرسي مي گشت به طرف باجه فروش بليط رفت و به مسئول باجه گفت: ببخشيد چگونه مي توانم خود را به سيرج برسانم… خلاصه آدرس رو گرفت و سوار ماشين شد… لحظه شماري مي كرد كوه هاي دشت لوط رو پشت سر مي گذاشت و جاده هاي سر سبز سيرج چشم انداز زيبايي داشت… ناخود آگاه اشك از چشمانش جاري شد.
راننده- آقا اينجا كوه هاي جفتان و آن جا هم مقصدي كه در پي اش بوده اي.. پاهايش رمقي براي بلند شدن نداشت، اشك در چشمانش حدقه زده بود…
راننده - آقا زود باش ما را الاف كرده اي مگه مقصدت سيرج كوه هاي جفتان نبود… چرا رنگت پريده … آقا كرايتو ندادي… كرايه رو حساب كرد و لنگان لنگان دست روي سرش گذاشت روي به طرف جاده آسفالتي كه حدوداً سه كيلومتر بود. دامنه كوه دور سرش مي چرخيد كفش هايش را در آورد آرام آرام قدم بر مي داشت … و زير لب زمزمه مي كرد. رو كرد به قله كوه و به مبدأ آن نگريست و گفت: من باقي مانده مسافرين افلاك هستم … شما شاهدان ماجراي پرواز آنان بوديد شما نقطه پيدا يش حضور آنان در افلاك بوديد.. امروز آمده ام كه ازيكي ازآنان بپرسم… همین طور با خودش زمزمه می کرد و می گفت ای شاهدان پرواز… آیا 30 بهمن 1381 ساعت 18:25 مصادف با شب عید غدیر شاهد پرواز کبوترانی نبودید.. امروز آمده ام تا از یکی از آنان بپرسم از لحظه عروجش و چگونه بال کشیدن در سرای جاوید… آیا عبدا… را دیده اید که چگونه مانند اربابش اوج گرفت. در حال زمزمه كردن بود تا اینکه بعد از لحظاتی به دامنه کوه و یادمان چند شهدای غدیر رسید… ناگهان بر روی دو زانو افتاد و با دست اشاره کرد وگفت: ای دامنه تاریخ به کدامین مسیر نشانی از محل تربت پاکان بیابم… عبدا…عسکری باقیمانده هشت سال دفاع مقدس بود و آرزویش شهادت… ولی ماندن برایش افتخاری برای اسلام بود ولی لحظه ای آرام و قرار نداشت و همه چیزش را فدای اسلام کرد… مبارزه با منافقان کشور… کوه ها و مرزهای شرق وغرب کشور شاهد جان فشانی اوست. و قبل از آخرین ماموریتش به خاطر حفاظت از مرزهای کشور با خانواده 11 سال در بم بودند ولی عبدا… چند روز قبل از شهادت به حساب درون و برون خود پرداخت و با همسرش به میناب برای دیدنی رفت ولی قبل از عید غدیر بازگشت و درهنگام بازگشت از ماموريت زاهدان به کرمان در این قتلگاه جاوید ماند.
امروز آمده ام بگویم.. عبدا… عید غدیر هر روز ماست و تو در آن روز با ولایت دست بیعت داده ای و سیرج و کوه های جفتان شاهد پر كشیدنت بودند.