چشم در راه مرتضایی دیگر
مجله معارف فروردین و اردیبهشت سال 1391 ، شماره 91
زیر عنوان:
به بهانه 20 فروردین، سالروز شهادت سید مرتضی آوینی
من و آوینی
من و شهید عزیز آوینی یکدیگر را نمی دیدیم یا بسیار کم می دیدیم، اما با هم بسیار دوست بودیم. دوستانی که یکدیگر را نمی بینند، ظاهراً دوستان عجیبی هستند؛ ولی دوستی ما عجیب نبود؛ دوستی حقیقی و یکرنگی و هم جهتی بود. نمی دانم اگر از او علت این دوستی را می پرسیدند، چه جواب می داد. امّا پس از آن که آوینی به فوز شهادت رسید، من داغ آتشی در دل خود احساس کردم و دانستم که دوستی ما چیزی بیش از دوستی های رسمی بوده است. ما که یکدیگر را نمی دیدیم، از کجا دوست شده بودیم؟ من از جنس او نبودم که بگوییم:
ذره ذره کاندر این ارض و سماست
جنس خود را همچو کاه و کهرباست
ولی شاید مایل به آن جنس بودم و او نیز در من استعداد می دید. اگر این حرف هم مدح خود است نباید هیچ بگویم، زیرا هر چه از خوبی او بگویم از خود گفته ام که:
مدح خورشید جهان مدح خود است
که دو چشمم روشن و نامرمد است
ولی او خوب بود. همه این را می گفتند. او کسی بود که هر چه به او نزدیک تر می شدی بزرگیش بیش تر ظاهر می شد، زیرا اهل تظاهر و ریا و خودنمایی نبود. او برای مزد کار نمی کرد و طالب تحسین و آفرین نبود. با این که تواضع بسیار داشت، با نظر سرد و بی اعتنا به رنگ های تعلق می نگریست و به این جهت آرام و باوقار بود. و عجبا که دشمنان دانا و دوستان نادان با او با توطئه سکوت مقابله کردند.
نگاه آوینی گاهی نیز به نگاه پرسشگر اهل هنر و فلسفه مبدّل می شد. او نظم و ترتیب عجیبی داشت و هیچ وقت خلف وعده نمی کرد. فقط یک بار و برای آخرین بار به وعده وفا نکرد. روز چهارشنبه، 18 فروردین که از هم جدا شدیم، گفت: پنج شنبه به فکه می روم و سه شنبه یا چهارشنبة هفتة آینده می توانیم یکدیگر را ببینیم. نوشته ای هم از کیفش بیرون آورد و به من داد گفت: این نوشته ناتمام است؛ آن را بخوان. گفتم: بهتر نیست آن را تمام کنی؟ گفت: نه. نوشته را به من داد و خداحافظی کرد و رفت؛ و این یادگار او اکنون پیش من است. سه روز بعد خبر شهادتش را آوردند. خبر، خبر او، و او نیز لایق آن خبر بود.
من که هنوز مانده ام از شنیدن خبر، یکه خوردم و احساس کردم که در عالم تنهایی خود تنهاتر شده ام. اما آوینی و مرگ بیگانه نبودند. مرگ چون قهر و عظمت دارد انسان های کوچک و ضعیف را مرعوب می کند، امّا آن که بزرگ است با مرگ انس می گیرد. در ذیلی که آوینی بر رسالة “عبور از خط ” ارنست یونگر ترجمة “محمود هومن ” و “جلال آل احمد ” نوشت، در مورد مرگ چنین گفت: “طلسم این دیو، یعنی دیو قدرت، نخست با غلبه بر ترس از مرگ می شکند و سپس عشق، و این دو آدمی را از خودبنیادی و لوازم آن، که عُجب و کبر است می رهاند. “
او قبل از آن که شاعر ما بسراید:
هلا به دام آرزو نه مُردی و نه زیستی
به کام زندگی مپو کجاست خنگ نیستی
سخن او را با گوش جان شنیده بود و بر خنگ نیستی سوار بود. ما دیگر سیمای نجیب و نورانی آوینی را نمی بینیم. او دیگر برای ما مقاله و رساله نمی نویسد و با صدای گرم خود، روایت فتح به گوش ما نمی گوید.
