آغازش بدر، انتهایش ظهور!
مجله امتداد خرداد 1386، شماره 18
اشاره
محوطة میشداغ، مردم، حسینیه و سربازان، مرا به یاد جملة «شهید بهشتی» می اندازد که چگونه او نیز چون امام و مردم جدایی ناپذیری مردم را از ارتش به سران ارتش شاه گوشزد کرد و به تیمسار مقدم گفت: «شما با کدام ارتش می خواهید در مقابل این مردم بایستید.»
یاد شعارهای مردم در روزهای نخست انقلاب می افتم: «ارتش فدای ملت» و سربازانی که هنگام فرمان شلیک به سوی مردم از سوی عناصر وابسته، هرگز گلوله ای از تفنگشان شلیک نشد و هنگام اجرای حکم اعدامشان آهسته زیر لب زمزمه کردند: «ارتش فدای ملت».
به محوطة میشداغ نگاه می کنم و به درجه داران و سربازانی که با کوچک و بزرگ مردم این سرزمین چون اعضای یک خانواده سخن می گویند. راستی کجا رفتند آن یاوه گویان فرافکن؛ همانانی که ارتش را به آن چیزی متهم می کردند که خود لایق آن بودند و به دامان دشمن و به دامان سرمایه داری فروغلتیدند و علیه این مردم بسیج شدند؟
با خود فکر می کنم وفاداری ارتش به امام و رهبری و به مردمی که به ولایت عشق می ورزیدند تا بدانجا بود که هر کس را که با اسلام و انقلاب و این مردم مخالف بود، وادار به انتقام از ارتش کرد. سرلشکر قرنی را «فرقان» می زند، شهید صیاد را «سازمان منافقین» و هزاران شهید دیگر را از بعثی گرفته تا «دموکرات» و «کومله» و «جدایی طلب» و… و اینها همه نشان از آن داشت که «ارتش» با هیچ گروهی سر سازش نداشت و جز اسلام ناب محمدی(ص) بر پای مانیفست هیچ مکتبی مهر تأیید نزد و این کم جرمی در برابر خداوندان زر و زور و تزویر نداشت.
دوست داشتم بیلبردی بزرگ در محوطة میشداغ نصب می شد که در آن عکس و سخنان این سه استاد و شاگرد، سه نمایندة سه نسل، سه حلقه ایمان و جهاد و شهادت کنار حلقه های دیگر جای می گرفت؛ حلقه های نوری که آغازش «بدر» و انتهایش «ظهور» بود.
یادداشت هایی از سفر جنوب
آخرین نماز مغرب و عشای سال 1385 را در حسینیة اروند به جماعت می خوانیم و اتوبوس به سوی اهواز حرکت می کند. شب را مهمان بچه های سپاه در حسینیة «پادگان گلف» اهواز هستیم؛ مقر «شهید باقری»، همان محل مقدسی که طرح های عملیاتی را او و دیگر سرداران سپاه طراحی می کردند. صبح، پس از نماز جماعت در حسینیه، «سال اتحاد ملی و انسجام اسلامی» را به هم تبریک می گوییم. قرار است شب را مهمان بچه های ارتش در «میشداغ» مقر شهید «صیاد شیرازی» باشیم؛ در مسیر به یاد جملة یکی از فرماندهان ارتش در سال های دفاع مقدس در نزدیکی میمک می افتم. وقتی در سنگر مهمان او بودیم، رو به ما چند طلبه، که با همراهی خانواده هایی آمده بودیم کرد و گفت: «سپاه و ارتش دو لبة یک پیکان هستند که با هم قلب دشمن را می شکافند.» فکر می کنم آن روز حضور ما طلبه ها در بین «ارتش» و «سپاه» را یکی از عوامل اتحاد و همدلی بیشتر این دو می خواند و دوست داشت در این مسیر تلاش خود را دو چندان کنیم.
