داستانکهای شنیدنی
چوپان و مار
ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ میگذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽآمد، ﺷﯿﺮ را میخورد ﻭ سکهاﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ میانداخت.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش میکنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.»
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
اوجبخشندگی
حاتم را پرسیدند که: هرگز از خود کریمتر دیدی؟
گفت: بلی، روزی در سفر خانه غلامی یتیم و ناآشنا مهمان شدم وی دو گوسفند داشت.
فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه اي (جگر) از آن خوش آمد، بخوردم و گفتم: والله این بسی خوش بود.
شب را آنجا سپری کردم و فردایش غلام بیرون رفت و گوسفند دیگر را کشت و آن موضع قسمت را می پخت و پیش من آورد.
و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟ گفتند: وی گوسفندان خود را بکشت. وي را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟
گفت: سبحان االله تورا چیزي خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه: تو در مقابله آن چه کردی؟ گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند به وي دادم.
گفتند: پس تو کریمتر از او باشی!
گفت: هرگز!
وی هرچه داشت داده است و من از آن چه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
تصویر آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند، آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد…
اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است، بعد توضیح داد:
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پاداش شکرگزاری
امام صادق(عليهالسلام)روزیبا یاران خود نشستهبود، مردی آمد و گفت : فقیرم، کمکم کنید.
امام از ظرف انگوری که مقابلش بود خوشه ای برداشت تا به او بدهد.
- انگور می خواهم چه کار؟! پول بدهید!
آن حضرت انگور را برگرداند و فرمود: خداوند انشاءالله مشکلاتت را حل کند؛ مرد فقیر رفت ولی خیلی زود بازگشت.
- همان انگور را بدهید .
امام این بار چیزی به او نداد و فقط همان دعا را تکرار کرد : خداوند انشاءالله مشکلاتت را حل کند.
کمی بعد، مرد فقیر دیگری آمد.
- فقیرم، کمکم کنید….
امام صادق (عليه السلام) چند دانه انگور به او داد. آن مرد انگورها را گرفت و گفت : سپاس خدایی را که مرا روزی داد.
امام به محض شنیدن این سخن فرمود:
همانجا بمان .
سپس دو دست خود را پر از انگور کرد و به او داد.
مرد فقیر گفت : الحمد لله رب العالمین.
امام دوباره فرمود : همان جا بمان .
سپس از یکی از همراهان خود پرسید : چه مقدار پول به همراه داری؟
- بیست سکه
- همه را از طرف من به این مرد بده .
مرد فقیر سکه ها را گرفت و گفت :
- خدایا، شکر و سپاست می گویم، اینها همه از توست. یگانه ای و هیچ شریکی نداری.
امام باز فرمود : همان جا بمان .
آن گاه عبای خود را به او داد و فرمود : این عبا را بپوش.
مرد فقیر آن را پوشید و گفت : خداوند به شما خیر دهد .
مرد با خوشحالی بازگشت و امام با نگاه مهربان خود او را بدرقه کرد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
رسول اکرم و دو حلقه جمعیت
رسول اکرم صلی الله عليه و آله وارد مسجد شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دستهتشکیل شده بود و هر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سرگرم کاری بودند.
یک دسته مشغول عبادت و ذکر و دسته دیگر به تعلیم و تعلم و یاد دادن و یاد گرفتن سرگرم بودند.
هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن
آنها مسرور و خرسند شد. به کسانی که همراهش بودند رو کرد و فرمود: «این هر دو دسته کار نیک می کنند و بر خیر و سعادتند.»
آنگاه جمله ای اضافه کرد: «لكن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام.»
پس خودش به طرف همان دسته که به کار تعلیم و تعلّم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
? #داستانک
✍️ ﺷﺨـﺼﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﺷـﯿﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫـﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸــﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ #ﻧــﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳــﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐـﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸـــﻐﻮﻝ ﭼِــرﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾـﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤـﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑُــﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼـــﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟!
ﭼـﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳـﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧــﯽ ﻣﯿـﺰﻧﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸــﻮﻧﺪ ﺣﺎﻝ ﻭﻗـﺘﯽ #ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤــــﺘﺶ ﻧﺮوم ﺍﺯ ﮔــﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫـــﻢ ﮐﻤـــﺘﺮم!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
#اثبات_خدا_به_راحتی
✅مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍️پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
?منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
دست خدا
در یکی از شبهای زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم.
اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه به طرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن میکردم و در عوالم فرشتهها سیر میکردم!
اما دیدم که به سختی تلاش دارد دستکشش را که به دستش هم چسبیده بود، در بیاورد و بعد پول را بگیرد.
اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمی گیری گفت: «بی ادبی میشود، این دست خداست که به من پول میدهد».
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
سهپندلقمان
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
مردخسیس
?مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
درویشوخواجه
درویشی خواجه ای را گفت: اگر من بر در سرای تو بمیرم با من چه می کنی؟
گفت: ترا کفن کنم و به گور بسپارم.
درویش گفت: امروز زندگی مرا پیراهنی پوشان و چون بمیرم بی کفن برخاک بسپار.
خواجه خندید و او را پیراهنی بخشید.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
قوطیخالی
در یك شركت بزرگ ژاپنی كه تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یك مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد:
شكایتی از سوی یكی مشتریان به كمپانی رسید. او اظهار داشته بود كه هنگام خرید یك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاكید و پیگیری های مدیریت ارشد كارخانه این مشكل بررسی، و دستور صادر شد كه خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تكرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید.
مهندسین نیز دست به كار شده و راه حل پیشنهادهایی ارایه دادند كه سرانجام سیستم پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایكس خریداری شد و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین، دستگاه تولید اشعه ایكس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شد و خط مزبور تجهیز گردید و دو نفر اپراتور نیز جهت كنترل دایمی پشت آن دستگاه ها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطی های خالی جلوگیری نمایند.
نكته جالب توجه در این بود كه درست همزمان با این ماجرا، مشكلی مشابه نیز در یكی از كارگاه های كوچك تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یك كارمند معمولی و غیر متخصص، آن را به شیوه ای بسیار ساده تر و ارزان تر حل كرد:
تعبیه یك دستگاه پنكه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
چشمچپ
دهقان پیر، با ناله می گفت: ارباب! با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.
ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟
دهقان گفت: چرا ارباب می بینم. اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند ولی دختر من، این همه بدبختی را.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
سمقوی
فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید.
آنها هرروز باهم جروبحث میکردند. روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد.
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورً کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و…
توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن تا پس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت و به توصیه های داروساز عمل کرد. هفته ها گذشت ، مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم سم نبود . سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
✅مهربانی موثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود میکند…
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
چشمقصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان پرید
گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود. قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب باشی آمد.
طبیب گفت: تو چه کردی؟ شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
صدایپول
?یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد.
?هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد.
?بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
?بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
?آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
راهحل
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد.
آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کارنمی کنند. (جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد) برای حل این مشکل آنها یک شرکت
معتبر را انتخاب کردند.
تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، ۱۲میلیون دلار صرف شد و در نهایت خودکاری طراحی شد که در محیط بدون جاذبه می نوشت، زیر آب کار می کرد، روی هر سطحی حتی کریستال مینوشت و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتیگراد کار می کرد.
روسیها راه حل ساده تری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند.
نتیجه: این داستان مصداقی برای مقایسه دو روش در حل
مسئله است؛ تمرکز روی مشکل یا تمرکز روی راه حل مشکل نوشتن در فضا و راه حل نوشتن در فضا با خودکار.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
زلزله
آخرین دقایق کلاس است و دانشجویان منتظر به پایان رسیدن درس. در کلاس بسته است و صدای استاد بین چهار دیواری پژواک بر می دارد، ناگهان لرزش خفیفی ساختمان را فرا می گیرد و یکی از دانشجوهای پسر که ادعاهایش همه را کشته، یک مرتبه وحشت زده می شود و مثل گلوله طول کلاس را طی و در را باز می کند و همان طور که فریاد می زند «زلزله» به سرعت فرار می کند.
بقیه دانشجو ها هم ترسیده اند و هم بهت زده شده اند، یکی دو نفر نیم خیز هم می شوند و … اما ناگهان صدای کامیونی از کوچه بغل ساختمان دانشگاه می گذرد به گوش می رسد و ساختمان باز هم می لرزد، بچه ها می زنند زیر خنده.
دانشجوی پر ادعا بر می گردد. از خجالت سرخ شده و برای اینکه با کسی حرف نزند می رود ته کلاس می نشیند.