ما از دوستی باز مانده ایم که وجودش مایة اطمینان خاطرمان بود. او با درک مستقیم و با شجاعت خود به قلب خطر می رفت و دشواری کارها را می آزمود و درک می کرد و انحراف ها و انواع و اقسام آن را تشخیص می داد و می شکافت. اگر سرمقاله های سوره را به دقت بخوانید در می یابید که اولاً او با چه صراحت و صداقتی مسائل را عنوان می کرد و ثانیاً می دانست که چه مدعیانی اهل راه و راه رفتن نیستند بلکه راه زنانی هستند که به قافله پیوسته اند و گروه دیگری که عددشان بیشتر است و دوستان نادانند، گرچه قصد منحرف کردن دیگران را ندارند، امّا چون راه را سخت می بینند و طاقت مواجهه با سختی و دشواری ندارند حتّی تصور خطر آنان را پریشان می کند، به این سو و آن سو می روند، و برای این که در آرامش غفلت بمانند کج روی ها را توجیه می کنند و کژراهه را طریق مستقیم می خوانند. آوینی تازه از مقابله با گروه اول قدری فراغت یافته بود و قصد داشت به گروه دوم بفهماند که:
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
ولی زودتر از آن چه می پنداشتیم او را به سوی دوست خواندند، و چون او از سال ها پیش بار سفر بسته و مهیا شده بود، بی خبر رفت و دیگر باز نیامد و باز نمی آید. ما باید از پی او برویم.
یکی از خوش بختی های من این بوده است که دوستانی هر چند اندک مثل آوینی داشته ام و دارم و با او در غربت و مظلومیت زیسته ام. آخر آوینی خیلی غریب بود. و اگر امروز بعد از شهادتش مفخر مدینة هنر و مجاهده شده است، از آن جاست که مرگ، و به خصوص شهادت، جوهر آدمی را آشکار می سازد.
آوینی در زمرة کسانی بود که هر چه به ایشان نزدیک تر می شدی آنان را از آن چه می پنداشتی بهتر و بزرگ تر می یافتی. کسانی هم هستند که ظاهری آراسته و موجه دارند و همة خوبی ها را به خود می بندند و حتی از نام نیک نیکان بهره برداری می کنند و اگر لازم شود در ستایش فضیلت داد سخن می دهند، اما اگر پرده برافتد بوی باطنشان شهری را متعفّن می کند. من که گاهی، به خصوص در سال های اخیرِِ فتنه و آزمایش، در تنهایی خود احساس غربت می کردم و می شنیدم که بعضی از دنیاداران ظاهرساز و فرصت طلبان ریاکار چه ها می کردند و می گفتند، به یاد دوستی دوستانی مثل آوینی می افتادم و خود را تسلّی می دادم.
وقتی اشخاص از دنیا می روند، به پای میز داوری فرا خوانده می شوند. اما در این جا هم محکمة مردم دربارة ایشان حکم می کند و این داوری بی مناسبت با داوری آن جا نیست. در تشییع پیکر پاک آوینی حکم دیگران را در مورد او دیدیم و شنیدیم.
رحمت خدا بر او و آفرین بر پدر و مادری که او را پروردند و سلام و تسلیت به خانواده ای که در عزای این مظهر شرف نشسته اند و تحیت و تهنیت بر ایشان که دیدند خلقی در عزای عزیزشان شریکند و می توانند درد مصیبت را با آن ها تقسیم کنند.