نزدیک ساعت 10، در حسینیه میشداغ حاضر می شویم. چند کاروان دانش آموزی در حسینیه، عزاداری به سبک جنوبی برپا کرده اند. همه در کنار هم و به دور نوحه خوان در حال سینه زنی هستند. اوج همدلی و همراهی را می توان در هارمونی حرکت و همصدایی جمعیت به خوبی دید. دانش آموز، کارگر، معلم، ارتشی، سپاهی، طلبه و… در کنار هم، با هم، «یا حسین(ع)» می گویند. پس از پایان سینه زنی، فیلمی از امیران شهید ارتش، حاضران را تحت تأثیر خود قرار می دهد. برای صرف شام به سالنی در جوار حسینیه می رویم و سپس استراحتی کوتاه تا آغاز رزم شبانه.
رزم آغاز می شود. با هر انفجاری پرده از بلندی و صلابت میشداغ برداشته می شود و هر از گاهی رخ خود را می نمایاند. میشداغ در دوران دفاع مقدس خود به تنهایی یک سپاه برای رزمندگان اسلام بود. دو بار تنها با حضورش به کمک رزمندگان اسلام آمد و لبخند فتح و پیروزی را بر چهره مردمان این سرزمین نشاند: یک بار در «طریق القدس» مانع رسیدن نیروهای کمکی عراق در این سوی خود شد و بستان به آغوش ایران بازگشت و یک بار در «فتح المبین»، نه تنها راه را بر نیروهای پشتیبانی عراق بست، بلکه مانع فرار هزاران سرباز بعثی شد تا طعم اسارت را بر هر متجاوزی در سرزمین شیران بچشاند. و از آن پس میشداغ چون مادری مهربان، فرزندان سپاهی و ارتشی خود را در آغوش گرفت و شاهد مناجات شبانة آنان و رزم شجاعانه شان در روز شد و سینة خود را مزار مردانی از این سرزمین کرد که رسم مروت و مردانگی را به نسل های آینده آموختند.
صدای انفجار مرا به یاد شب ها و روزهای عملیات می اندازد. یاد روزی که پشت رودخانة کنجیانچم، نزدیکی پاسگاه دُراجی عراق در عملیات والفجر سه بودیم. وقتی بعثی ها برای سازماندهی نیروهای خود برای بازپس گیری مناطق از دست رفته و بیرون کشیدن کله قندی از محاصرة رزمنده ها دست به چند کار روانی هم زدند و حضور اتوبوس عراقی در فاصلة نه چندان دور، اما دور از تیررس آرپی جی که بیشتر به جنگ روانی علیه نیروهای ما و بازگرداندن روحیه به سربازان خود شباهت داشت، فرماندهان خط را به استمداد از نیروی زرهی فراخواند و چیزی نگذشت که یک تانک ارتشی و 106 سپاهی، به فاصلة زمانی کم از میان خمپاره ها و توپخانة دشمن گذشتند و خود را پشت خاکریز رساندند و هر دو با هم لوله های خود را به سمت اتوبوس نشانه رفتند. اتوبوس بعثی ها منفجر شد و فریاد «الله اکبر» تمام خط را فرا گرفت. آن روز مهم نبود که تیر کدام یک از لوله های تانک ارتش یا 106 سپاه به هدف خورد. مهم آن بود که این دو چون دو لبة یک پیکان، سینة دشمن را شکافتند.
رزم شبانه که تمام شد، برای خواب به سوله هایی که در زیر ارتفاعات میشداغ تعبیه شده می رویم. برای جمع ما طلبه ها، آرام گرفتن و نماز خواندن و سینه زدن در مقر ارتش هرگز یک افسانه و خیال نبود؛ آن روزی که انگلیسی ها با به قدرت رساندن فردی دست نشانده به نام رضاخان درصدد برآمدند تا ارتش ایران را از دین و مردم جدا کنند و سربازانی تربیت کنند تا در برابر کاخ «واتینگهام» لندن کرنش کنند، قیام «کلنل محمد تقی پسیان» با سربازان غیرتمندش در مشهد مقدس و در آغوش گرفتن شهادت در کنار حرم امام رضا(ع) به همة دنیا ثابت کرد که نبض ارتش دین مدار و وطن پرست هرگز به دست بی دینان و اجنبی پرستان نخواهد افتاد و آن روزی که امریکایی ها بر آن شدند تا قبلة سربازان ایرانی «کاخ سفید» باشد و هیچ سربازی سر بر مهر نگذارد، هر تازه واردی به دانشکدة افسری به خوبی می دانست که قبله کدام سو است و مهر را از کجای خوابگاه بردارد…
به یاد خاطرات «سرهنگ کتیبه» می افتم که او و دیگر افسران مؤمن چگونه نماز می خواندند و روزه هایشان را در ماه مبارک رمضان می گرفتند و گاهی چگونه برای قضا نشدن نماز مجبور می شدند روی پوتین، مسح پا بکشند.