چند دقیقه بعد ساختمان کاملاً می لرزد. این بار استاد هم مثل دانشجویانش می گریزد. دانشجوی پر ادعا می خندد … اما این بار واقعا زلزله بود و در این میان فقط یک دانشجو در زلزله کشته شد. یک دانشجوی پر ادعا.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
سهموتورسوار
راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران، یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت:
چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
صاحب رستوران جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود؛ چون وقتی داشت می رفت دنده عقب سه موتور نازنین را خرد کرد و رفت.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
رانندهوگنجشك
دکتر گفت: باید پایت را قطع کنیم.
راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.
دکتر گفت: چرا می خندی؟
راننده کامیون گفت: وقتی نوجوان بودم در فصل زمستانی سرد مثل امسال دنبال یک گنجشک کردم. گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد. من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم. هنگام بیرون آوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
در همین موقع مادرم فریاد زد: وااای! پای بچه ام قطع شد. من که می خندیدم گفتم: پای من که کنده نشد، پای این گنجشک قطع شد و اکنون من به حرف مادرم رسیدم و متوجه شدم که منظور آن روزش چه بود؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ترکدیوار
✍مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
عاقل را اشارتی کافیست..
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
داروهایمتأثیرندارد؟
به دکتر گفتم: «همه داروهایم را می خورم، اما تأثیری ندارد!»
دکتر پاسخ داد: «آیا داروهایت را سر وقت می خوری؟»
و من تازه متوجه شدم که چرا نمازهایم تأثیری ندارند!»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
سهبارآمدمولیراهندادی
روزی، روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد و با او به راز و نیاز می پرداخت. روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن گفت که آن روز به دیدار او می آید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و در انتظار آمدن خداوند نشست!
چند ساعت بعد در کلبه او به صدا در آمد!
زن با شادمانی به استقبال رفت، اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. سپس به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست؟
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد، اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود.
پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما میلرزید و رنگش از گرسنگی و سفید شده بود. امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیش از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهارچوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا در آمد. زن پیش رفت و در را بازکرد. پیرزنی خمیده که به کمک چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود.
پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش به لرزش در آمدهبود.
زن که از این همه انتظار خسته شده بود، باز نیز در را به روی پیرزن بست.
شب ، زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده عمل نکرده است؟! آن گاه خداوند پاسخ داد: «من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
منهممسافرم
جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا روحانی معروفی را زیارت کند.
جهانگرد با کمال تعجب دید که روحانی در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: «لوازم منزلتان کجاست؟» روحانی گفت: «مال شما
کجاست؟» جهانگردگفت: «اما من این جا مسافرم!» روحانی گفت: «من هم همین طور!»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
بلیتنیمبها
روزی مردی به همراه پسر د هفت ساله اش به باغ وحش رفت. از مسؤول فروش بلیط قیمت را پرسید.
گفت: «برای افراد زیر شش سال بلیط نیم بها و برای بزرگ تر از آن بليط کامل!»
مرد گفت: «پسرم هفت ساله است، پس لطفا دو تا بلیط تمام بها بدهید.» مسؤول فروش بلیط گفت:
آقا چرا پول اضافه خرج میکنی! می توانستی بگویی پسرم شش ساله است و بلیط نیم بها بگیری!
من که تفاوت پسر شش ساله را با هفت ساله متوجه نمیشدم!»
مرد گفت: «بله ممکن است شما تفاوت آن را تشخیص نمیدادید، اما پسرم تفاوت آن را تشخیص میداد!»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
شکستنرکورد
در یک باشگاه بدنسازی از ورزشکاری پس از اضافه کردن پنج کیلوگرم به رکورد پیشین
خود، خواستند که رکورد جدیدی ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. سپس از او خواستند
وزنه ای را که پنج کیلوگرم از رکوردش کمتر بود، امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند
کرد. این مسأله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید، اما برای
طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود؛ چرا که آنها اطلاعات اشتباه به وزنه بردار داده
بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع پنج کیلوگرم از
رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخود آگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان پنج کیلوگرم
شده بود. او با این باور وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
وعدۂلباسگرم
پادشاه برای این که نفسی تازه کند از قصرش خارج شد. آن شب هوا خیلی سرد بود.
هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباس نازکی در سرما نگهبانی
می دهد. از سرباز پرسید: «سردت نمی شود؟» سرباز گفت: «چرا سردم می شود، اما به خاطر این
که لباس گرم ندارم مجبورم تحمل کنم!» پادشاه گفت: «الآن به قصر می روم و میگویم برایت
لباس گرم بیاورند.» نگهبان خیلی خوشحال شد و منتظر ماند، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد
یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است؟
صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش
روی برفها نوشته بود: «ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم، اما
وعده لباس گرم تو مرا از پا در آورده!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پلچوبی
دو برادر در مزرعه ای در کنار یکدیگر زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوءتفاهم کوچک با هم جر و بحث کردند و اختلاف بین آنها زیاد شده و از هم جدا شدند.
روزی برادر بزرگ تر دید برادر کوچک تر بین دو مزرعه و خانه هم، نهری ایجاد کرده و آن را نشانهجدایی و کینه برادر کوچک تر پنداشت. لذا نجاری را آورد و به او سفارش داد با الوارهایی که در انبارش داشت، بین خانه او و برادرش حصاری چوبی ایجاد کند تا دیگر او را نبیند؟
سپس برادر بزرگ تر بیرون رفت و هنگامی که عصر به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد! حصاری در کار نبود، نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. برادر بزرگ تر باعصبانیت به نجار اعتراض کرد. در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل، فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. لذا از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ ترش رادر آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست!
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، دید که نجار جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی میهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: «دوست دارم بمانم، ولی پلهای زیادی هست که باید بسازم.»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
چهاردلارآنکمبود!
یک روز کارمند پست به نامه هایی که آدرس نامعلوم داشتند، رسیدگی می کرد. او متوجه
نامه ای شد که روی پاکت آن نوشته شده بود: «نامه ای به خدا!»
فکر کرد بهتر است نامه را بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود: «خدای عزیزم! زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیفمرا که صد دلار درآن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول،چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان! تنهاامیدم هستی؛ به من کمک کن!»
کارمند اداره پست تحت تأثیر قرار گرفت و نامه را به همکارانش نشان داد. نتیجهاین شد که همه آنها از جیب خود هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. درپایان ۹۶ دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند.
کارمندان اداره پست از این که توانسته بودندکار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند.چند روزی از این ماجرا گذشت، تااین که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: «نامه ای به خدا!»
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را بخوانند.
نامه چنین بود: «خدایعزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی، تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی.
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان ادارهپست آن رابرداشته اند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
ارزشپول
پیر مردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود در آغوش داشت، با سرعت وارد
بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش میکنم به داد این دختر بچه برسید، ماشین بهش زد و
فرار کرد!» پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل دارد باید پولش را قبل از بستری پرداخت کنید.»
پیر مردگفت: «اما من پولی ندارم، حتی پدر و مادر این بچه را هم نمی شناسم، خواهش میکنم
عملش کنید من پول را تا شب فراهم می کنم و برایتان می آورم.»
پرستارگفت: «با دکتری که قراره بچه را عمل کند صحبت کنید.» اما دکتر بدون این که به
کودک نگاهی بیندازد، گفت: «این قانون بیمارستان است، اول پول، بعد عمل! باید پول قبل از
عمل پرداخت شود!» صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به
دیروز می اندیشید، آیا واقعا پول این قدر ارزش دارد؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
یکیازمنارههاکجاست
میگویند چند صد سال پیش، در اصفهان مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد،
کارگران و معماران جمع شده بودند و آخرین رده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آن جا
رد می شد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: «فکر میکنم یکی از مناره ها کمی کج
است!» کارگران خندیدند، اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید!کارگر
بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید!»
در حالی که کارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید:
مادر، درست شد؟» مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: «بله! درست شد!» تشکر کرد و
دعایی کرد و رفت.
کارگران حکمت این کار بیهوده و فشار دادن به مناره ای را که اصلا کج نبود، پرسیدند.
معمار گفت: «اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا
می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم.
این است که من گفتم در همین ابتدا جلو آن را بگیریم.»
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
قدرتکلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند .
بقیه قورباغه ها در کنارگودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که چاره اي نیست ، شما بهزودی خواهید مرد.
دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند .
اما قورباغه هاي دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد . اماقورباغه دیگر با حداکثر توانش براي بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف هاي ما را نشنیدي؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
شیر و موش
روزي شیری در خواب بود که موشی کوچک روي پشت او به بازی و جست و خیز پرداخت، جست و خیزهاي موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر
از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه هاي قوي خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می خواست موش را بخورد موش کوچک گریه کنان به التماس افتاد و گفت: “خواهش می کنم این مرتبه مرا ببخش.