چشم در راه سید مرتضایی دیگر
یوسفعلی میرشکاک
اگر «سیدنا الشهید» همچنان در میان ما و بر مدار خاک می زیست جز بسط و گسترش همان فضایی که ایجاد کرده بود چه می توانست بکند؟ شهید بزرگوار از قماش آدم هایی نبود که متزلزل شود و راه و رسم خود را از یاد ببرد یا در برابر شرایط تاب نیاورد و دگرگون شده یا دگردیسی را بپذیرد. او قبل از انقلاب از تمام تذبذب ها و تزلزل ها گذشته و به مقامی در شریعت و طریقت رسیده بود که به آن ثبات و استقامت می گویند. در شریعت ثابت بود و به ثبوت قلب در دیانت رسیده بود و مراتب طریقت را هم در حصول و هم در حضور چنان طی می کرد که هیچ شبهه ای در سلوک او نمی شد وارد کرد و در این راه به استقامت در رأی رسیده و صاحب نفس و اهل نظر شده بود. بر این اساس من معتقدم اگر همچنان در عالم خاکی به سر می برد امروز بسیاری از مشکلات و گرفتاری های هنری و فرهنگی غیرقابل تصور بودند، زیرا شهید بزرگوار آن توانمندی را داشت که هم در هنرمندان تصرف عقلانی و نفسانی داشته باشد و هم در سیاستمداران و صاحبان قدرت. و بی گمان بناهایی را که در عرصه های مختلف پی افکنده بود به نحوی کامل می کرد که امروز بتوانیم در سطح جهانی درخشش دینی و معنوی هنرمندانه و فرهنگی داشته باشیم. اما نباید فراموش کرد که دوستان خدا برای سرمشق بودن در میان ما به سر می برند نه برای اینکه مدام کارآموز ما باشند. متأسفانه بنده پس از «سیدنا الشهید» آن توانمندی ربانی و آن رأفت رحمانی را در هیچ یک از مدعیان همراهی و همزبانی دین و هنر نیافتم و برای همین شاهد پراکندگی مجموعه ای بودم که آن بزرگمرد فراهم آورده بود. اگر خداوند ما را دوست داشته باشد سید مرتضایی دیگر به یاری مان می فرستد. امیدوارم که چنین شود که اگر نشود روز به روز پراکنده تر خواهیم شد و در پراکندگی، شکار نیست انگاری خواهیم شد. این را هم باید اضافه کنم که «سیدنا الشهید» از عجایب ساحت غلبه بر نیست انگاری بود، تو گویی عالم تجدد را به درستی زیر پا نهاده و از گزند تمام وجوه منفی آن مطلقاً در امان است. هر اندازه از آن بی همانند دورتر می شویم من حیرت بیشتری پیدا می کنم که اصلاً چطور امثال آن بی مثال در میان ما به سر می برند بی آنکه آفات دنیوی در آن ها اثری داشته باشد و آنگاه جامع الاطراف پیش بروند و در اوج سیر خود به حق ملحق شوند؟ شگفت آور است، عظمت «سیدنا الشهید» در گفتار نمی گنجد؛
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم شرح آن رشک مَلَک
عصر قحطی شهادت
سید صالح موسوی
با کسب اجازه از بزرگان علم و ادب من از شهر شریف سیدمرتضی آوینی، و یا بهتر بگویم از شهر سید مرتضی آوینی ها و سعید یزدان پرست ها، خدمت برادرها رسیده ام. از من بی شخصیت خواسته اند که راجع به شخصیت شهید سید مرتضی آوینی صحبت کنم. برایم مشکل است، اما تا آنجا که بتوانم در خدمتتان هستم. من شهید سید مرتضی آوینی را در سال 1359 زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم – با «حقیقت» دیدم و سال 1371 با «روایت فتح» شناختم. بعد از شهادت عزیزانمان در 8 سال دفاع مقدس و رحلت جانکاه و از یاد نرفتنی امام راحلمان(ره) در سال 68، به خاطر بی مهری ها، و بی توجهی ها و کم لطفی ها و غریب بودن، و به واسطة از دست دادن دوستان عزیز بهتر دیدیم در خانه بنشینیم و به کار خودمان برسیم. هر کس می آمد از صدا و سیما، از هر جای دیگر، صحبتی با آنها نمی کردم. من ابتدای مجلس به برادرها گفتم: «اگر من صحبت بکنم، بحثم نه علمایی است و نه عقلائی، من بسیجی صحبت می کنم».
سال 1371، تقریباً برج 8 بود، درب منزل ما را زدند. یکی از دوستان سپاه خرمشهر بود. گفت: سید، یک برادری می آید با شما کار دارد. به او گفته بودند که سید صحبت نمی کند و با کسی کاری ندارد. وقتی من با شهید سید مرتضی آوینی روبرو شدم، در همان لحظه اول، آن حالت چهرة ایشان را که دیدم، گفتم: این انسان معمولی نیست. وقتی می گفتند که جبهه دانشگاه است، بعضی از آقایان به تمسخر می گرفتند. اما من می گویم دانشگاه بود و رشته ها و گرایش های مختلف داشت ولی مدرکش را در آخرت می دهند. به فرمایش حضرت امیر× انسان مؤمن باید دائماً در رنج و تعب باشد تا زمانی که به لقاء حق برسد. وقتی چهرة سید مرتضی آوینی را دیدم، ایمان مجدد پیدا کردم که هنوز همة انسان های مؤمن و حق طلب نمرده اند، و یک عده ای از انسان ها متوجه قضایا هستند. آن نامردمانی که بعد از رحلت حضرت امام(ره) به ساحت مقدس ولایت امر حمله آوردند، فکر می کنند که خیلی خوب می فهمند، اصلاً شهید سید مرتضی آوینی به شهادت رسید که حقانیت ولایت حضرت آیة الله العظمی امام خامنه ای را ثابت بکند. من این را می گویم و به آن اعتقاد دارم. یکی از خبرنگاران رادیو در مسجد ارک به من گفت: سید وقتی در روایت فتح صحبت می کردی، دلت پر از درد بود و صحبت کردنت یک حالتی داشت. گفتم: شما هم اگر همه دوستانت را، امامت را از دست داده بودی، دلت دردمند بود، اگر هم یک گوشه اش خالی از درد بود، شهید سید مرتضی آوینی آن را پر کرد.