به یاد زندگی شهید سرگرد «علی محبی» می افتم که در کنسرت های موسیقی در دانشکدة افسری شرکت نمی کرد و سرانجام در درگیری با عوامل ساواک، شربت شهادت نوشید تا به همة جهانیان بگوید دینداری در ذات سرباز ایرانی است. در حالی به خواب می روم که هیچ تفاوتی را بین خوابیدن در «گلف» یا «میشداغ» احساس نمی کنم. شاید تفاوت این دو مقر، تنها در بُعد مکانی باشد و تفاوت سپاهی با ارتشی در رنگ لباس ها و شاید پتوها و… و شاید اگر ارتشی ها و سپاهی ها هم لباس هایشان را یکی کنند، هیچ کس هیچ تفاوتی را بین آنان در بینش و دانش نیابد؛ خصوصاً در نوع نگاه آنان به اسلام و اهل بیت(ع) و تعبد آنان نسبت به فرامین رهبری و فداکاری برای این سرزمین و مردم.
صبح، بعد از نماز وارد محوطه می شوم. هوا کم کم روشن می شود. در محوطه جنب و جوش عجیبی است؛ افراد از اقشار گوناگون با لهجه های گوناگون. تازه فهمیدم که شب گذشته هنگام سینه زنی برادران و خواهران، اهل سنت هم حضور داشته اند. آنچه بیش از پیش نظر مرا به خود جلب می کند، سربازانی است که پس از اعلام برندگان مسابقه روزانه که جایزة آن سفر به کربلای معلا بوده است، چگونه متواضعانه و مخلصانه از مهمانان پذیرایی می کنند. محوطة میشداغ، مردم، حسینیه و سربازان، مرا به یاد جملة «شهید بهشتی» می اندازد که چگونه او نیز چون امام و مردم جدایی ناپذیری مردم را از ارتش به سران ارتش شاه گوشزد کرد و به تیمسار مقدم گفت: «شما با کدام ارتش می خواهید در مقابل این مردم بایستید.»
یاد شعارهای مردم در روزهای نخست انقلاب می افتم: «ارتش فدای ملت» و سربازانی که هنگام فرمان شلیک به سوی مردم از سوی عناصر وابسته، هرگز گلوله ای از تفنگشان شلیک نشد و هنگام اجرای حکم اعدامشان آهسته زیر لب زمزمه کردند: «ارتش فدای ملت». به یاد مصاحبه ام با تیمسار پرویز متین می افتم. گر چه او با انقلاب همراه نشد، اما خوشحال از این بود که روزی گردان زرهی او قرار بود در 15 خرداد 1342 مردم را سرکوب کند. هیچ کدام از تانک های او سوخت نداشت و تیمسار نصیری از عصبانیت شیشة دوات خود را به سوی او پرت می کند. آن روز پرویز متین خوشحال بود که نبودن سوخت در آن روز موجب شد به سوی مردم شلیک نکند. وقتی از پرویز متین پرسیدیم چرا تانک های گردان تو سوخت نداشت، پاسخ درستی نشنیدم، اما شک ندارم خود ارتشیان دلیر، پس از دستگیری امام(ره) برای وارد نشدن در معرکة ارتش با مردم، شبانه تنها فرصت کرده بودند سوخت تانک های گردان زرهی پرویز متین را خالی کنند.