در عوض لطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم".
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن قدر خنده اش گرفت که دلش به رحم آمد و او را رها کرد.
مدتی بعد، شیر داخل تله اي گیر افتاد. او تمام توان خود را به کار بست تا از لابه لاي طنابهای گره خورده و محکم خود را بیرون بکشد ولیموفقیتی عایدش نشد.
درست همان موقع موش کوچک از آنجا می گذشت. که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است. او فوراً به کمک شیر رفت و
به کمک دندانهاي تیز خود طنابها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: “یادت می آید که آن روز به من خندیدي؟ فکر می کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا می بینی که زندگی ات را مدیون همان موش کوچک و ضعیف هستی!
#حکایتهای_شنیدنی
https://eitaa.com/joinchat/1597702177C119baafb90
بهشتیاجهنم
روزی یک مرد با خداوند مکالمهای داشت:
خداوندا !
دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چهشکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند .
آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشانوصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
خداوند گفت: تو جهنم را دیدی! حال نوبت بهشت است ،آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند ولی به اندازه کافی قوي و چاق بوده و می گفتند و می خندیدند، مرد گفت: خداوندا نمی فهمم؟!
خدا پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!
من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾
لنگهکفش
پیرمردي سوار بر قطار به مسافرت می رفت ، به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از
پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند، ولی پیرمرد بی درنگ …
لنگهی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند، پیرمرد گفت که یک لنگه کفش
نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد
شد؟
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
دختر کوچک و آقای دکتر
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد. دکتر گفت: در را شکستی! بیا تو در باز شد و دختر
کوچولوي نه ساله اي که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید: آقاي دکتر! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد: التماس میکنم با من بیایید!
مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم.
اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که
علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی. اگر او نبود حتما میمردی!
مادر با تعجب گفت: ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار
سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا..!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
خودارزیابی
پسر کوچکی وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روي جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرك پرسید: “خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هاي حیاط خانه تان را به من بسپارید؟ “
زن پاسخ داد: “کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. ” پسرك گفت: “خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.
” زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرك بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: “خانم، من پیاده رو و جدول جلوي خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. ” مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرك در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر… ، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. ” پسر جوان جواب داد: “نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
انعکاسزندگی
پسر و پدري در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشیده:
آآآييي!! صدایی از دوردست آمد: آآآييي!!
پسر با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرك خشمگین شد و فریاد زد ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرك با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! پسرك باز بیشتر تعجب کرد و پدرش توضیح
داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هرچیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد. اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی،آن را حتما به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
درسیازادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمدش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد که بزرگترین علاقه او بود.
هر روز اختراعی جدید در آن میشد تا بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و کاری از دست کسی بر نمی آید.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا ادیسون با شنیدن این خبر سکته می کند و از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی صندلی نشسته و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟
حیرت آور است! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است!
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید.
نظر تو چیست؟
پسر حیران جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
تلاشلاکپشت
لاك پشتی و دو مرغابی در بیشه ای دوست شدند. وقت پرواز مرغابی ها رسید. لاك پشت غمگین شد. از مرغابی ها خواست تا او را با خود ببرند.
آنقدر تضرع و زاری کرد تا چاره کردند که دو مرغابی دو سر چوبی را به منقار بگیرند و وسط آن را لاك پشت به دهان گرفت و پرواز کردند.
در بین راه از روي دهی میگذشتند.
مردم با تعجب نگاه میکردند. لاك پشت دهان باز کرد: “چه جمعیتی! “
از چوب جدا شد و با سرعت به طرف زمین سقوط کرد.
با خود گفت: “اشتباه کردم. هر طوری شده باید جبران کنم. ” بعد گفت: “باید تا آخرین نفس تلاشم را بکنم. ” بعد گفت: “خواستن توانستن است” بعد گفت: “در ناامیدی بسی امید است. ” بعد گفت: “پایان شب سیه سپید است. “
و بعد تکه تکه شد.
در اینجاست که میگویند لعنت بردهانی که بیموقع باز شود.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
پیرمرد
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: “بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید.
من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید. “
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزي 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟
بچه ها گفتند: “100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطري نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم؟
کورخوندی! ما نیستیم.
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•
عشقبرایتمامعمر
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد..
در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: ” باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه".
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از اول دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است…!
#حکایتهای_شنیدنی
•✾? @Hekayat_shenidani ?✾•