شهید آوینی هنگام ضبط برنامه در خرمشهر وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم بی اختیار اشک می ریخت. این حالت یک آدم عادی نیست، باید به یک جایی رسیده باشد. به سید گفتم دیگر اشک توی چشمهایمان نمانده، ما شرمنده می شویم نمی توانیم برای شهادت بچه هایمان گریه کنیم، با حالت خاصش حیا می کرد و اشکهایش را از پشت عینک با دستانش پاک می کرد. می گفت سید صحبت بکن – وقتی از شهادت بچه ها صحبت می کردیم می گفت سید! بگو، این مظلومیت را باید رساند (گریه حضار) مظلومیتی که خودش نهایتاً در عصر قحطی شهادت پرچم دارش بود. خوشا به سعادتت سید. اینقدر اصرار کردی تا شهردار شهری در آسمان شدی! این مظلومیت شیعه را می رساند. سید مرتضی شیعة آگاهی بود که در بتخانه ها قد علم می کرد.
در این تعطیلات که همه سرگرم خوشی با خانواده بودیم، آمد جبهه، آمد آنجا که جایگاهش بود. ساعت 10 شب بود که در زدند، دیدم سید است، گفت: سید آمده ام تو را ببینم، روحیه بگیریم. خدایا این چه بود. این چشمان زیبا چه می گفت؟ ما متوجه نبودیم. با برادران گروه روایت فتح آمده بود. و این ها که بسیجیان مظلوم این مملکتند و با مظلومیت دارند این کار را انجام می دهند، از صادق ترین نیروهایی هستند که دلشان برای تک تک دردمندان بسیجی می سوزد. گفت: سید می خواهیم به فکه برویم. گفتم: آخه مرد، توی تعطیلات!؟
گفت: سید ما این حرف ها را نداریم. ما آن چیزی را که در جنگ کشیدیم، مظلومیتی که مردم ما متحمل شدند، اسارتی که مردم ما کشیدند، بدبختی هایی را که بسیجیان تحمل کردند، دردهایی که امام و مسئولین نظام کشیدند، نتوانستیم بیان کنیم. ما باید این حقایق مدفون در خاک ها را پیدا بکنیم و در این راه آنقدر تلاش می کرد که من متعجب مانده بودم هنگامی که اذن آمد، او هم رفت و به شهادت رسید.
و من از برادران می خواهم که ما را در خوزستان رها نکنید. آنجا که خون این عزیزان ریخته شده است. سید را بردم منزل خانواده ای که دو تا از پسرهای رزمنده اش و همسر و دخترش شهید شده بودند. از همان لحظه ای که چهرة پدر این چند شهید را دید تا لحظه ای که ما بلند شدیم برای رفتن گریه می کرد. آن پیرمرد چند کلام که صحبت کرد سید از خود بیخود شد، با اینکه آن خانواده را نمی شناخت ولی به قول فرمایش برادرها روحش با روح شهدا و با خط ولایت هماهنگی داشت. هنرمندی بود که در جبهه و جنگ پرچم دفاع از ولایت فقیه را بر دوش داشت و تا به خون خود آغشته اش نکرد آن را زمین نگذاشت و داریم برادرهایی که این پرچم را بر زمین نگذارند و حقانیت و مظلومیت ولایت فقیه و بچه های بسیج و مردم حزب الله را به تصویر بکشند. سید مرتضی بعد از دیدار با پدر شهید گفت: سید من اصلاً حال ندارم، این دیدار حال مرا خراب کرد و من نتوانستم دیشب استراحت بکنم.
همسر ایشان زمانی که پیکرش را به خاک می سپردند چند کلام بیشتر نگفت و چه زیبا گفت که: من دوست دارم اگر عمری داشته باشم دنیا را از چشم های شهید سید مرتضی آوینی ببینم. چرا که نگاه او حقیقت بود. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.