یاد موضع گیری امام می افتم. وقتی از ایشان دربارة کار گذاشتن بمب های قوی در یکی از ساختمان های پادگانی در تهران از او استفتا کردند، امام به شدت مخالفت کردند و فرمودند: نباید برای کشتن چند جرثومه فساد و سران وابسته به امریکا، جان سربازان و افسران ارتشی به خطر بیفتد.
امام فرمودند: «در کجای دنیا شما سراغ دارید، یک همچو مطلبی، یک همچو پشتیبانی مردم از حکومت، از ارتشی، سراغ نداریم، ما جایی در این، نظیر نداشته است این، در تاریخ هم نمی توانید پیدا کنید».(1)
وقتی آن عزیز سفر کرده به مردم اطمینان می دهد با وجود چنین ارتشی در کمال آرامش و امنیت زندگی کنند «یک همچو مملکتی که ارتشش با ملتش یکی است، رؤسایش با دیگران برادرند، اینها همه خدمتگزار هستند نسبت به ملت شان، ملت شان از آنها پشتیبانی می کند، یک همچو ملتی از چی می ترسد، و شما مطمئن باشید».(2)
به محوطه نگاه می کنم به یاد سال های نخست انقلاب می افتم. آن هنگام که نوجوانی بودیم و از زبان عناصر گروهکی در دبیرستان، صحبت «انحلال ارتش» را می شنیدیم و آن عناصر می خواستند چنین وانمود کنند که این ارتش به مردم خیانت خواهد کرد. به یاد داستان سرایی آن چریک های فدایی خلق که می گفتند: «آنها (کارگران) باید بدانند ارتش مزدوری که چماق سرکوب وطن فروشی چون شاه بود، نمی تواند وطن پرست بوده و منافع مردم را در نظر داشته باشد، آنها فقط در جنگ هایی که به نفع سرمایه داران باشد، شرکت می کنند، سرمایه داران و ارتش آنها هرگز وطنی جز پول ندارند».(3)
به یاد تحلیل های مغرضانه و منافقانه سازمان منافقین و مجلة به اصطلاح «مجاهد» می افتم که می خواست چنین وانمود کند که نمی شود به این ارتش در مقابله با دشمن تکیه کرد و نوشت:
«1. دیدگاه دفاع از طریق تکیه بر ارتش کلاسیک…، چنانچه با چنین دیدگاهی به دفاع از میهن بپردازیم (به ویژه با توجه به بافت قبلی ارتش و نوع سلاح های آن که همه امریکایی بود) پس از مدتی ارتشی خواهیم داشت گسترده، مسلح به سلاح های پیشرفته، نیازمند به تکنولوژی و مستشاران غربی و… این یعنی غلطیدن مجدد در ورطة وابستگی»(4).
و یا باز تحلیل چریک های اقلیت از ارتش در نشریة «کار» مورخه 1/7/59 در دست تجاوز عراق به مرزها: «واقعیت این است که ارگان های ضد خلقی جمهوری اسلامی نظیر ارتش قادر نیستند جلو تجاوزات و توسعه طلبی های دولت عراق را بگیرند».(5)
به محوطة میشداغ نگاه می کنم و به درجه داران و سربازانی که با کوچک و بزرگ مردم این سرزمین چون اعضای یک خانواده سخن می گویند. راستی کجا رفتند آن یاوه گویان فرافکن؛ همانانی که ارتش را به آن چیزی متهم می کردند که خود لایق آن بودند و به دامان دشمن و به دامان سرمایه داری فروغلتیدند و علیه این مردم بسیج شدند؟ به یاد درک درست امام و رهبری و مردم نسبت به این ارتش می افتم و مجاهدت های پیدا و پنهان ارتش برای رسیدن به جایگاه درخور شأن آنها که در کلام رهبری انقلاب چنین خود را نشان داد.
«من این نکته را با قوت و قدرت می گویم و به خاطر ملاحظة حال و دل کسی آن را مطرح نمی کنم. کمتر دستگاهی مثل ارتش، مورد توجه دشمن بود. رادیوهای بیگانه، شایعات گوناگون سازمان های پلید و خبیث و مأیوس مزدورهای امریکا و بعضی کشورهای دیگر، ارتش را هدف گرفتند تا در آن نفوذ و رخنه کنند و به اهداف خود برسند. بنابراین، کمتر جایی تاکنون هدف این همه خبائث و بدجنسی دشمن قرار گرفته است. با وجود همة اینها، شما محکم ایستادید و حرکت خود را ادامه دادید و عناصر ناباب را مثل دندان فاسد دور انداختید و پشت سرتان را هم نگاه نکردید. اینها امتحانات بسیار خوبی بوده است که شما داده اید، ارتش محبوب مردم و ماست، من ارتش را از صمیم قلب دوست می دارم، چون آن را تجربه کرده ام و توانایی های او را دیده ام، آنجا که از او توقعی می رود و باید خودش را نشان دهد، فداکاری می کند و وظیفه اش را انجام می دهد.(6)
با خود فکر می کنم وفاداری ارتش به امام و رهبری و به مردمی که به ولایت عشق می ورزیدند تا بدانجا بود که هر کس را که با اسلام و انقلاب و این مردم مخالف بود، وادار به انتقام از ارتش کرد. سرلشکر قرنی را «فرقان» می زند، شهید صیاد را «سازمان منافقین» و هزاران شهید دیگر را از بعثی گرفته تا «دموکرات» و «کومله» و «جدایی طلب» و… و اینها همه نشان از آن داشت که «ارتش» با هیچ گروهی سر سازش نداشت و جز اسلام ناب محمدی(ص) بر پای مانیفست هیچ مکتبی مهر تأیید نزد و این کم جرمی در برابر خداوندان زر و زور و تزویر نداشت.
ماشین آماده می شود تا با میشداغ خداحافظی کند. آفتاب دیگر بر ده ها پرچم سرخ و سبز و سفید به اهتزاز درآمده بر میشداغ می تابد و پرچم ها در نسیم باد نام یک شهید را فریاد می زنند. یکی از پرچم ها مرا به یاد سروان شهید «تهمتن» می اندازد که با سربازی به نام «پهلوان» و یکی دیگر از ارتشی های دلاور بر روی «پل خرمشهر» مقاومت می کند و هر سه با نوشیدن شربت شهادت بر روی پل، به دشمن در همان آغاز نبرد اثبات می کنند که این سرزمین، سرزمین «یلان» است و هر ارتشی تهمتنی است پهلوان که در دفاع از اسلام و ایران سر از پا نمی شناسد.
پرچمی دیگر مرا به یاد شهید سروان احمد فرزاد می اندازد؛ دلاور گردان 293 تانک زرهی در دشت آزادگان. درست روز 31 شهریور وقتی تا آخرین گلولة تانکش را در برابر لشکر زرهی دشمن شلیک کرد، از تانکش خارج شد و کلتش را بیرون آورد و با شلیک آخرین گلولة کلت کمری به سوی دشمن، آهسته و آرام به تانکش بازگشت و منتظر شلیک گلوله های دشمن شد تا تانک به دست دشمن نیفتد. فرزاد، همانی بود که در دوران ستم شاهی به اعدام محکوم شده بود و در روز 22 بهمن مردم او را از زندان آزاد کرده بودند، اما این بار آمده بود که به تعبیر امام به آزادی بزرگ تر که همان شهادت است نایل آید.
پرچم دیگر مرا به یاد «شهید کشوری» می اندازد که وقتی برای بیرون کشیدن ترکش از سینه اش در بیمارستان بستری می شود، بیمارستان را ترک می کند و می گوید: «وقتی اسلام در خطر باشد من این سینه را نمی خواهم».
پرچم دیگر مرا به یاد «صیاد» می اندازد، وقتی در عملیات بدر، یک تیپ را مهیا می کند که دوباره به دل دشمن بزند و در حال وضو گرفتن بود که به زور داخل قایق سوارش می کنند تا در وضعیتی که شهادت برای او و یارانش حتمی بود «صیاد» برای «اسلام» و «ایران» بماند.
به یاد خاطرة حاج علی مهدی پور برای افسران جوان در کتاب یادداشت های سفر شهید صیاد می افتم:
ـ این فرمانده تان ]شهید صیاد[ کارش خیلی درست است. ما او را به زور سوار قایق کردیم، خودش را انداخته بود در آب. گفتیم ما با تو کار داریم! نیاز داریم! حیفی! نیروها همه عقب نشینی کرده اند. فرمانده تان ]شهید صیاد[ با حالت حسرت گریه کرد که چرا باید این طور شود. خود را به آب انداخت، داد می زد، فریاد می زد، فریاد می کشید و می گفت: می خواهم بروم! ولم کنید! چه کارم دارید! اصلاً من خودم تنها می خواهم بمانم و بجنگم! بگذارید بمانم! اصلاً شما چه حقی دارید فرمانده تان را به زور از صحنه دور می کنید!… تیمسار آن موقع با حالت زار، اصرار می کرده و آنها هم توجهی نمی کردند. دو سه بار رویش را بوسیدند. تیمسار اصلاً در حالت خودش نبود، باور نمی کرد، فکر نمی کرد این عملیات این طور بشود و با شکست مواجه شود. چون همه چیز را محاسبه کرده بود… و شروع می کند به صحبت با حالت زاری و گریه که اسلام در خطر است. کشور در خطر است بگذارید من بمانم!»(7)
یکی دیگر از پرچم ها مرا به یاد «شهید یعقوب علیاری» استاد صیاد می اندازد که پس از سال ها مبارزه و کشیدن درد و رنج و صدمات شیمیایی او را مجبور می کنند تا به امور ایثارگران برود و بگوید «اصرار همکاران قدیمی مجبورم کرد مزاحم شما بشوم. من دنبال چیزی نیستم. با خدا معامله کرده ام» و یکی دیگر از پرچم ها مرا به یاد شاگرد شهید صیاد می اندازد. «شهید نصر اصفهانی» که وقتی وارد منطقه ای می شود به فرمانده اش می گوید: «سخت ترین محل خدمت شما کجاست؟» و آنگاه در سخت ترین محل مشغول به خدمت می شود؛ منطقه ای کاملاً ناامن میان بعثی ها و عناصر ضد انقلاب که مهمات و آذوقه با طناب به آنها می رسید.
دوست داشتم بیلبردی بزرگ در محوطة میشداغ نصب می شد که در آن عکس و سخنان این سه استاد و شاگرد، سه نمایندة سه نسل، سه حلقة ایمان و جهاد و شهادت، کنار حلقه های دیگر جای می گرفت؛ حلقه های نوری که آغازش «بدر» و انتهایش «ظهور» بود.
ماشین آمادة حرکت است. با میشداغ و با شهیدانش و با پرچم های رنگارنگش خداحافظی می کنم، اما سلامی می کنم به همة ارتشی های ارتش ارزش ها. از میشداغ دور می شویم. ماشین به طرف منطقه عملیاتی فتح المبین حرکت می کند تا در روز فتح بزرگ، بر خاک مقدس و گلگون آن دیار بوسه زنیم. برای لحظه ای پشت سر را نگاه می کنم. میشداغ سترگ و با صلابت در کمین دشمن نشسته است، چون هزاران «صیاد».
پی نوشت:
1. صحیفه نور، ج 13، ص 192.
2. صحیفه نور، ج 13، ص 145.
3. نشریه کار، ارگان رسمی چریک های فدایی خلق 1/8/59 به نقل از جنگ تحمیلی در تحلیل گروهک ها، ص 98.
4. مجله مجاهد، شماره 104، به نقل از جنگ تحمیلی در تحلیل گروهکها، ص 37.
5. همان، ص 98.
6. بیانات رهبر معظم انقلاب، 18/3/1368 خطاب به نمایندة امام(ره) در اجا وزیر دفاع و جمعی از فرماندهان و کارکنان اجا، ارتش کلمه طیبه، ص 33.
7. یادداشت های سفر شهید صیاد شیرازی، 245.